قصه با شکوه سکوت
نگاهی به فیلم «امروز» ساخته رضا میرکریمی
رادیو اسامی سرداران دفاع مقدس را که امروز آذینبند بزرگراههای تهران شده است را از طریق گزارش رادیو پیام پر ترافیک اعلام میکند. بزرگراههایی که قرار بود باعث شوند مسافران زودتر به مقصد برسند. امروز علت حجم زیاد آنها ترددشان زیاد شده و گوینده هشدار میدهد «به علت ترافیک زیاد ... » اما یونس توقف کرده آرام جرعهای آب مینوشد و در این شهر پرهیاهو، مکث میکند تا واقعاً به چه چیزی برسد.
نکته از همین تضادها شروع میشود، بزرگراه پرترافیک تاکسی و مسافری که مقصد خود را دقیق نمیداند. روش شناخت یونس بر اساس پرسش، تحلیل و قضاوت نیست، بلکه مبنای او تعمق (مکث)، دیدن و شنیدن بدون پیشداوری است. این روش شناخت به عرفان عملی در فرهنگ ایرانی نزدیک بوده و پیشنهادی است که بزرگان دین برای مردم دارند تا چگونه در میان مردم زندگی کنند، با مردم باشند و راه خدا را بجویند. آنچه در فیلم «امروز» نیز به آن تاکید میشود نامشخص بودن مقصد است و یونس واقعا نمیداند پایان کارش با این مسافر ناشناس چیست؟ بنابراین مشکلات فیلم دوچندان میشود. افراد فیلم هیچ گذشتهای از خود نمیگویند و اگر هم میگویند کمکی به قصد فیلم نمیکند و ظاهراً پایان قصه آنها معلوم و نامشخص است. این دو مسئله یعنی نبود شروع و پایان درک فیلم مخاطب عام نیز در تعارض است. از اینجا میرکریمی ریتم و ضرباهنگ مناسبی را انتخاب میکند تا اندک اندک تماشاگر به آرامش یونس رسیده، مثل او بیشتر ببیند و بشنود و بر عکس دیگران در فیلم قضاوت نکند و خود را به راهی که انتخاب کرده بسپرد قطعاً پایان مناسبی در راه خواهد بود.
بیاغراق نیست اگر بگوییم تماشاگری که خود را به فیلم میسپارد از اواسط فیلم دیگر دغدغه مرگ و زندگی، عشق و جدایی و موفقیت و شکست را ندارد او میخواهد امید داشته باشد که یونس و آنچه برازنده او میرسد و آنقدر انتظار کشیده و آداب آن را به جا آورده که قدر موهبت الهی را بداند. یونس به شناسنامه و پرونده افراد کاری ندارد. اثر خود را در جامعه بیشتر از یک اثر انگشت میداند و آنقدر به شخصیت انسانی اهمیت میدهد که نمیخواهد خودش یا هیچ را که به او پناه آورده را «مستمند» بنامند.
بیاغراق نیست اگر بگوییم تماشاگری که خود را به فیلم میسپارد از اواسط فیلم دیگر دغدغه مرگ و زندگی، عشق و جدایی و موفقیت و شکست را ندارد او میخواهد امید داشته باشد که یونس و آنچه برازنده او میرسد و آنقدر انتظار کشیده و آداب آن را به جا آورده که قدر موهبت الهی را بداند.
یونس، اما مدتی است، اهل این حوالی نیست، آدرسها را فراموش کرده، خاطرههایش را به باد سپرده و نمیخواهد از غار تنهاییاش بیرون آید. «امروز» وقتی مسافر ناشناخته به غار او وارد میشود روز تولد دوباره یونس رقم میخورد. مسافر، زن حامله زخم خورده ایست با مقصد در دست و بدون هیچ سابقه و پولی. گویی او نه گذشته دارد و نه آینده،همه زندگی او در خودش، کیف خالیاش و النگوی نازک که زیر آستینش پنهان کرده خلاصه میشود و این اصلیترین تضاد و شاید تفاهم یونس و صدیقه است. یونس گذشتهای دارد به سنگینی یک زندگی قهرمانانه و صدیقه هرچه دارد امروز است و این دو باهم میخواهند فردا را رقم بزنند.
از اینجاست که مقصد یونس و صدیقه مشخص میشود، امید به زنده ماندن و مادر بودن برای بچهای که هنوز زاده نشده است. صدیقه میخواهد دخترش در فردایی داشته باشد آرمانی و تمام زندگی خود را به پای آینده او میریزد و این ایثار است که باعث میشود روزه سکوت یونس شکسته شود و او در یک عمل قهرمانانه سرنوشت آینده را به دوش گیرد، همان گونه که سالها قبل در میدان جنگ چنین کرد. این امید به تغییر،امید به نسلی که میآیند تا مقصد یک راه باشند،امید به آنچه امروز کاشته میشود فردا بارور میشود. نوع جدیدی از امید است که میرکریمی ما را به آن رهنمون میکند. امید به بهبودی به دست نمیآید الا با حرکت در مسیر مسوولیت پذیری و یونس نه فداکاری میکند و نه ایثار، بلکه مسوولیتپذیری یک شهروند امروزی ایرانی را به نمایش در میآورد. همچون آن مرغ کوچکی است که به اندازه منقار خود آب روی آتش جنگل ناامیدی می ریزد و آنچه انجام میدهد فقط و فقط یک حرکت انسانی، بدون شعار و بدون انتظار پاداش است. او قضاوت نمیکند، اما میرکریمی به سادگی به ما یادآوری میکند بهترین پاداش برای یونس قضاوت نکردن است و دست اخر اینکه خلاصه قصه فیلم را چه زیبا در لابلای شعر ترانه ای که ابتدای فیلم از رادیو ی تاکسی بخش می شود می شود شنید:
ای بی وفا راز دل بشنو، از خموشی من... این سکوت مرا ناشنیده مگیر... امشب
که تو در کنار منی، غمگسار منی... سایه از سر من تا سپیده مگیر.
بخش سینما و تلویزیون تبیان
منبع : روزنامه بانی فیلم / محمدرضا منصوری