جذابیت پنهان رنج
مفهوم گناه در اندیشه داستایفسکی
"امروز 22 دسامبر همهی ما را به میدان اسمولنسکی بردند، آنجا حکم اعدام را برای ما خواندند، صلیب آوردند که ببوسیم، بالای سرمان خنجر شکستند و پیرهن سفید به تنمان کردند. بعد سه نفر از ما را به تیرهای اعدام بستند تا حکم را اجرا کنند، من نفر ششم صف بودم، ما را به دستههای سه نفری تقسیم کرده بودند و به این ترتیب من جزء دسته دوم بودم و بیش از یک لحظه به پایان زندگیام نمانده بود. برادرم، به تو و به خانوادهات فکر کردم. در آن لحظهی آخر فقط تو در ذهنم بودی آن وقت برای اولین بار دانستم که چقد دوستت دارم. برادر عزیز و گرامی من آنقدر فرصت یافتم که یاسیچف و دوروف را که نزدیک من ایستاده بودند، در آغوش بگیرم و با آنها خداحافظی کنم. بالاخره طبل بازگشت زدند،آنها را که به تیرهای اعدام بسته بودند سرجایشان برگرداندند و حکمی را برای ما خواندند مبنی بر اینکه اعلی حضرت امپراتور، زندگی ما را به ما بخشیدهاند. بعد احکام نهایی با صدای بلند قرائت شد. فقط "پالم " کاملا عفو شده است او با همان درجه به صف برگشته است".
از این پس و در واقع پس از رویاروئی با مرگ زندگی داستایفسکی، زندگی خاصی شد. در آن لحظههای مرزی و نهایی خود را حتی عمیقتر از هر موقع دیگری میدید. این زندگی خاص و این تجربهی مردنی نیرومندتر از مرگ در داستایفسکی، خود را در ارائه ادبیات نیرومند و در مصادیق قدرتمند ادبی نمایان میکند و مفاهیمی همچون "رنج" ،"تنهایی"،"فرد بودن"،"مصیبت زنده بودن" و "گناهکار بودن" و ... در رمانهای داستایفسکی موقعیتی مرکزی مییابند. یکی از این مفاهیم مهم در داستایفسکی درک این موضوع است که فیالمثل "چرا گناهکاران،اهمیت بیشتری از گناه ناکردهها دارند؟ و یا چرا یک نفر گناهکارِ توبهکار فراتر از نود و نه آدم محترمی قرار میگیرد که مرتکب گناهی نشدهاند؟ و چرا عیاشی که بر اثر گرسنگی با تاخیر بسیار رو به توبه میآورد قابل اغماضتر از حسد برادر بزرگ است؟"
این موضوع به خصوص آنگاه اهمیت بیشتری مییابد که داستایفسکی خود از جمله گناهکارانی بود که به خاطر گناهی که انجام داده بود در آستانهی اعدام قرار گرفته و آنگاه پس از آنکه اجرای حکم متوقف میشود و سپس سالهای طولانی رنج و تحمل ناشی از گناه او را در آستانهی تأمل دربارهی رنج و رستگاری قرار داده بود. شاید از آن رو که داستایفسکی میان گناه ،رنج و رستگاری رابطه تنگاتنگ میدید.
ادوارد هلت کار در کتاب "داستایفسکی جدال اشک و ایمان" مساله جالبی را مطرح میکند. از نظر او در تعارض میان احساس و عمل، غرب همواره اهمیت را به "عمل" داده است. به عبارت دیگر مکاتب غربی روز به روز مصرتر شدهاند که مذهب را به صورت یک سلسله قوانین معینی درآورند که اهمیت آن در عمل کردن و به اصطلاح صوری و یا مناسکگونه آن است. بنابراین مطابق این سنت مدرن غربی آنچه ملاک توبیخ در این دنیا و ملاک پاداش و جزا در آن دنیا است "عمل" انسان است.
داستایفسکی اما بر خلاف سنت مدرن غربی بر احساسات به جای عمل تکیه میکند. "... داستایفسکی به نحوی درستتر و دقیقتر سنت اولیه را عرضه میکند... مهمترین صفت برای داستایفسکی "مصیبتزدگی" و "رنج" است البته که این صفت ربطی به عمل و مناسکی که گفته شد ندارد و بیشتر یک حس است حسی که حتی کاملا میتواند فردی باشد"
"عمل را تحت الشعاع احساس قرار دادن آشکارا تأثیری عمیق بر مفهوم گناه میگذارد، یعنی بدین ترتیب مفاهیم صوری گناه که در ادیان عبری و یونانی یافت میشود به پس زمینه رانده میشود و گناه چیزی ذاتی حس و حالت و نه عمل، قلمداد میشود که اعمال گنهکارانه قابل اغماضتر از افکار و حالات گنهکارانهاند."
اکنون دوباره به همان سوال اولیه بازگردیم و آن اینکه چگونه میشود در اندیشه داستایفسکی گناهکاران اهمیت بیشتری از گناهناکردهها پیدا میکنند؟ مفهوم گناه از نظر داستایفسکی مفهوم متناقضی است، یعنی در همان حالی که مذموم است و در اندیشه دینی یک ضدارزش است در همان حال نیز ممکن است منجی ما بشود و ما را به رستگاری ببرد، زیرا از راه گناه کردن و آگاهی به آن است که ما خود را در برابر خداوند حس میکنیم، زیرا گناه جدایی میآورد و این جدایی میان فرد و خداوند است، یعنی وقتی که متوجه تمایز اساسی میان خود و خداوند میشویم، یعنی در گناه است که مشخص میشود فرد، فرد است و خدا خداست ( در غیر این صورت از نظر داستایفسکی انسان میتوانست و میتواند ادعای خدایی کند)، به این ترتیب گناه تمایز میان آدمی و خداست. شگفتی مفهوم گناه در عین حال در آن است که فرد از راه آگاهی به گناه، خویشتن را بینهایت از خداوند دور میبیند و جالب آنکه همین دوری از خداوند حتی باعث میشود خود را در برابر او حاضر و به او نزدیک تر ببیند زیرا فرد هنگام گناه است که خود را به خداوند نزدیک و یا به عبارت درستتر ضمن آگاهی به گناه است که خود را در مقابل خدا میبیند.
بدین سان گناه که باعث بدترین درجهی حقارت فرد می شود ، می تواند بالاترین درجهی عظمتش بشود.
داستایفسکی بر شفقت تاکید میکند. او بعد از آن هنگام که عفو شد تمام تلاش خود را برای درک و شفقت گناهکاران مصروف کرد. این موضوع را که اساسیترین محور اندیشه داستایفسکی است را در "ایپولیت" که یکی از شخصیتهای رمان ابله است و به خاطر بیماری سل در آستانه مرگ است به خوبی توضیح میدهد"...وقتی که با کارهای خوبت، هر شکلی که داشته باشد، بذری میافشانی و "خیراتت" را میدهی، بخشی از شخصیت را میدهی و بخشی از شخصیت را از کس دیگری میگیری، بدین ترتیب متقابلاً یکی میشوید... همه بذرهایی که افشانده ای و شاید اکنون فراموششان کردهای ، ریشه خواهند دواند و رشد خواهند کرد. کسی که این بذر را از تو گرفته است، خود بذری در دل دیگری خواهد افشاند".
اما این راه اخلاقی که "شفقت" میوزد، در برابر قدرت "بیحسی" که به "عمل" آدمیان بیشتر از "احساسات" آنها اهمیت میدهد شکست میخورد. همچنان که پرنس میشکین در ماموریتش برای کمک به دیگران و در واقع به خاطر حس شفقتش شکست میخورد. "پرنس شکست میخورد، همانگونه که مسیح شکست خورد و نمیتواند مانع آزادی شود که به همدیگر میرسانیم اما او آماده است که این شکست را به گردن بگیرد و با ایمانش به همگان تصویری به دست دهد که بهترین تصویر ممکن است... پرنس نمیتواند جهان را تغییر دهد، اما جهانی از میشکینها میتواند".
بنابراین پرنس به جای دنیایی که نمیتواند آن را تغییر دهد سعی میکند با ایمانش به همگان تصویری و یا به عبارت دقیقتر الگویی و نمونهایی از خود بهدست بدهد که بهترین تصویر ممکن باشد که البته این هزینه و یا به عبارت داستایفسکی ایثار زیادی است که پرداخت میشود که فردی قربانی میشود و پیروزی از آن نیروهای شقی است و مهمتر از آن اینکه امکان تغییر دنیا نیز منتفی است چه چارهای آدمی میتواند داشته باشد؟ "به همین دلیل ما در رمان ابله با پیروزی "شفقت" و "ترحم" رو به رو نیستیم، بلکه آن چیزی که قدیتر و حتی واقعی تر و معکوستر از آن است تقابل عمیق میان خیر و شر و عشق ونفرت است......و همین دلیل در جهانی که امکان هر نوع شفقت نفی میشود و عملاً ظلم حاکم میشود،
چاره ای نیست جز اینکه در انتظار تحقق شفقت باشیم و حداقل امید را در این مورد از دست ندهیم". بدینسان مقوله امید جایگاه اساسی خود را در اندیشه داستایفسکی پیدا میکند. به بیانی دیگر "امید" مسالهاش متافیزیکی و محوری داستایفسکی میشود، اما "امید" نیز یک حس است. "حسی" که فرد گناهکار دارد تا گناهانش بخشیده شود.
بخش ادبیات تبیان
منبع:ایراس - نویسنده: نادر شهریوری( با تلخیص)