تبیان، دستیار زندگی
اما انسان گرایی فلسفی خیام ، دل نابستن او به جهان گذرا و ناباورِ ی اش به جهان دیگر، او را وا نمی گذارد تافریاد بالا بلند خویش را سر ندهد. اگر چه این فریاد 80 ، 70 سال بعد از پشت دیوارهای زمان به گوش ها برسد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چنین است کردار این چرخ پیر

جایگاه آسمان در شعر و ادب فارسی

بخش اول ، بخش دوم :

چنین است کردار این چرخ پیر

بطور کلی باید گفت که در باورمتقدمان، آسمان جایگاهی پاک و مقدس بود که با عالمی دیگر پیوند داشت و رنگ آبی آن نیز برمعنویت و تقدس آن می افزود و اینگونه وانمود می شد که آسمان مکان خداوند و فرشتگان است و روان انسان بعد از مرگ بدانجا پرواز می کند و چرا راه دور برویم که «به آسمان شدن» اصلا ً به معنای مردن و در گذشتن است:

«... پس از این بو سعید صراف کدخدای غازی به آسمان شد.»  (تاریخ بیهقی)

آنان بر این باور بودند که آسمان اگر خود ِ خدا نباشد، بی شک واسطه ی میان خدا و انسان است و پیشانی نوشتی که از سوی خدا برای انسان تدارک دیده شده، حتما ً به وسیله ی آسمان به او می رسد .

این باور آنچنان تنومند است که حتی بسیاری از شاعران ، از اینکه آسمان، آسمان است یا خدا، تردید می کنند. در این میان ناصر خسرو به صراحت دو دلی خود را در بیتی عنوان می دارد و می گوید :

همی دانم که این جور است لیکن  /ندانم زآسمان یا زآسمانگر

به همین خاطر است که هنگام گلایه از سرنوشت نا بسامان خود آسمان را به پرسش می گرفتند و او را ستمکار و مکّار و بی مهر و کژ رفتار می خواندند. به همین خاطر است که هنگام نیایش سر به آسمان برده و دست ها را به سوی آسمان دراز می کردند و هنگام دعای خیر و یا نفرین شر برای کسی با انگشت اشاره، آسمان را نشانه می گرفتند.این باوردر شعر متقدمان به انبوهی وجود دارد. مثلا ً فردوسی ، رستم را هنگامی که از اسفندیار زخم برمی دارد، در حالی تصویر می زند که سر به سوی آسمان دارد و با خداوند در گفتگوست:

همی راند تیر گز اندر کمان

سر خویش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور

فزاینده ی دانش و فرّ و زور

به بادا فره این گناهم مگیر

تو ای آفریننده ی ماه و تیر

فردوسی به این هم بسنده نمی کند. او در شاهنامه در پایان هر داستان – آنجا که می خواهد به نتیجه ای کلی برسد، آسمان را به میان میآورد و تمام گناهان را به پای او می نویسد مثلا ً پس از سوگواری رستم بر جنازه ی سهراب، آنجا که دیگر داستان به بن بست غم انگیز خود می رسد و خواننده با انبوهی از «چرا ها» ی تأسف بار روبروست، به التیام روان دردمند او می شتابد و می سراید:

چنین است کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به دستی کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

به خم کمندش رباید ز ماه

اگر چرخ را هست از این آگهی

همانا که گشته است مغزش تهی

چنان دان کز این گردش آگاه نیست

که چون و چرا سوی او راه نیست

و یا در موارد دیگر جا به جا می گوید:

سپهر برین را چنین است رای

تو با رای او هیچ مفزای پای

دلی را پر از مهر دارد سپهر

دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر

یا:

چنین است کردار این گوژ پشت /چو نرمی بسودی بیابی درشت

یا :

به بازیگری ماند این چرخ مست /که بازی برآرد به هفتاد دست

یا :

چنین است کردار این چرخ پیر

یا :

چنین است آیین چرخ روان

یا :

سپهر برین را چنین است رای

بطور کلی باید گفت فردوسی اصلا ً شاعری است مذهبی، اما ذهن فلسفی و توانمندش برنمی تابد که انسان را نادیده بگیرد و فقط به تقدیر دل خوش کند از این روست که او همواره میان دوقطب انسان و خدا گرفتار تردید و تضاد های درونی است. از یک سو به سرنوشت کیهان – خدایی گردن می نهد و از سویی دیگر انسان برایش تنها قدرت شناخته شده است. اینجاست که وی در طول شاهنامه همواره در پی چاره مندی است. برانگیختگی فردوسی در پایان داستان اسکندر بیش از همه جاست. در این بخش او کوشش خود را برای حل این تضاد بیش از همه جا به کار می گیرد و با چرخ به گفتگو می پردازد. او آسمان رابی مهر و ستمکاره و بی خرد و تاریک رای می خواند و از اینکه جوانی اش را  به تاراج برده و او را نزار و خمیده قامت و سپید موی کرده، از آسمان گلایه می کند و حتی آرزو می کند که کاش او را نزاده و نپرورانده بود. چرخ سخنان فردوسی را می شنود، اما خود را تبرئه می کند: « چرا بینی از من همه نیک و بد؟ » و خدا را به صحنه می آورد و شاعر را به او وا می گذارد: « از آن خواه راهت که راه آفرید / شب و روز و خورشید و ماه آفرید»

چرخ درپاسخ سر گردانی های شاعر-  فقط در حکم یک واسطه - می گوید که من هیچکاره ام و تو که خود انسانی دانشوری، در هر زمینه ای از من برتر می نمایی.

بدینگونه فردوسی با سخنانی که خود در دهان چرخ می گذارد، باز هم گوهر انسان را خردمند ترین و والاترین می بیند . دریغمان می آید که از کنار این گفتگوی سحر انگیز بی اعتنا بگذریم و در اندیشه ی شکوهمند شاعر شرکتی نداشته باشیم :

چنین است کردار این چرخ پیر

الا ای برآورده چرخ بلند

چه داری به پیری مرا مستمند

چو بودم جوان در برم داشتی

به پیری چرا خار بگذاشتی ؟

همی زرد گردد گل کامکار

همی پرنیان گردد از رنج خار

دو تا گشت آن سرو نازان به باغ

همان تیره گشت آن گرامی چراغ

پر از برف شد کوهسار سیاه

همی لشگر از شاه بیند گناه

به کردار مادر بدی تا کنون

همی ریخت باید ز رنج تو خون

وفا و خرد نیست نزدیک تو

پر از رنجم از رای تاریک تو

مرا کاش هرگز نپرورده ای

چو پرورده بودی نیازرده ای

***

چنین داد پاسخ سپهر بلند

که: ای مرد گوینده ی بی گزند

چرا بینی از من همه نیک و بد ؟

چنین ناله از دانشی کی سزد ؟

تو از من به هر باره ای برتری

روان را به دانش همی پروری

بدین هر چه گفتی مرا راه نیست

خور و ماه زین دانش آگاه نیست

خور و خواب و رای و نشست تو را

به نیک و به بد، راه و دست تو را

از آن خواه راهت که راه آفرید

شب و روز و خورشید و ماه آفرید

جز او را مخوان کردگار سپهر

فروزنده ی ماه و ناهید و مهر

وز او بر روان محمد درود

به یارانش بر هر یکی بر فزود

در شعر دوره ی مشروطه هم گاهی – ولی نه به انبوهی – به این باور برخورد می کنیم مثلا ً ملک الشعرای بهار در تصنیف معروف مرغ سحر؛ «آسمان» و «خدا» و «طبیعت» را در یک رده قرار می دهد و از هر سه ی آنها به یک روایت طلب گشایش می کند:

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت /شام تاریک ما را سحر کن ...

در شعر نو به این موضوع اشاره ای نشده ، فقط سیاوش کسرایی درشعر «رقص ایرانی» برخلاف وزن رقصان شعر، با این موضوع  برخورد سرد و ساده ای دارد :

برقص وشهر را پر های و هو کن

به بر دامن بگیر و یک سبد کن

ستاره دانه چین کن، نیک و بد کن

نظر بر آسمان سوی خدا کن

دعا کن!

خیام یک فریاد هوشیار تنها در شبستان قرن پنج است. فریادی که از جان برمی خیزد به دیوارهای نیشابور می خورد و بازتاب آن گوش جهانی را کر می کند.

قرن پنجم هجری که خیام را در خود پرورش می دهد، یکی از سخت ترین دوره هایی است که اختناق حکومت می کند. در همین زمان هاست که منصور حلاج به دار کشیده می شود. «شهاب الدین سهروردی» جان می بازد. «عین القضات همدانی» به طرزی فجیع به قتل می رسد، تا هیچکس حتی به فکرش هم نگذزد که چیزی برخلاف شرع بنویسد. اما انسان گرایی فلسفی خیام ، دل نابستن او به جهان گذرا و ناباورِ ی اش به جهان دیگر، او را وا نمی گذارد تافریاد بالا بلند خویش را سر ندهد. اگر چه این فریاد 80 ، 70 سال بعد از پشت دیوارهای زمان به گوش ها برسد.

نگاه خیام به« آسمان» و متعلقات آن، رنگی دیگر دارد. برای ذهن او که آفریینده را  حتی زیر پرسش می گیرد چه فرق می کند که تعداد طبقات آسمان چند تا باشد، «هفت» تا باشد یا «هشت» تا؟ : خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت.

آنچه ذهن او را درگیر می کند انسان است و سرانجام ِ انسان:

چنین است کردار این چرخ پیر

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت،

چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

و حتی اگر این تعداد به نُه هم برسد، انکار پذیر است : وین طارم نُه‌سپهر ارقم هیچ است:

ای بی‌خبران شکل مجسم هیچ است

وین طارم نُه‌سپهر ارقم هیچ است

خوش باش که در نشیمن کون و فساد

وابسته‌ی یک دمیم و آن هم هیچ است!

خیام گو اینکه درهمه ی رباعیاتش با نیستی و اندوه جامدی روبروست، اما فلسفه ای پخته و به کمال رسیده را با یک قاطیعیت کوتاه و بُرنده - فقط در چهار مصراع- به دست خواننده می دهد.

جهان بینی او «با هم  دیدن» دو  روی سکه ی زمان است. او  خوب می داند که زایش یعنی مرگ، یعنی بر باد رفتن و تمام شدن و برخلاف دیگرانی که مرگ رابر آسمان شدن می دانند و در انتظار زیستی دیگر در جهان برین هستند، می داند که سرنوشت انسان در پایان کار جز غبار شدن چیز دیگری نیست :«از خاک در آمدیم و بر باد شدیم ...» و فلسفه ی خویش را - اگرچه هولناک، اما هشدار دهنده -  بر این اصل بنیان می نهد که:

یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم ...

یا در جای دیگر می گوید:

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی، چه سد هزار ای ساقی

خاکیم همه، چنگ بساز ای ساقی

بادیم همه، باده بیار ای ساقی

خیام اصلا ً گردش چرخ فلک را به بازی «فانوس خیال»، مانند می کند و انسان را تصویری حیرت زده می بیند، که زندگی اش را بازی می کند یا به روایتی می بازد.

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغ دان زان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر آن حیرانیم

در جای دیگر خیام بابیان ظریف و دقیق به نفی باورمندی های عوامانه می پردازد و اعتقاد مردم دوره ی خودش را که زمین را بر روی شاخ گاو می بینند، به صراحت رد می کند:

گاوی است در آسمان و نامش پروین

یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین

زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

(شعر نو با این مسائل داد و ستدی ندارد.)

بی اعتنایی خیام به چرخ تا آنجاست که با سخنانی که خود در دهان چرخ می گذارد، او را سرگردان بی چاره و ناتوان معرفی می کند:

در گوش دلم گفت فلک پنهانی:

حکمی که قضا بود، ز من می دانی

در گردش خویش اگر مرا دست بُدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی

و به انسان که گناه آرزوهای پایمال شده اش را به گردن چرخ می اندازد و قضای آسمانی را دستاویز بدبختی های خود می داند، نهیب می زند که چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است :

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله  کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

این اندیشه که فردوسی هم با آن برخوردی احتیاط آمیز دارد، سال ها بعد در شعر شاعران دوره ی مشروطه حلول می کند که به موقع از آن سخن خواهد رفت.

(شعر نو بی مطرح کردن این مقایسه،انسان را به والایی می رساند و چرخ را به سجده می کشاند.)

ادامه دارد ...


پیرایه یغمایی

تنظیم : بخش ادبیات تبیان