تبیان، دستیار زندگی
در فقدان یا می توان پوسید، یا می توان به اوج زندگی دست یافت. در پائیز و زمستان پس از مرگت، من باغچه کوچک جوهر را برای کشت آماده کردم. برای ورود به این باغچه دو در وجود دارد: در آواز و در داستان.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فراتر از بودن

بخش هایی از کتاب فراتر از بودن اثر کریستین بوبن

فراتر از بودن

مرگ مانند زندگی، ضرب آهنگ ها، فصل ها و نمو خودش را دارد. امروز ما در آستانه بهار هستیم. فردا، سوسن ها و درخت های گیلاس جشن خود را برپا خواهند کرد. ژیسلن، وقتی من رویم را بر می گردانم تا تو را در مرگ تازه ات ببینم _ هر چند کلمه برگشتن کلمه مناسبی نیست زیرا تو همیشه جلوتر، همیشه پیش تر از من بودی _ تو را در این موسم آخرین یخ بندان و اولین شکوفه های سفید، به صورت زن جوانی می بینم که زیر رگبار باران قهقهه می زند. دل ام برای خنده ات  تنگ می شود. در فقدان یا می توان پوسید، یا می توان به اوج زندگی دست یافت. در پائیز و زمستان پس از مرگت، من باغچه کوچک جوهر را برای کشت آماده کردم. برای ورود به این باغچه دو در وجود دارد: در آواز و در داستان. آواز را من سروده ام، ولی در مورد داستان من فقط راوی آن هستم. من آن را به فرزندان ات، به پرندگان بهشتی ات، به سه زندگی ابدی ات، تقدیم می کنم: گائل، هلن و کلمانس: من آن ها را به کاوش خاک این کتاب دعوت می کنم تا در آن روشنایی ای را بیابند که متعلق به هیچ کس نیست. روشنایی ای  که تو برترین سرچشمه آن بودی.

و آن روز عصر به آنها گفت:

به آن سو برویم

 واقعه مرگ تو، تمام وجود مرا از هم پاشید.

تمام وجود جز قلب ام را.

قلبی که تو ساختی، قلبی که تو هنوز می سازی، قلبی که تو هنوز با دست های گم گشته ات شکل می دهی، با صدای گم گشته ات آرام می کنی، با خنده گم گشته ات روشن می سازی.

فراتر از بودن

دوستت دارم: چیزی جز این جمله نمی توانم بنویسم، چیزی جز این جمله برای نوشتن نمی یابم، تو نوشتن آن را به من آموختی، تو صحیح بیان کردن آن را به من آموختی، صحیح بیان کردن اش را، با تامل بسیار، هر کلمه جداگانه، به درازای چندین قرن، با همان کندی دوست داشتنی یی که خاص تو بود. همان کندی ای که تو در انجام کارهای روزمره داشتی، بستن چمدان، مرتب کردن خانه. تو کندترین زنی هستی که به عمرم دیده ام، کندترین و تندترین، چهل و چهار سال زندگی تو مانند آذرخشی کند گذشت. آذرخشی کند که سیاهی آن را در یک لحظه بلعید.

دوستت دارم _ این پر رمزترین کلام است، تنها کلامی که سزاوار است تا در طول قرن ها تعبیر شود. وقتی بیان می شود، وقتی صحیح بیان می شود، تمامی لطافتش را اهدا می کند. وقتی صحیح بیان می شود، در سکوت، در راز مرگ تازه تو: در کلمه آخر، " م " تقریباً شنیده نمی شود، بال می گشاید و پرواز می کند. ژیسلن دوستت دارم، محال است این جمله را به گذشته بنویسم. گل ها بر مزارت در سن اندراس در ای زر، یک هفته بعد از خاک سپاری پژمردند، دوستت دارم، این کلام زنده می ماند و مدت زمانی که برای بیان آن لازم است، تمام طول زندگی را در بر می گیرد، نه کم تر، ته بیش تر.

می دانم که در طول زندگی ات هرگز از جستجوی پاسخ این سوال دست نکشیدی و بقیه مسایل در درجه دوم اهمیت بودند: عشق چیست؟ به خاطر اصالت ات به هیچ پاسخی قانع نمی شدی. حتی وقتی...

12 اوت 1955، در کروزو مرگ بر گیسوانت چنگ می اندازد. به خیالت از میگرن می نالی، به خیالت حرف بی اهمیتی می زنی و می افتی. باران ستاره های قرمز درون سرت فرو می ریزد. آنوریسم مغزی. این حرفی است که پزشک ها می زنند، این نامی است که آنها برای گفتن ناگفتنی ها به کار می برند، نامی که آن ها به خون ریزی نیرو از بدن دوست داران تو می دهند _ خونی که در بدن مرده ها نمی گردد، همان خونی است که زنده های اطراف از دست می دهند.

تو فرصت مریض شدن نیافتی، مرگ به گونه ای غیر منتظره بر تو فرود آمد، مانند جغد سیاه در آواز باربارا. تو این خواننده را خیلی دوست داشتی. تو صدای بی قید، آزاد و عاشق اش را دوست داشتی:

روزی از روزها

 یا شاید هم یک شب،

 کنار برکه به خواب رفته بودم،

 ناگهان جغد سیاه گویا

 آسمان را سوراخ کرد

 و از ناکجا آباد بر من فرو آمد.

فراتر از بودن

ژیسلن بال های جغد سیاه تو را در یک لحظه پوشاندند. بال هایش به قدری بزرگ بودند که سایه شان برای مدتی طولانی بر دوست دارانت افتاده است.

برای آن که کمی، حتی شده کمی زندگی کرد، دو تولد لازم است. تولد جسم و تولد روح. هر دو تولد مانند کنده شدن هستند. تولد اول بدن را به این دنیا می افکند و تولد دوم روح را به آسمان می فرستد. تولد دوم من زمانی بود که تو را دیدم. وقتی یک جمعه شب در اواخر 1979 حدود ساعت ده، وارد اتاق می شوی. من داشتم می رفتم که تو سر می رسی. از زندگی خسته کننده ات باز می گردی و حالا جلوی من هستی، چه طور بگویم: برای همیشه _ حتی مرگ هم نمی تواند این جاودانگی را از بین ببرد. بقیه ماجرا، یک بازی ساده کودکانه است: من تو را دنبال می کنم. من از خانه ها گچی لی لی کنان عبور می کنم. تو هم چنان پیش می روی و من هم چنان تو را دنبال می کنم.

16 سال تو را همه جا همراهی کردم و حالا، 12 اوت 1955، دیگر نتوانستم تو را دنبال کنم. ممکن نبود، دلیل اش را نمی دانم. انگار تو آن سوی یک شیشه، آن سوی هوا بودی. آن سوی چیزی که ضخامت اش از یک میلی متر هوا، نور و شیشه بیش تر نیست و تو فقط آن سو هستی. وقتی نگاه می کنم، چیزی نمی بینم، وقتی خوب نگاه می کنم، وقتی مدتی طولانی نگاه می کنم و این چند خط را هم برای همین می نویسم. برای خوب نگاه کردن به این فاصله میلی متری هوا، نور و شیشه، وقتی خوب نگاه می کنم، به خودم می گویم بالاخره خواهم دید، بالاخره خواهم فهمید. و حتی اگر چشمایم به سیاهی خو بگیرند، حتی اگر از شدت حیرت مرگ کاسته شود، حتی اگر روزی ببینم و بفهمم، می دانم که این میلی متر هوا، نور یا شیشه هم چنان برای من عبور ناپذیر باقی خواهد ماند _ و با این وجود تو در یک لحظه از آن عبور کردی. تو حقیقتاً آدم با استعدادی بودی و من در حقیقت برای همین می نویسم، برای این که بگویم: من می دانم چه کسی نابغه است، من در زندگی ام با یک نابغه آشنا شدم، شانزده سال یک نابغه را همراهی کردم. تو نمی نوشتی، تو نقاشی نمی کردی، تو آن کسی نبودی که او را هنرمند، دانشمند یا خدا می داند، چه چیز دیگری می نامند. تو به تمام معنا نابغه بودی. نابغه، از عشق، کودکی و باز هم از عشق ساخته می شود. دل ام می خواهد همه تو را آن گونه ببینند، همان گونه که بودی، همان گونه که هستی. اعجوبه کودکی و عشق خالص. مجموعه تمام استعدادها در قلبی به سرخی آتش.

ص13

فراتر از بودن

اگر فقط دو کلمه برای توصیف تو در اختیار داشتم، این دو کلمه را انتخاب می کردم: « دل خراشیده و شاد » و اگر فقط یک کلمه در اختیار داشتم، آنی را انتخاب می کردم که این دو کلمه را با هم در بر داشته باشد: « دوست داشتنی » این کلمه خیلی به تو می آید، درست مانند روسری های ابریشمی آبی که به دور گردن ات می بستی یا مانند خنده چشم هایت وقتی کسی آزارت می داد.

در تو، درون تو، اندیشه ای ممتد، عمیق و متین نهفته است. اندیشه ای که در سراسر زندگی ات، ژست هایت، سکوت ات، خنده هایت، پخش شده است. تو تا آخرین روز زندگی ات، به دنبال پاسخ سوالی می گشتی که همواره با آن درگیر بودی. شنبه، 12 اوت 1995 ساعت یک بعد از ظهر در سالن ریکاوری بیمارستان شهر کروزو هستی. به زودی تو را با هلیکوپتر به شهر دیژون منتقل خواهند کرد. چند ساعتی از زندگی ات باقی مانده است. و شاید کلمه زندگی برای توصیف این ساعت ها چندان مناسب نباشد. چهره ات آرام است. چشم هایت بسته اند. انگار در رویایی عمیق فرو رفته ای و به دنبال حل مشکلی قدیمی هستی. نمی دانم آیا به حقیقت این معما پی بردی یا نه. می دانم که در طول زندگی ات هرگز از جستجوی پاسخ این سوال دست نکشیدی و بقیه مسایل در درجه دوم اهمیت بودند: عشق چیست؟ به خاطر اصالت ات به هیچ پاسخی قانع نمی شدی. حتی وقتی...

ص47

تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی