جنایت در روزهای آخر تابستان
بهنام برگشت: «ببینم دانشمند!؟ قاتل گربهی محترم شناسائی شد؟» لحن تمسخری که در صدای بهنام نهفته بود، جوابی بهتر از این نداشت: «زود باش برو بیرون که حال و حوصلهی تو یکی رو اصلاً ندارم». اما بهنام ظاهراً مصممتر از این حرفها بود. لحنی بسیار جدی در عین حال مهربان به صدایش داد و گفت: «ببین پرتابه جان! من فکر میکنم که ملوسک دچار "خود خپل بینی" بوده..».
پرتابه به زور خندهای مصنوعی تحویل بهنام داد و گفت: «برادر محترم! ابوی گرام! حوصلهی شما و مسخره بازیهایتان رو ندارم! لطفاً تشریفتون رو ببرید!». اما بهنام دستبردار نبود: «اخبار میگفت گربههائی که خیلی چاق هستند، نمیتوانند مثل گربههای دیگه خوب بپرند. پرش گربههای چاق کمتره. اخبار میگفت این باعث میشه که این گربهها دچار نوعی افسردگی بشن و میل به مردن پیدا کنن!
میدونی اسم بیماری که مهم نیست اما من به این بیماری میگم: "خود خپل بینی"،گربههائی که احساس کنن خیلی خپل شدن، از زندگی نا امید میشن و ترجیح میدن که هر چه سریعتر خودشون را از هستی ساقط کنن! و خب باید بگم که یحتمل ملوسک هم دچار همین بیماری شده.. و اونطوری خودشو راحت کرده.. ملوسک بیچاره...». بهنام به این قسمت از حرفهایش که رسیده بود، قیافه ی ماتم زدهای به خود گرفته بود، اما سابقه ی بهنام پیش اعضای خانواده، خرابتر از این حرفها بود: «بهنام! بسه! برو بیرون و این اراجیف رو هم برای یکی که تو رو نشناسه بگو!». بهنام گفت: «خود دانی» و از اتاق بیرون رفت.
چند لحظه بعد از بیرون رفتن بهنام، پرتابه با خودش فکر کرد: «نکنه بهنام راست بگه!؟ ملوسک، این روزای آخر زیادی چاق شده بود و بعید نیست که حرفهای بهنام راست باشه.. هر چی باشه، داداشمه..». خیلی زود راهی به ذهن پرتابه رسید که میتوانست با آن درستی حرف های بهنام را تحقیق کند. پرتابه راهی پیدا کرده بود تا ببیند واقعاً قدرت پرش گربههای چاق کمتر از گربههای دیگر است یا نه.
*****
محاسبات پرتابه نشان داد که همهی حرفهای بهنام دروغ بوده است.