جنایت در روزهای آخر تابستان
پرتابه کاملاً ناامید شده بود. هیچ سر نخ مفیدی به دست نیامده بود و قاتل بیرحم ملوسک هنوز به سزای عمل زشتش نرسیده بود. پرتابه مدتها بغض کرده بود و مدام به ملوسک فکر میکرد؛ حتی توجهی به فریادهای مامان برای حاضر شدن بر سر سفرهی نهار هم نکرد و تا عصر هیچ کار مفیدی جز دفن کردن ملوسک انجام نداد.
پرتابه به نظرش رسید که تغییر کردن یا نکردن صحنهی جنایت (!) دیگر اهمیتی ندارد و بهتر است که هرچه زودتر ملوسک را دفن کند. ملوسک لای گلهای باغچه دفن شد. مراسم تدفین ملوسک انگیزهی تازه ای به پرتابه داد تا باز هم به دنبال قاتل ملوسک بگردد: وقتی که پرتابه ملوسک را دفن میکرد، چند تار مو، لای انگشتان ملوسک دید و به ذهنش رسید: «اینا حتماً موهای اون قاتل سنگدله! ملوسک بیچاره قبل از کشته شدن با قاتل درگیر شده و در مقابل پیچیده شدن طناب به گردنش مقاومت کرده! قاتل بیرحم!
چه جوری تونستی؟»؛ و باز هم فریاد زاری پرتابه! پرتابه مصمم شده بود که صاحب آن تارهای مو را شناسائی کند و به سزای عملش برساند! اما چه طور؟ قدری فکر کرد. یادش آمد که پیشتر چیزهائی از آزمایش DNA خوانده بود: «اما آزمایش DNA را چه جوری باید انجام داد؟». پرتابه به ذهنش رسید که باید باز هم به سراغ بابا برود. پرتابه رفت تا از بابا چگونگی انجام آزمایش DNA را بپرسد اما این بار با کلی خجالتزدگی.
*****
آزمایش DNA هم بینتیجه بود! همه ی تار موها متعلق به یک شخص بود و هیچ کدام از آنها مربوط به اعضای خانواده نبود! پرتابه اینبار واقعاً ناامید شده بود، به نظرش رسید که قاتل ملوسک برای همیشه نامعلوم خواهد ماند و هیچ کس نمیتواند انتقام ملوسک بیچاره را بگیرد!
پرتابه پشت پنجره -همان پنجرهای که جسد ملوسک را آنجا پیدا کرده بود- ایستاده بود و غرق در این افکار شده بود. بهنام از کنار اتاق پرتابه میگذشت که با این صحنه مواجه شد. اول بیتوجه از کنار در اتاق گذشت، اما چند لحظهی بعد فکری به ذهنش خطور کرد...