تبیان، دستیار زندگی
گذشتگان ما اعتقاد داشته اند که همه روزه خضر در بیابان ها و الیاس در میان دریاها می گردند تا گم شدگان را به مقصد برسانند. در حکایت های صوفیان نیز ضمن اشاره به این موضوع، خضر در بیابان ها به یاری درماندگان می رود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گم شدگان بیابان

 قسمت اول ، قسمت دوم

گم شده

گذشتگان ما اعتقاد داشته اند که همه روزه خضر در بیابان ها و الیاس در میان دریاها می گردند تا گم شدگان را به مقصد برسانند. در حکایت های صوفیان نیز  ضمن اشاره به این موضوع، خضر در بیابان ها به یاری درماندگان می رود، نظیر اینکه: ابراهیم خوّاص در سفری تشنه شد و بیهوش افتاد. مردی نکوروی را سوار بر اسبی سفید دید که آب بر روی ابراهیم پاچید و به او آب داد. او را بر اسب سوار کرد و به مدینه رساند و گفت: به پیامبر بگو که خضر سلامت رساند.

فخرالدّین احمد، فرزند شیخ روزبهان بقلی (متوفی: 606 ق.) هم که از شیراز به کیش سفر کرده بود، در راه، سخت آب شیرین هوس کرد.دو روز گذشت و عطش او فرو نگرفت. روی به جانب شیراز کرد و گفت: ای شیخ مرا دریاب! پس از لحظه ای کسی کوزه ی آب به دست از هوا فرود آمد. کوزه را به او داد و آب نوشید و حالش بهبود یافت. چون به شیراز بازگشت، شیخ روزبهان گفت: تو از من آب خواستی و من از خضر یاری خواستم.

او را بر اسب سوار کرد و به مدینه رساند و گفت: به پیامبر بگو که خضر سلامت رساند...

امیرحسین، مرید خواجه بهاءالدّین نقشبند (متوفی: 791 ق.) نیز در راه فتح آباد به سوی بخارا خضر را دید و خضر از گریبان خود پاره ای خمیر درآورد و به او داد و گفت: نان بپز و بخور!

شیخ عبدالقادر گیلانی (متوفی: 561 ق.) نیز در حین سفر، خضر را دید و او را نشناخت. خضر به او نان و شیر داد. خود را معرّفی کرد و با هم خوردند.

گاه خضر در این ماجراها تا خود را معرّفی می کند، ناپدید می گردد. چنان که نقل است ابوبکر همدانی، از عرفای سده ی چهارم، در بیابان حجاز وامانده بود و چیزی نداشت که بخورد. آرزو کرد که کاشکی نان و باقلای گرم آن جا حاضر بود. ناگهان یکی آواز در داد که نان و باقلای گرم! به نزد او رفت. نان و باقلا را بر سفره ای حاضر دید. آن شخص گفت: بخور! و او خورد ابوبکر از وی پرسید که: تو کیستی؟ او گفت: خضرم. و ناپدید شد.

نجات

طبری گوید که خضر و الیاس هر سال به موسم حجّ خانه ی کعبه را طواف می کنند و حجّ می گزارند اما مردم آنان را نمی شناسند. در مناقب اوحدالدّیِن کرمانی هم آمده است که اوحدالدّین در نخستین سفرش به حجّ در بیابان به خواب فرو رفت و از کاروان دور افتاد. خضر به یاری او رفت. دست او را گرفت و با دو سه گام وی را به کاروان رساند و به او گفت: در طواف با هم خواهیم بود. هرگاه نیازی داشتی مرا به یاد آور، حاضر خواهم شد.

گاه خضر بیماران را هم درمان می کند. محمّدبن سمّاک (متوفی: 183 ق.) بیمار بود. یارانش قاروره ی (= شیشه ی ادرارِ) او را به نزد پزشکی نصرانی می بردند. خضر در راه آنان را دید و گفت: این قاروره را بر زمین زنید! و به ابن سمّاک بگویید که دست خود را بر موضع درد بنهد و آیه ی 105 از سوره ی اِسرا «17 را بخواند! این را گفت و ناپدید شد. یاران ابن سمّاک پیام خضر را به او رساندند. او چنین کرد و بهبود یافت.

ادامه دارد...


مهران افشاری

تنظیم : بخش ادبیات تبیان