تبیان، دستیار زندگی
سرگردان و خسته بودم. نمی دانستم پیرامونم چه می گذرد. کلافه شده بودم. در میان نیزارها و باتلاق ها چه می توانستم بکنم. اگر تو راه را نشان نمی دادی؟ از دو شب پیش تا حالا چیزی جز نیزارها در جای جای جزیره دیده نمی شود. صدایی غیر ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفتم بمان، اما نماندی



سرگردان و خسته بودم. نمی دانستم پیرامونم چه می گذرد. کلافه شده بودم. در میان نیزارها و باتلاق ها چه می توانستم بکنم. اگر تو راه را نشان نمی دادی؟ از دو شب پیش تا حالا چیزی جز نیزارها در جای جای جزیره دیده نمی شود. صدایی غیر از خمپاره ها و گلوله ها نشنیده ام. هر طرف که می رفتم کمین عراقی ها بود. اما حالا دیگر از فکرش خلاص شدم. فقط این را می پرسم. مصطفی چرا بیشتر از این با ما نماندی؟ همین چند جمله و بس. شاید فرصت نداشتی یا من لیاقت نداشتم. اما تو با آن حال و هوا مرا از خود بی خود کردی. امروز هم احساس کردم آمده ای تا با هم باشیم. مرتب سؤال می کردم که این چند ماه کجا بودی. پیدایت نبود نکند هوای شهر به سرت زده بود؟ اما نه! تو کسی نبودی که در شهر بمانی. هر چه می گفتی سؤال های من هم بیشتر می شد . تو با حرف هایت مرا به روزهای بیت المقدس 2 برده بودی! آن روزها که دو سه شبی قبل از عملیات بود و برای شناسایی مواضع دشمن می رفتیم؛ یادم هست که تا زیر سنگرهای اجتماعی عراقی ها رفتیم. اما نفهمیدند. حتی می دیدیم که نگهبان هایشان را عوض می کنند بچه هایی که با هم رفتیم زیاد بودند. تعدادی از اطلاعات لشگر حضرت رسول، لشگر 5 نصر، که همه اطلاعاتی بودند. آن شب ترس این می رفت که عملیات افشا شود. چون بچه ها خیلی جلو رفته بودند تا آنجایی که فرمانده گردان از آنها خواسته بود که دیگر جلو نروند. اما سرانجام یقه های سوزنی و گرده دشت در اطراف ماؤوت به دست بچه ها افتاد. هنوز در خاطرم است آن دو سرباز مفلوک عراقی را که در تاریکی می لرزیدند. معلوم نبود با هم چه می گفتند. از ترس تسلیم نمی شدند. انگار نقشه ای در سر دارند، هر دو را به رگبار بستیم. اما صبح وقتی برای کاری برگشته بودم دیدم که یکی از آنها نمرده و بر و بر مرا نگاه می کند. سراغش رفتم. با وحشت خودش را آن طرفتر کشید و صدای دخیل دخیلش بلند شد. اما آن یکی مرده بود. حالا باید بلند شوم و از داخل این باتلاق ها خودم را برهانم. وقت زیادی ندارم اما فکر می کنم راه طولانی باشد.


این سنگرها چقدر شبیه سنگرهای شلمچه است. سرم خیلی درد می کند. لباس هایم همه خیسند. اما فکرم خیلی اینجاها را می کاود. نمی دانم چرا؟ این تونل های تخریب شده مرا به حال و هوای آن روزها می برد. جمال خانی فرمانده گردان عده ای از نیروها را تازه به جبهه آورده بود اما دل پُری داشت می گفت: حاج آقا بعضی فکر می کنند بچه ها شونو به جنگ می فرستیم و خودمون کنار می ایستیم. این بار دیگه نمی خوام برگردم. دعا کن شهید شوم و همان روزها بود که شهید شد. توی شلمچه ده نفری رفته بودیم در یک سنگر سه چهار نفره. خمپاره ها مثل باران می باریدند: بچه های گروهان ما که به تازگی در آنجا مستقر شده بودند به سر و وضع سنگرها و کانال ها .... سر و سامانی دادند. بچه ها آن کانال پرپیچ و خم را با تونلی که در برخورد اول سر و ته اش معلوم نبود دامی برای عراقی ها کرده بودند. گشتی های عراقی که از آنجا می گذشتند سرکی به تونل می زدند اما اگر وارد می شدند راه خروجی را گم می کردند و بچه ها هم همیشه در کمین چنین موقعیت هایی بودند . عراقی ها تا می رفتند راه را پیدا کنند بچه ها تونل را محاصره کرده بودند و همه را اسیر. وقت دارد می گذرد و من هنوز نرسیده ام. افکارم درست نیست .از دو شب پیش که با ملکی برای شناسایی ادوات و نیروهای دشمن به اینجا آمدیم. هنوز هم منتظر پیدا شدن او هستم. وقتی رسیدیم قرارمان یک ساعت بعد بود. قایق را در پوشش نیزارها پنهان کردیم و ملکی منتظر ماند تا برگردم. باید مواظب قایق می بود، تا یکی دو ساعت دیگر هوا روشن می شد.


من زیر حجم تاریکی و ابهام جاده هایی که گاه گاهی با منور روشن می شدند می رفتم و با خودم چیزی جز اسلحه نداشتم. وقتی برگشتم در موقعیت نبود و او را پیدا نکردم. خیلی دیر کرده بود. تمام نیزارها را گشتم اما فایده ای نداشت. امروز ظهر توی این جاده که بیشترش را آب گرفته راه می رفتم. توی معبری از آب و گل، آنقدر خسته بودم که پاهایم از جا تکان نمی خوردند. در باورم نبود که روزی تنهای تنها خداحافظی کنم. اما اینجا کسی برای خداحافظی نبود. دوست داشتم حالا که دارم می روم چند تا از بچه ها باشند اما کسی نبود. در این دو روز همه زندگی ام داشت مرور می شد. از اول ابتدایی تا همین چند روز پیش یادم می آید که در کلاس کم حرف بودم و همین کلافه ام می کرد.حرف های معلم هنوز هم به من نهیب می زد که چرا ساکتی؟ تنم سیاه شده بود و لباس هایم هم خیس و گل آلود. دیگر رمقی نداشتم. خب انگار شهادت ما را این جور رقم زده بودند. برایم مهم نبود که غذایی غیر از چند شکلات جنگی ندارم. می خواستم راهی پیدا کنم اما از حال رفته بودم که تو آمدی. تو را دیدم در هیأتی از عظمت و با لباس هایی مرتب و صورتی شکفته. من چشم هایم را دست کشیدم اما تو خودت بودی. داد زدم کجایی مصطفی؟ پیدات نیست؟ و تو خندیدی.. پشت سرت منبر بود و بوی عطر می آمد. نیزارها چه دوست داشتنی بودند. قبول نداشتم که در خوابم. حسرت برم داشت. به خودم نگاه کردم. انگار توی دشت بودم. و خبری از باتلاق ها نبود. پیش از اینکه حرفی بزنم و بگویم پس تو شهید نشدی تو به پشت سرت اشاره کردی و گفتی: بچه ها آن طرف هستند چرا اینجا مانده ای؟ از خواب که بلند شدی به آن طرف برو! دستت طرف نیزارها را نشان می داد. بعد که می خواستی بروی این قدر وضع خودم را فراموش کرده بودم که گفتم: صبر کن با هم برویم اما تو نماندی خداحافظی کردی و رفتی. دیگر فقط خورشید بود و نیزارها. هر چه صدایت زدم فایده نداشت.


داشتم از دستت عصبانی می شدم. آخر صبر کن حال و احوالی بپرسم ولی تو نماندی و با شتاب رفتی . حالا هم که می روم باورم نیست از اینجاها زیاد دور شده باشی، به طرف همان نشانی که گفتی دارم می روم. می خواهم خبرت را به بچه ها برسانم. بگویم مصطفی برزگر همین طرف هاست. اولین حرف را باید به بچه های دژ بگویم. دژ فرعی پیدا شد. نمی دانم تا آنجا تاب می آورم یا نه! می توانم خودم را برسانم؟ اما انگار راه چندانی نیست. بسیجی ها از همین جا دیده می شوند...!

حبیب الله عمیقی

بازنویس: امیر حسین حسینی