تبیان، دستیار زندگی
طلا دوست نداشت با جوجه‌های دیگر بازی کند. آنها کوچولو بودند و فقط جیک جیک می‌کردند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

می خوام بگم قوقولی قوقو

می خوام بگم قوقولی قوقو

طلادوست داشت مثل بابا خروسه قوقولی قوقو کند. نوکش را باز می‌کرد، اما می‌گفت: جیک جیک! جیک جیک!

طلا دوست نداشت با جوجه‌های دیگر بازی کند. آنها کوچولو بودند و فقط جیک جیک می‌کردند. طلا می‌رفت پیش بابا و دوستانش. آنها روی بام لانه دور هم جمع می‌شدند و از چیزهای مهم حرف می‌زدند.

مامان مرغه دلش برای پسر کوچولویش می‌سوخت و می‌گفت: پسرم! عجله نکن! تو هم بزرگ می‌شوی.

طلا می‌گفت: اما من همین امروز می‌خواهم بزرگ شوم!

یک روز طلا داشت صبحانه می‌خورد که یک گندم درسته هم تویش بود. طلا نمی‌توانست با نوک کوچولویش آن را بخورد. دانه‌ی گندم روی زمین جا ماند. چند روز بعد یک جوانه‌ی کوچولو از زیر خاک درآمد. طلا با دیدن آن خوشحال شد. آن را به مامانش نشان داد. مامان مرغه به طلا گفت: مواظب جوانه‌ی کوچولو باش! هر روز به آن آب بده تا بزرگ شود.

طلا هر روز نوکش را پر از آب می‌کرد و پای جوانه‌ی کوچولو می ریخت.

جوجه کوچولوهای دیگر هم در آوردن آب به طلا کمک می‌کردند. کم‌کم طلا و جوجه‌ کوچولوها با هم دوست شدند.

روزها گذشت و جوانه کوچولو بزرگ شد. طلا دیگر برای بزرگ شدن عجله نداشت. می‌‌دانست باید مثل جوانه کوچولو صبر کند تا کم کم بزرگ شود.

نوشته: محدثه رضایی

تنظیم برای تبیان: خرازی

*******************************

مطالب مرتبط

درخت شکلات

مهربان باش، مثل خدا

هدیه تولد

توبه

دستهای سیاه بابا

چرا سه تا! پس چند تا !

پذیرایی از میهمانان امام حسین (ع)

جای دعا کجاست ؟

خوردن اندازه دارد

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.