تبیان، دستیار زندگی
یکی از افسرها خیلی به پروپای من می پیچید، از هر دری وارد می شد تا دو تا کلمه از زیر زبانم بیرون بکشد. وقتی بردندم بازجویی ، اول خیلی نرم رفتار می کرد. سعی کرد سؤالاتش را خیلی مهربانانه بپرسد، همان سؤال های تکراری: اسمت چیست؟ بگو معاون کدام گردان بوده ای و
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من پوستم کلفت شده !

اسرا
افسر عراقی در جا از جایش بلند شد، چشم هایش قرمز شده بود، آمد طرفم و محکم کشیده ای زد توی گوشم. دستور داد دست و پایم را به قرقره بستند و از چهار طرف کشیدند. داد زدم: « باشه می گویم، می گویم » افسر به سربازها نگاه کرد، آنها قرقره را شل کردند. گفتم:« من قاچاقچی ام، با این کارهایت می خواهی چه چیزی را ثابت کنی؟» افسر عصبانی تر شد. با خیزران توی دستش زد توی صورتم و دوباره گفت:« بکشید»

یکی از افسرها خیلی به پروپای من می پیچید، از هر دری وارد می شد تا دو تا کلمه از زیر زبانم بیرون بکشد. وقتی بردندم بازجویی ، اول خیلی نرم رفتار می کرد. سعی کرد سؤالاتش را خیلی مهربانانه بپرسد، همان سؤال های تکراری: اسمت چیست؟ بگو معاون کدام گردان بوده ای و ... من هم همان جواب های قبلی را تحویلش دادم: « کارگر خشک شویی بودم، جنگ که شروع شد زدم تو کار قاچاق ... » اما او کوتاه نمی آمد، با کتک کاری می خواست از زبانم حرف بکشد. آخرین بار کفری شدم و بهش گفتم من فرمانده ارتش ایران بودم. نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد، بلند بلند می خندید و جواب من را تکرار می کرد. نامرد یک بار من را بست به درخت و به سربازهایش دستور داد با شلاق به جانم بیفتند بعدش هم بردندم به قول خودشان سلول سرما و گرما. آنجا شب و روزش معلوم نبود، آفتاب و مهتاب نمی دیدیف فقط شب ها آنقدر سلولت را سرد می کردند که استخوانهایت یخ می بستند و تمام جانت کرخت می شد و روزها آنقدر داغش می کردند که مثل جهنم می شد. دست آخر هم متلک انداخت که « آقای فرمانده ارتش، می خوام باهات شوخی کنم. یک شوخی کوچک . » گفتم: « مواظب باش خیلی خنده دار نباشد که دل درد بگیرم » این را که شنید چنان فلکم کرد که پاهایم ورم کرد شده بود شکل بالش، کلی راه رفتم تا ورمش خوابید. توی سلول همه اش با خودم فکر می کردم چه گفته ام که وسط فلک کردن من دست از کار کشید و مهربان شد. درست همان وقتی که گفتم پنج ماه توی بعقوبه بوده ام و دوام آورده ام، دست از سرم برداشت و یک دفعه مهربان شد.

توی بعقوبه شنیده بودم اینها هر دین و مذهبی که داشته باشند، از حضرت ابوالفضل ( س ) حساب می برند. راست می گفتند. وقتی به سرهنگ گفتم شما حضرت ابوالفضل ( س ) را قبول دارید و با ما اینطور رفتار می کنید حالش عوض شد.
زندان اسرا

قضیه بودار بود. آوردنم توی سلول، غذا هم برایم آوردند، نمازم را خواندم و خوابیدم. صبح سراغم آمدند و برای بازجویی مرا بردند. داخل شدم، افسر بازجو توی اتاق نشسته بود و منتظرم بود، خیلی فرق کرده بود، اخلاقش عوض شده بود، روبه روی افسر نشستم. افسر گفت:« تو برای من قابل احترامی. کسی که از بعقوبه جان سالم به در ببرد و اعتراف نکند از نظر من آدم شجاعی است.» گفتم: « از کجا می دانی اعتراف نکرده ام » افسر جواب داد:« اگر حرفی می زدی الآن بغداد نبودی» و از جایش بلند شد و یک لیوان چای گرم ریخت و گذاشت جلوی من. بعد گفت:« دستور داده ام یک پتو و یک لیوان و یک قاشق هم به تو بدهند تا راحت تر باشی». به حرف های افسر اعتماد نکردم، داشتم از اتاق بیرون می رفتم که افسر آخرین تیرش را هم انداخت. گفت:« خدا کند عدنان نیاید. او خیلی اذیتت می کند، خودمان دو تایی یک جور با هم کنار می آییم.» گفتم:« برایم خیلی فرق نمی کند کی بیاید و کی برود، دیگر پوستم کلفت شده. »

افسر عراقی در جا از جایش بلند شد، چشم هایش قرمز شده بود، آمد طرفم و محکم کشیده ای خواباند توی گوشم. دستور داد دست و پایم را به قرقره بستند و از چهار طرف کشیدند. داد زدم: « باشه می گویم، می گویم . » افسر به سربازها نگاه کرد، آنها قرقره را شل کردند. گفتم:« من قاچاقچی ام، با این کارهایت می خواهی چه چیزی را ثابت کنی؟» افسر عصبانی تر شد. با خیزران توی دستش زد توی صورتم و دوباره گفت:« بکشید . »

چشم هایم را باز کردم دیدم توی بیمارستانم. بیمارستان الرشید بغداد و یک کیسه خون بالای سرم آویزان کرده بودند. کم کم داشت یادم می آمد که چه شده که مرا به بیمارستان آورده بودند. قیافه ی آن عوضی را که با بطری شکسته روی سر و سینه ام کشیده بود یادم آمد. « آخر کار وقتی بریدگی های روی تنم را می دوخت چشم هایم داشت سیاهی می رفت . یادم می آمد که همین حیوان یک بطری را به یک اسیر ایرانی شیاف کرد. دلم می خواست می توانستم درجا آن از خدا بی خبر را خفه کنم.

آخرین بار کفری شدم و بهش گفتم من فرمانده ارتش ایران بودم. نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد، بلند بلند می خندید و جواب من را تکرار می کرد. نامرد یک بار من را بست به درخت و به سربازهایش دستور داد با شلاق به جانم بیفتند بعدش هم بردندم به قول خودشان سلول سرما و گرما
اسرا

پرستارهای بیمارستان عنق بودند و بد اخلاق. خیلی اخم و تخم می کردند. نمی گذاشتند کسی دور و بر ما پیدایش بشود. یک روز نزدیک ظهر بود، که یکی آمد جلوی در اتاق ما، زندانی عراقی بود. کمی هم دستپاچه بود و عجله داشت، گفت : « صلیب سرخی ها آمده اند اینجا، اگر یک جور بتوانید خودتان را نشانشان بدهید، مأمورها اینقدر اذیتتان نمی کنند. »

خودش انگلیسی بلد بود و صلیبی ها را به طبقه بالا، جایی که ما بودیم آورده بود. یکی از سربازهای عراقی که بو برده بود ما چه نقشه ای داریم، آمد و در اتاقمان را قفل کرد. صلیبی ها کمی توی راهرو ماندند. یکی شان آمد پشت در اتاق . ما با همه ی جانمان داد می زدیم : «ما اینجاییم ، ما اینجاییم . »

بالاخره کار خودمان را کردیم و اسممان رفت توی لیست صلیب سرخ. بهمان گفته بودند ما عراقی ها را مجبور می کنیم شما را به اردوگاه بفرستند. فردای آن روز دوباره عراقی ها به سراغمان آمدند و ما را به زندان برگرداندن . سرهنگی را که شکنجه ام کرده بود دیدم . آماده بود و می خواست دوباره کارش را با من از سر بگیرد. بهش گفتم:« شما از چه جوابی خوشتان می آید، بگویید تا من همان را به شما بگویم. » توی بعقوبه شنیده بودم اینها هر دین و مذهبی که داشته باشند، از حضرت ابوالفضل ( س ) حساب می برند. راست می گفتند. وقتی به سرهنگ گفتم شما حضرت ابوالفضل ( س ) را قبول دارید و با ما اینطور رفتار می کنید حالش عوض شد. انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند، آرام شد. انگار نه انگار که همین آدم یک دقیقه پیش می خواست سر به تن من نباشد. دستور داد دست و پایم را باز کنند تا بفرستندم به اردوگاه رمادیه .

برگرفته از کتاب خاطرات آزاده سید کمال معنوی

تنظیم برای تبیان: حسین رحمانی