تبیان، دستیار زندگی
با مطالعه کتاب اسیر کوچک ( خاطرات شفاهی غلامرضا رضا زاده ) به مطلبی برخوردم که توجهم رو جلب کرد. این کتاب در مورد خاطرات خردسالترین اسیر جنگی ایران است(سوم آبان 51 متولد شدند). ایشان به همراه خانواده شان در روزهای اول جنگ در خرمشهر به اسارت نیروهای دشمن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیدار کوچکترین اسیر با وزیر نفت

شهید محمد جواد تند گویان

با مطالعه کتاب اسیر کوچک ( خاطرات شفاهی غلامرضا رضا زاده ) به مطلبی برخوردم که توجهم رو جلب کرد.

این کتاب در مورد خاطرات خردسالترین اسیر جنگی ایران است(سوم آبان 51 متولد شدند). ایشان به همراه خانواده شان در روزهای اول جنگ در خرمشهر به اسارت نیروهای دشمن در آمدند و بیش از چهارصد روز اسارت در اردوگاههای عراق آزاد شدندو از پشت نیمکت های مدرسه دوباره به جبهه برگشتند و بارها زخمی شدند. جالب اینجاست که ایشان در عملیات انهدام اسکله الامیه عراق شرکت داشته اند.

در صفحه 67 این کتاب اینچنین آمده است:

سرباز عراقی گفت:« می خوام تو را جایی ببرم و چیز عجیبی نشانت بدهم ».

گفتم : « چه چیز عجیبی ؟» گفت : « اول ببین بعد می گویم .»گفتم : « نه اول بگو . » مادرم درباره اینکه گول عراقی ها را نخورم خیلی تاکید داشت من هم بدون اجازه او کاری نمی کردم. سرباز عراقی گفت : « می خواهم وزیر نفت کشورتان را نشانت بدهم .»

پرسیدم : « کدام وزیر کشور؟» نمی دانستم وزیر کیست و فقط چیزهایی شنیده بودم . سرباز گفت :« وزیر نفت شما اینجاست .»

گفتم دروغ میگویی. وزیر نفت در کشور خودمان است . شاید شما یک پاسدار اسیر کرده اید؟»

گفت : « بیا و خودت با او صحبت کن  تا باورت شود؛ ولی چیزی به کسی نگو. » دستشویی ها سمت سوله ما بود بیست متر آن طرف تر از سوله ما اتاقی بود که در آن با قفل و زنجیر بسته شده بود به آنجا رفتیم و سرباز در زد. شخصی پشت پنجره آمد.

مرد کوچک ولی آزاده

خیلی ضعیف و رنجور بود با دیدن من فکر کرد پسر یکی از نگهبانان عراقی هستم چیزی نگفت. سلام کردم . لهجه ام برایش تعجب آور بود. گفت :« سلام پسرم شما کی هستی ؟ » گفتم : « من با خانواده ام اسیر شده ام .» زد زیر گریه نمی دانم چرا ولی من هم ناراحت شدم. خیلی ضعیف بود و لباس هایش تکه پاره شده بود چند دقیقه ای پیش او بودم بدنش زخمی و سوراخ سوراخ بود. در سلول طوری بود که در شبانه روز هیچ نوری به داخل آن نمی تابید سلول اتاقی به طول دو تا سه متر و عرض یک و نیم متر بود. تختی در آن بود. تندگویان در همین اتاق به دستشویی می رفت به او گفتم : « این سرباز می گوید شما وزیر نفت ایران هستی ؛ راست می گوید؟» جواب داد :« من وزیر نفت بودم ولی الان یک اسیرم. عراقی ها حاظر نیستند اسم ومشخصات من را به صلیب سرخ بدهند. حواست باشد به همه بگویی عراقی ها چه انسانهایی هستند و با من چه می کنند ؟»

پرسیدم: « اسم و فامیلی شما چیست؟» گفت « من محمد جواد تندگویان هستم »

گفتم :« اگر شما به ایران رفتید خبر ما را به ایرانی ها بدهید چون کسی از ما خبر ندارد. حدود 150 نفر در سوله ی کنار شما هستیم و به تازگی اینجا آمده ایم»

تنگویان گفت :«چون شما با خانواده هستید، حتما شما را آزاد می کنند؛ ولی مرا به این سادگی ها رها نمی کنند. به پدر و مادرت سفارش کنند از چیزی نترسند و محکم باشند.» در همین حال سرباز عراقی دستم را محکم کشید گفتم : « یک دقیقه صبر کن » تند گویان گفت اسمت چیه پسرم  گفتم « رضا ولی اینجا عبد الرضا صدایم می کنند.»

گفت : « آقا رضا به بچه ها سفارش کن از چیزی نترسند به زودی آزاد می شوند.» هنوز صحبت هایم تمام نشده بود که سرباز عراقی با پس گردنی مرا کنار کشید و پنجره سلول را بست ...

گردآوری: محمد مهدی یزدانی

بخش هنر مردان خدا با همکاری انجمن دفاع مقدس