تبیان، دستیار زندگی
(قسمت اول) به روز بیست و چهارم در ماه اسفند، از سال یك هزار و دویست و پنجاه و شش خورشیدی(1256)، در روستای "آلاشت" از روستاهای بخش ( امروز شهرستان) سواد كوه كه در استان مازندران واقع است، كودكی به دنیا آمد كه او را ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

علل سقوط دولت دیكتاتوری رضا شاه

(قسمت اول)

به روز بیست و چهارم در ماه اسفند، از سال یك هزار و دویست و پنجاه و شش خورشیدی(1256)، در روستای "آلاشت" از روستاهای بخش ( امروز شهرستان) سواد كوه كه در استان مازندران واقع است، كودكی به دنیا آمد كه او را "رضا" نامیدند و به سنّت  دیرینه ی ایلات و عشایر ایرانی، "رضاخان" خطابش كردند.

پدرش از سربازان آن روزگاران بود و سپاهیگری برای آن خاندان سنت دودمانی به حساب می آمد و بی گمان به همین جهت بود كه رضاخان نیز از نوجوانی به "قزاقخانه" روی آورد و به شغل سپاهیگری اشتغال ورزید.

رضاخان، در نیروی نظامی ایران آن روز كه با نام "قزاقخانه" شناخته می شود درجات و مقامات نظامی را، یكی پس از دیگری طی كرد تا به درجه ی "میرپنجی" نائل آمد.

از دوران جوانی و گذار تاریخی زندگی وی در قزاقخانه اطلاع دقیقی در دست نیست و اگر چه گفته اند در بسیاری از جنگهای محلی شركت داشته و برای سركوبی شورش های سركشان، به اطراف و اكناف مملكت اعزام می شده، همچنین برای درهم فرو ریختن آشوب جنگلیان به گیلان و رشت، رهسپار گردیده است ولیكن در هیچ یك از این موارد، چگونگی قضایا، روشن نیست و در این میان آنچه در وقایع آن روزگاران ثبت شده اینست كه رضا خان با فرمانده روسی قزاقخانه كه "استارو سلسكی" نامیده می شده اختلاف عقیده داشته و او را در ادای وظیفه نظامی، نسبت به ایران خائن می دانسته است.

و بر اثر ابراز رشادت و دلاوری های فراوان، مورد توجه فرماندهان و مورد احترام زیردستان خویش قرار داشته است و چون در تیراندازی با مسلسل زبردست بوده به "رضاخان شصت تیر" ملقّب گشته است ...

جای پای "رضاخان" از آنجا در تاریخ ایران به چشم می آید كه وی با درجه ی "میرپنجی" به مقام فرماندهی آتریاد همدان رسید. و با عنوان "میرپنج رضاخان" در آن شهر تاریخی، به اداره اموری پرداخت كه به فرماندهی وی واگذار شده بود.

چندی بعد میرپنج رضاخان، با افرادی كه در اختیار داشت از همدان، به سوی تهران حركت كرد و در روز سوم حوت(اسفند) 1299 خورشیدی وارد تهران شد و قدرت را به دست گرفت.

متعاقب این واقعه كه از آن با عنوان كودتای 1299 یاد می آورند، نخست به لقب "سردار سپه" نائل آمد و پس از كوتاه مدتی به دنبال چندین مانور ماهرانه ی سیاسی به سلطنت ایران رسید و بر تخت پادشاهی تكیه زد.

پیرامون علل توفیق وی دراین مبارزه ی سیاسی گروهی از نویسندگان و سیاستمداران به گونه گون اظهار نظر و ابراز عقیده كرده اند.

یكی می نویسد: بر پیشانی رضا شاه پهلوی ،ماركMADE IN FNGLAND نقش بسته بود.

دیگری پیروزی رضا شاه را بر اثر "ضرورت تاریخ و نیاز اجتماع" تلقی می كند.

آورده اند كه دكتر مصدق گفته است:

" رضا شاه گفت: مرا، انگلیس ها بر سر كار آوردند ولی نفهمیدند با چه كسی طرف هستند."

حاج میرزا یحیی دولت آبادی نوشته است كه:

رضا شاه گفت: "مرا انگلیس ها بر سر كار آوردند ولی چون به قدرت رسیدم، به وطنم خدمت كردم."

در سال 1914 میلادی آتش جنگی سهمگین بدانسان مشتعل شد كه بسیاری از كشورهای جهان را به خاكستر كشید و به همین جهت (جنگ خانمانسوز بین الملل) عنوان گرفت.

در آتش افروزیهای این جنگ جهانسوز و ویرانگر كه چهار سال، تا 1918میلادی به طول انجامید، بسیاری از حكومت ها- مانند حكومت عثمانی در خاورمیانه- از میان رفتند و بعضی از كشورها هم دستخوش انقلاب و دگرگونی شدند كه بارزترین نمونه ی آن، روسیه ی تزاری بود.

در هنگامه ی سهمگین جنگ كه شعله های سركش آن، خانمانها را به خاكستر و ویرانه مبدّل می كرد، به سال 1917 میلادی كمونیست های روسیه، به پیروزی رسیدند و سلطنت خاندان رومانف و "تزاریسم" روسیه را به انقراض كشیدند و در آن دیار، از كشوری نو، سخن گفتند كه "كشورشوراها" خوانده شد و چندی بعد با نام رسمی "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" صفحه ی تازه ای در جغرافیای سیاسی جهان پدید آورد و از انقلاب خود كه به همت كارگران و كشاورزان، به ثمر رسیده بود جهان سرمایه داری را، نخست به وحشت و سپس به مخاطره افكند.

به ویژه كه سران انقلاب روسیه و بیشتر از همه (تروتسكی) به صدور انقلاب در سراسر جهان پای می فشرد و عقیده داشت كه آتش انقلاب باید پیوسته در اشتعال باشد و حتی لحظه ای خاموشی و درنگ نپذیرد.

پس كشورهای سرمایه داری آن روزگاران همانند انگلستان، فرانسه، امریكا، ایتالیا و ... كه اقتدار و فرمانروائی خود را گرفتار خطر می دیدند و سیستم حكومتی خویش را در سراشیبی سقوط مشاهده می كردند، بر آن شدند كه كمربندی از نیروی نظامی و در واقع قدرت آتش و خون، به گرد كشور تازه بنیاد گرفته ی "شوروی" بكشند.بدین امید كه انقلاب كمونیستی در همان كشور محصور بماند و به دیگر كشورهای جهان سرایت نكند.

در جهت اجرای چنین سیاستی بود كه پس از به پایان رسیدن جنگ بین الملل اول، تحولی شگرف، در سیستم حكومت های بسیاری از كشورهای جهان پدیدار گشت كه یكی هم حكومت ایران بود.

لازم می دانیم به كوتاهی یاد آور شویم كه سلطنت رضا شاه تنها معلول سیاست انگلستان و فقط محصول برنامه ریزی های آنان نبود بلكه علل عمده تر و اساسی تر و موثر آن، همان اقتضای سیاست جهانی بود كه تشكیل حكومت های نظامی را در بسیاری از كشورهای جهان ضرور گردانید و در ایران هم سبب توفیق رضا شاه در بنیاد گذاری یك سلسله ی سلطنتی نوبنیاد و انقراض سلسله ی سلطنتی قاجاریه گردید.

به اعتقاد ما علل و عوامل ده گانه ای كه از این پس تشریح خواهد شد از مهمترین عوامل سقوط سلطنت رضا شاه شمرده می شود و سایر مسائل در درجه ی بعدی از اهمیت قرار می گیرد،كه عبارتند از:

1- مذهب و رهبران مذهبی

2- رضا شاه و افكار عمومی

3- جواهرات و اندوخته های خوانین

4- كناره گیری رجال كار آزموده و نیكنام، از امور مملكتی

5- بی وفائی با وفاداران

6- حكومت پلیسی و اثرات آن

7- املاك اختصاصی

8- قانون در برابر رضا شاه

9- عشایر ایران و مساله ی تخته قاپو

10- تمدید قرار داد نفت.

شكی نیست كه اثر بخشی همه ی عوامل در به وجود آوردن یك "موجود"، یكسان و در یك اندازه و میزان نیست و ممكن است در پیدایش "پدیده" ای عاملی بیشتر و عامل دیگری كمتر اثر داشته باشد؛ با این همه آنچه مسلّم است، اینست كه هیچ عاملی به تنهایی نمی تواند موجب پیدایش یك "پدیده" باشد.

بنابر این اصل منطقی، ما نمی توانیم علل سقوط سلطنت رضا شاه پهلوی را در ده موردی كه به نظر رسیده است منحصر بدانیم و منكر اثر آفرینی عوامل بسیار دیگری باشیم كه هر یك كم وبیش، به احتمال در سقوط سلطنت رضا شاه پهلوی، موثر بوده اند.

(1)

سردار سپه و مذهب

از همان نخستین روزهایی كه رضا شاه، گام در میدان سیاست نهاد و پس از واقعه ی كودتای سوم حوت (اسفند) 1299 خورشیدی كه با لقب "سردارسپه" به روی فردای ایران دیده گشود، به این نكته پی برد كه تا از "مذهب" نیرو نگیرد و از پشتیبانی مذهب برخوردار نباشد، ممكن نیست به مقاصد خود برسد و بر اریكه ی قدرت، تكیه بزند.

شكی نیست رضا شاه از "دهائی" خدا داده، نصیبی وافر داشت و چنانكه در خاطرات "كحال زاده" دیده می شود، از همان آغاز فعالیت های سیاسی خود، هدفی بس بزرگی را تعقیب می كرد و نیل به مقام و منصب آنهم در حدّ وزارت جنگ، هرگز او را راضی و قانع نمی ساخت. شاید به همین دلیل بود كه از آغاز، در صدد صید رهبران مذهبی و توده های معتقد به مذهب و  اجرای مراسم مذهبی برآمد و پا به پای مردم كوچه و بازار، به عزاداری و سوگواری پرداخت تا بتواند مدارج ترقی را در سایه ی پشتیبانی مذهب و جلب حمایت توده های ملت، یكی پس از دیگری طی كند و به اوج عظمت دست یابد.

دام غرور!

اما همین كه رضا خان شصت تیر، خود را در مقام شهریاری و صاحب عنوان رسمی "اعلیحضرت قدر قدرت" نگریست و اطمینان یافت كه سرها در پیشگاهش خم می شود و جز "بله قربان" و قربان  اطاعت می شود" دیگر سخنی از سوی خدمتگزاران به گوشش نمی رسد، یكباره گذشته را به فراموشی سپرد و از نیروی سحرآفرین و معجزه گر مذهب، غافل نشست و پنداشت كه دیگر نیازی به تائید و پشتیبانی از هیچ سوئی و از جانب هیچ مقام و قدرتی ندارد و اكنون كه بر سریرسلطنت تكیه گرفته است، هیچ قدرتی اگرچه قدرت عظیم مذهب باشد، قادر نیست او را از اوج عزت به پرتگاه مذلت كشاند و اعلیحضرت شهریاری را به ترك ایران و بدرود با یار و دیار و اقامت در یك جزیره ی دور افتاده، آن هم درآنسوی دنیا، ناگزیر گرداند.

دراین میان شاید این فكر را در رضا شاه تقویت كرده بودند و یا خود از نوجوانی و ایام جوانی در این اندیشه بوده كه مذهب مانع پیشرفت ملت و مملكت است و ارتجاع مذهبی است كه نمی گذارد ایران آباد گردد و ایرانیان همانند مردمی كه در ممالك متمدن غربی  زندگی می كنند از مزایای زندگی امروزین كه مرهون ره آوردهای علم و صنعت و حركت تدریجی و تكاملی تمدن و تجدد است، برخوردار گردند و كسوت كهنه و مندرس دیروزین را به دور اندازند و با پرندین جامه ی دنیای جدید، پیكر خویش را آراسته گردانند.

فی المثل وقتی دستور می داد در روزهای سوگواری قمه نزنند؛ قفل بندی را به دور اندازند؛ و یا در روزهای عاشورا "تعزیه" گردانی نكنند و به نام مذهب "كارناوال" های "تراژدی"!! و "درام"!! به راه نیاندازند، ناگهان با مقاومت و هیاهوی گروهی از مردم مومن ولی بی اطلاع و در عین حال زود باور و ساده دل، روبرو می شد و تصوّر می كرد این گونه اعمال، به اساس، بنیاد و فلسفه ی وجودی مذهب بستگی دارد و ناگزیر برای ریشه كن ساختن این سلسله از تظاهرات قرون وسطائی و احیاناً وحشیانه، باید مذهب را از ریشه و اساس برافكند و بیخ و بن اسلام را به یكباره خشكانید، تا جامعه ی ایران از این قید و بندهای شرم آور برهد و راه سعادت و عظمت را در پیش گیرد.

غافل از این كه رهبران بزرگ مذهب و پیشوایان روشن بین و "آیات عظام" نیز خود با تظاهراتی از این دست، كه اگر چه نه حرام، دست كم از اعمال مكروه و ناپسندیده به حساب می آید، موافقتی ندارند ولی به جلوگیری از آنها، از بیم غوغای مردم فریبان، فرمان نمی دهند چرا كه به مصلحت نمی بینند.

این طرز تفكر كه در نهانخانه ی "ضمیر" رضا شاه خلجان داشت و پیوسته وی را آزار می داد، سرانجام باعث شد كه رضا شاه تیشه به دست گیرد و با تیشه ی خود برافراشته، ریشه ی سلطنت خویش را قطع كند، به گمان این كه به قطع كردن ریشه ی مذهب، توفیق تواند یافت.

سفر به تركیه

به دنبال این وقایع، حوادث دیگری رخ داد؛ رضا شاه به تركیه سفر كرد و چون پیشرفت های آن كشور را دید و مشاهده كرد كه مصطفی كمال پاشا (آتاتورك) در مدتی اندك، كشور خویش را به سوی ترقی و تعالی پیش رانده است، در صدد برآمد كه بعضی از كارهای او را سرمشق قرار دهد و چون می دید كه "آتاتورك" مذهب را از سیاست جدا كرده و در قانون اساسی تركیه جدید، جایی به مذهب نداده است، او هم بر آن چه ازین پیش، بدان توجه داشت، راسخ تر شد و چون به تهران آمد پس از چندی دستور داد كه لباس های مردمان یكسان (لباس متحد الشكل) شود و مردم كلاهی لبه دار بر سر بگذارند كه این كلاه، به كلاه پهلوی، موسوم گردید كه همانند كلاهی بود كه سپاهیان فرانسوی برسر داشتند.

تغییر لباس و كلاه، شورشی در شهر مشهد، به زعامت مذهب و به پا درمیانی شیخی سخنگو به نام "بهلول" به وجود آورد كه به كشته شدن عده ای انجامید. پس از آن چادر را هم از سر زنان فرو كشیدند و "كشف حجاب" كردند و اندك اندك دستارها را از سر برخی برداشتند و روضه خوانی و تعزیه خوانی را به كلی ممنوع ساختند و موجباتی فراهم آوردند كه رهبران مذهبی از هر گونه فعالیت اجتماعی و مردمی بازماندند، چرا كه با تاسیس سازمان ثبت اسناد و املاك و دفاتر اسناد رسمی، امكان مداخله در حل و فصل دعاوی و معاملات ملكی مردم را از آنها سلب كردند و با تشكیل سازمان اوقاف، یكی دیگر از منابع درآمد  زای ایشان را، به نظارت دولت در آوردند. این امور و كارهای دیگری از این قبیل، هر گونه رابطه و پیوندی را كه میان شاه و رهبران مذهبی وجود داشت از هم گسیخت و این خود لغزشی بود كه رضا شاه مرتكب آن شد و بی آنكه خودش در یابد، دشمنانش از همین رهگذر، وی را به سوی پرتگاه سوق دادند.

سازمان های مذهبی

اسلام، به ویژه در سیمای "تشیّع" به سازمانی بس گسترده، استوار و در همان حال سنگری نفوذ ناپذیر برای مبارزه با دشمنان تكیه دارد كه در عنوان "حوزه های علمیه" متمركز شده و از "مدارس علوم دینیه" جلوه گرفته است.

رضا شاه از سازمانی چنین دقیق، وسیع و پیروزی آفرین، بدانسان كه شایسته می نمود، آگاه نبود و به آنچه در ظاهر می دید و یا از كارگزاران خود می شنید بسنده می كرد و چون در باره قدرت مذهب گرفتار برداشت های ذهنی خویش بود و به اصالت و نفوذ مذهب در میان مردم اعتقاد نداشت، نمی توانست این نكته را دریابد كه سازمان های مذهبی، بی وقفه ولی در پنهان و دور از چشم معاندان، در كار "سربازگیری" فعالیتی مستمر و همیشگی دارند و سربازهای خود را به صورت "آخوندهای روستانشین" به گوشه و كنار كشور گسیل می دارند.

آخوندهای ده نشین، از همان گام نخستین، به هر روستا كه مسكن می گزیدند، تبلیغات بر ضد رضا شاه را آغاز می كردند و در نهان و بی آن كه توجه ماموران حكومت را به خویشتن جلب كنند، كوشش می كردند كه میان مردم، به ویژه روستانشینان، با حكومت و شخص رضا شاه، سدی به وجود آورند كه هرگز از میانه برداشته نشود و سازگاری مردم با شاه، دیگر امكان پذیر، نباشد.

نتیجه این شد كه در مدتی كوتاه ، رضا شاه، پایگاه ملی و مردمی خود را از دست داد و برای قاطبه ی مردم ایران، به ویژه روستانشینان به صورت "شمر" و "یزید" در آمد و هر گونه راه دوستی و پیوند الفت میان شاه و ملت، مسدود گردید.

رضا شاه سرمست از غرور و خود كامگی، بی خبر از این خطر، وقتی به خود آمد كه دو همسایه ی شمالی و جنوبی از دوسوی، به خاك میهن تجاوز كرده بودند و بركناری وی را خواستار می شدند.

آن روز رضا شاه از خواب گران بیست ساله بیدار شد و برای اولین و آخرین بار به این واقعیت رسید كه اگر پایگاه مردمی داشت و اگر مردم ایران به پشتیبانی او به پای می خاستند و برضد دشمنان وطن خود شورش و هیاهو می كردند و خواستار بقای سلطنت وی می گردیدند، هرگز اشغال كنندگان ایران، نمی توانستند شاه را به جلای وطن ناچار گردانند.

ولی دیگر این بیداری نابهنگام سود بخش و عقده گشا نبود.

(2)

رضا شاه و افكار عمومی

مردم كه می دیدند در تمام كارهای اجتماعی همانند انجمن بلدیه (شهرداری) و حتی انجمن های خیریه، در شهرستانها فرماندارها با نظارت فرماندهان نظامی و در پایتخت، مسوولان دولتی راساً تصمیم می گیرند و به مردم اعتنائی ندارند، از مشاركت دراین گونه كارها به تدریج دلسرد و دلزده شدند و همه را به رضا شاه و دستیارانش وا گذاردند.

دراین میان باریك بینان نكته سنج هم، مهر خموشی بر لب زده بودند؛ زیرا از یكسو بر جان خود بیمناك بودند و از سوی دیگر می گفتند اگر قرار باشد كه مجلس قانونگذاری به دست معدودی هوچی و یا سیاستمدار حرفه ای و یا دغلكاران مردم فریب اداره شود كه جز باج گیری و جاه طلبی محركی برای خدمتگزاری ندارند، همان بهتر كه "دموكراسی رضا شاه" به صورت دموكراسی هدایت شده (دموكراسی دیریژه) امور مملكت را به دست گیرد و مردم را از هیاهوی عوامفریبان خودخواه و بعضاً سودجو، آسوده گرداند و اجازه ندهد كه كشور بار دیگر گرفتار "هرج و مرج" گردد.

اما بدبختانه رضا شاه و یارانش بدین حدّ قانع نبودند و پس از چندی شاه به تصاحب املاك مردم پرداخت و برنامه سازان اقتصادیش، به سوی كسب و كار مردم "خیز" برداشتند و سرمایه گذاری در معاملات داخلی را هم در قلمرو فعالیت های دولت درآوردند و بدین منظور كمدی "شركت های سهامی" را در دست اجرا گذاردند و خرید و فروش روزانه مردم را نیز، خود به دست گرفتند.

"داور" سازنده ی "دادگستری نوین" كه از عوامل موثر انقراض سلطنت قاجاریه و تاسیس سلسله ی سلطنتی پهلوی بود، پس از یكی دو بار شركت در كابینه ی آن روزگاران، در مقام وزیر فوائد عامه و وزیر عدلیه، به مقام وزارت مالیه رسید. وی شخصیتی مورد علاقه و اعتماد رضا شاه، به شمار می رفت.

داور تصمیم گرفت به تقلید از چند كشور اروپایی كه با دیكتاتوری نظامی اداره می شدند، اقتصاد مملكت را هم به دست دولت بسپارد و نه تنها واردات و صادرات را در انحصار دولت در آورد بلكه در خرید و فروش انواع نیازمندیهای همگانی هم عناصر وابسته به دولت را مداخله دهد و در واقع بازار مصرف داخلی را به صورت یك موسسه دولتی در اختیار بگیرد.

بدین منظور به تاسیس شركت هائی پرداخت كه تعداد آنها به تدریج از بیست شركت هم تجاوز كرد. شركت هائی از قبیل شركت قماش، شركت قند و شكر، شركت فرش، شركت برنج و چند شركت دیگر از آن جمله بود كه پیش از آن، معمولاً كالاهای قلمرو داد و ستد این شركت ها توسط افراد جامعه  و با سرمایه های خصوصی انجام می گرفت و زندگی تاجران و پیشه وران و مغازه داران و گروهی  انبوه از مردم ایران، از این رهگذر تامین می گردید.

كوتاه شدن دست بازرگانان محلی حتی از خرید و فروش "ارزاق عمومی"، چنان جامعه را- البته به تحریك اجانب- از حكومت "رضاشاهی" رنجیده و نفرت زده گردانید كه مهمترین اثر آن در روز سوم شهریور ماه 1320 هویدا گردید.

در سپیده دم آن روز، رضا شاه و دودمانش در كاخ های سلطنتی آسوده غنوده بودند و نقش مردم در اداره امور كشور را همچنان به هیچ می گرفتند كه به ناگهان زنگ تلفن نخست وزیر (علی منصور= منصورالملك)، قزاق سابق هنگ سواد كوه و فرمانده پیشین آتریاد همدان را كه در جامه ی پادشاهی به خواب راحت فرو رفته بود، بهت زده از بستر بیرون كشید و كمتر از یك ماه بعد به جزیره موریس رهسپار گردانید.

(3)

جواهرات و اندوخته های خوانین

از وقایع افسانه ساز كه از دیرباز، در جامعه ی ایران (پیش از سلطنت پهلوی) به خصوص در میان گروه های بی خبر، زودباور و ساده اندیش مردم زمانه، همواره مطرح بود و دهان به دهان نقل می شد، قصه ی جواهرات خوانین بود.

واقعیت اینست كه سردار سپه و بعد رضا شاه پهلوی بسیاری از جواهرات و اشیاء عتیقه و نفیس بعضی از خوانین و سران عشایر را شخصاً و به عنف و ستم تصاحب كرده بودند كه انكار آن حتی برای متعصب ترین طرفدارانش نیز، امكان پذیر نیست.

وقتی سردار سپه پس از كودتا، به عنوان فرمانده كل قوا و پس از چندی وزیر جنگ، فعالیت خود را كه از دیرباز آغاز كرده بود، گسترش داد و بر بودجه وزارت جنگ چنگ انداخت، آزاد مردان و ترقی خواهان ایران دوست، سكوت كردند و خاموش ماندند؛ چه آنكه به خود دلداری می دادند كه سردار سپه با هرج و مرج و بی نظمی و پریشانی به نبرد برخاسته و می كوشد تا ناامنی را از این سرزمین براندازد و چون برای به ثمر رساندن چنین برنامه ای نیاز به تشكیل قشونی منظم و آراسته دارد و به وجود آوردن چنین قشونی متحد و منضبط نیاز به صرف هزینه های هنگفت دارد، پس سردار سپه محق است كه بودجه وزارت جنگ را، به دور از قوانین "حسابداری و حسابرسی" شخصاً در اختیار بگیرد و هر گونه كه خود صلاح تشخیص می دهد و شایسته می داند، به مصرف برساند.

به ویژه كه در كوتاه مدت سردار سپه، به ایجاد نظمی نسبی و امنیتی موقتی نائل آمده بود و درست در جهت مخالف مدعیان پیشین ایران مداری كه بسیار گفتار و اندك كردار بودند، او كم می گفت و بسیار می كرد و در مدتی قلیل گام های بلندی برداشت كه نشانه ای از پیشرفت های هر چه بیشتر آینده را نمودار می ساخت.

این وضع و این گونه برداشت و داوری همچنان ادامه داشت تا سردار سپه به مقام ریاست وزراء رسید و سرلشگر عبدالله امیر طهماسب را با عنوان فرماندهی لشگرآذربایجان (امیر لشگر شمال شرق) و والی (استاندار) آذربایجان، به آن دیار مامور كرد.

در آن هنگام از میان خوانین و روسای عشایر در آن منطقه، اقبال السلطنه ماكوئی از همگنان خویش نامبردارتر و مقتدرتر می نمود و چون دژی استوار و سوارانی چابك و تیرانداز در اختیار داشت، دولت های وقت، جرات نمی كردند به سویش بروند و مالیات های عقب افتاده ی دولت را در خواست كنند.

همین كه خزانه ای اقبال السلطنه ماكوئی، با آن همه سكه های زرین و سیمین و سنگهای بی بدیل و گردن بندهای زمردین و یاقوت ها و مرواریدهای قیمتی و آن همه اشیاء گرانبها و جواهرات بی همانند، به تهران منتقل گردید، با حسن استقبال ترقی      خواهان روبرو شد و مرگ سردار ماكو، توفیقی در جهت بسط امنیت كشور به حساب آمد.

چرا كه آنها می پنداشتند رئیس الوزراء (= نخست وزیر= سردار سپه) آن همه گنجینه های باد آورده را با عنوان "بیت المال" به خزانه ی دولت تحویل خواهد داد و به كمك این گنج شایگان و این بودجه هنگفت به اجرای قسمت دیگری از برنامه های خود نائل تواند شد كه با هدف نوسازی ایران و تهیه ی وسایل رفاه برای ایرانیان، از رهگذر بسط امنیت و اشاعه ی تمدن غرب و بهره وری از فرهنگ دنیای بیدار و به پا خاسته ی اروپا، ترسیم شده است.

اما همین كه خواندند و شنیدند كه سردار سپه (رئیس الوزراء) سرداری كه او را "پدر وطن" می خواندند و مردی كه او را "نجات بخش" ایران كهن از عقب ماندگی های قرون و اعصار می دانستند و به قدرت رهبری و شور ایران دوستی او امید بسته بودند، اموال "خان ماكو" را كه دهها سال مالیات به صندوق دولت بدهكار بوده است، به خویشتن اختصاص داده و در شمار اموال شخصی خود، به حساب آورده است، یكباره سرد و حرمان زده، بر جای بنشستند. جوانان ترقی خواه و وطن پرستی كه در كنار سردار سپه، برای به ثمر رساندن نیّاتش تلاش می كردند، اندك اندك، از پیرامونش پراكنده شدند و هر یك به گوشه ای پناه گرفتند و گروهی از آنان نیز آزرده دل و خسته جان راه دیار فرنگ را در سپردند و از یار و دیار خود چشم پوشیدند و از آن پس بود كه به پنهانی و نجوا گونه "زراندوزی" و "ثروت دوستی" سردار سپه میان مردم شایع گردید.

مردم ایران، به دو دسته از پیشوایان خود ایمان و اخلاص، در حد فداكاری و از جان گذشتگی دارند كه در میان هیچ یك از ملل عالم، نه همانند این پیشوایان دیده می شود و نه از این حیث، هیچ یك از ملت های جهان با ملت ایران قابل مقایسه اند:

دسته ی نخست پیشوایان مذهبی مانند حضرت رسول اكرم (ص)، حضرت علی(ع)، حضرت حسین(ع) و حضرت ابوالفضل ، و دیگر سران و بزرگان دین هستند و دسته ی دوم را شخصیت های تاریخی و ملی مانند یعقوب رویگری، میرزا تقی خان امیركبیر، ستارخان، سید جمال الدین اسد آبادی، آیات عظام طباطبائی، بهبهانی، شیخ فضل الله نوری،سید حسن مدرّس و باقرخان، میرزا كوچك خان جنگلی، شیخ محمد خیابانی، كلنل محمد تقی خان پسیان، یپرم خان، حیدر عمواوغلی، و ... تشكیل می دهند.

وقتی در زندگی این هر دو گروه، به جستجو و پژوهش برخیزیم و تمام اسناد تاریخی را زیرورو كنیم، كوچكترین نشانه ای از مال دوستی و زراندوزی پیدا نخواهیم كرد؛ مگر آن كه آنها با بی اعتنایی به ثروت و مكنت نگریسته و آنچه داشته اند به دیگران بخشیده اند و گاه نیز تمام دارائی خود را ایثار كرده اند.

در میان ملتی كه این چنین  نمونه هائی دارد و بدینسان به ملكات اخلاقی پیشوایان خویش علاقه ای شدید تا حدّ عشقی شورانگیز ابراز می دارد، دل بستن به سیم و زر و در اندیشه ی جمع ثروت بودن اگر نشانه ی بی خردی نباشد، بدون تردید نشانه ی كوته بینی و  به هیچ وجه شایسته رهبر یك مملكت نیست.