تبیان، دستیار زندگی
جیغ بنفش کشیدن یا نکشیدن ، مسئله این است!...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

می خواهم "جیغ بنفش" بکشم!

بحثی در باره حسآمیزی در شعر قسمت اول

غار كبود میدود

دست به گوش و فشرده پلك و خمیده

یكسره جیغی بنفش

می كشد

جیغ بنفش

اینکه گفته شود زبان شعر یا منطق گفتار غالباً سر ناسازگاری دارد، از فرط بدیهی بودن مایه ی شرمساری نگارنده خواهد بود: اما چاره نیست. شعر که با عواملی چون: موسیقی و صور خیال و ساختار نحوی خاص خود، از مرز زبان عادی در می گذرد و فراتر می رود، از دیرباز جواز تخطی از «قواعدگزینشی» زبان را در دست داشته است. قواعد گزینشی ناظر بر این ویژگی زبان است که بعضی عناصر قاموسی با بعضی دیگر – براساس منطق خاصی قابلیت هم نشینی دارند. به عنوان مثال در مورد واژه ی «کتاب» می توان جمله هایی از این دست ساخت: آن کتاب جالب را خواندم، یک کتاب قطور خریدم، این کتاب خواندنی را مطالعه کردم، یک کتاب خطی را از قفسه برداشتم. در جملات بالا، صفت های: جالب، قطور، خواندنی و خطی و همچنین فعل های: خواندم، خریدم، مطالعه کردم و برداشتم، با واژه ی «کتاب» ارتباطی منطقی می یابند. یعنی در این جمله ها قاعده گزینشی زبان رعایت شده است. حال اگر کسی بگوید: آن کتاب شیرین را یک شبه بلعیدم. شیرین را که چشیدنی است و «بلعیدن» را که فعل مناسب خوردنی ها است. برای یک مقوله ی خواندنی یا خریدنی یا برداشتنی یا پاره کردنی یا نوشتنی به کار برده است. اما مفهوم جمله، چیزی شبیه به این است: «آن کتاب آن قدر جالب بود که یک شبه خواندمش.»

ما از دیرباز، صفت شیرین را برای واژگانی چون: زندگی، داستان، لبخند و.. به کار برده ایم. مولوی این صفت را برای واژگان عقیده و وفا که اسامی معنی و منطقاً فاقد مزه هستند، برگزیده است:

ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین

که طبع سرکه فروش است و غوره افشاری

ای گل ز اصل شکری، تو با شکر لایق تری

شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرین تر وفا

اما گاه تخطی از قواعد گزینشی، منطق زبان را بیش از اینها درهم می ریزد، و آن هنگامی است که شاعر، «قالب» این قواعد را برای بیان اندیشه ها و احساسات خود تنگ می بیند. مولوی می گوید:

  1. بدیدم عشق را در برج نوری.
  2. یا، من نور خودم که قوت جان است.
  3. یا، زهی سلام که دارد ز نور دمب دراز.

نه عشق، دیدنی است و نه نور خوردنی ،سلام نیز دم ندارد که از جنس نور باشد یا چیز دیگر !.

حال این سوال پیش می آید که آیا عدول از رعایت قواعد گزینشی زبان، در شعر، حد و مرزی دارد؟ پاسخ به این سئوال مشکل است و آغاز گرفتاری های «جیغ بنفشانه» نیز از همین جا است. شاید بتوان چنین حد و مرزی را به تقریب، در اصول پنجگانه زیر خلاصه نمود:

  1. 1- رعایت مبانی زیبایی شناختی
  2. 2- توجه به پسند زمان
  3. 3- رعایت حد اعتدال
  4. 4- احاطه ی شاعر بر زبان، و شناخت وی از بار عاطفی و معانی آشکار و پنهان واژگان
  5. 5- قابل درک بودن مفهوم.

اما مبانی جمال شناسی را که با «پسند زمان» در ارتباط هستند چگونه تعیین می کنیم؟و پسند زمان را هم چگونه از مدها و هوسهای هنری تمیز می دهیم؟ چه چیز حد اعتدال را برای ما تعیین می کند؟ بار عاطفی پنهان واژگان به چه عواملی وابسته است؟ و برای اینکه سخنی مفهوم باشد، چه معیارها و ضوابطی را باید برای مخاطب در نظر گرفت؟

هر یک از عوامل مذکور، جداگانه قابل بررسی اند: اما گفتنی است که هنرمند، حتی با رعایت هنجارهای آن اصول پنجگانه – که هر یک از دید هر کس هنجار خاص خود را دارد – هنگام ابداع ترکیبهای نو، مفاهیمی جدید را جانشین مفاهیم دیگری می کند که قبلاً در اثر تکرار، در اذهان عادی شده اند. این عمل در زبان گفتار هم بسیار رایج است. ولی ما به علت تکرار بسیار با آنها مأنوس شده ایم.

اگر زندگی را گاه «شیرین» و گاه «تلخ» می نامیم. مسلماً بدین مفهوم نیست که پذیرفته ایم زندگی در آن لحظات پرزهای چشانی ما را تحریک کرده است!؛ بلکه عوالمی در دل و ذهن و جان ما مطبوع یا نامطبوع، پدید آورده که با شیرینی و تلخی مناسبت دارند.

سعدی می گوید:

به است آن یازنخ یا سیب سیمین

لب است آن یا شکر یا جان شیرین

مولوی نیز بیتی بدین مضمون دارد:

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

«جان» و «امید» فی نفسه فاقد طعم هستند که شیرین یا تلخ باشند؛ اما ذهن ما از دیرباز با همنیشینی صفت «شیرین» و موصوف های: جان، سخن، حرف، پیغام، زندگی و حکایت، آشنا است.

هنرمند، ما را با خودمان مأنوس می کند. او به لحاظ حساسیت بیش از حد ذهنی و عاطفی اش، چیزهایی را می بوید و می بیند و می شنود و لمس می کند که از دسترس حواس افراد عادی به دور است.

بخت را گاه سپید، گاه سیاه و به ندرت سبز می بینیم. شهادت را سرخ و مرگ راگاه سرخ و گاه سیاه می نامیم. لیکن این نه بدان معنا است که آن واژگان منطقا دارای خاصیت رنگ پذیری هستند. البته در بعضی از این ترکیبها نظیر «مرگ سرخ» که کنایه از شهادت است، دلالتی مبنی بر ارتباط رنگ خون و سرنوشت شهید، در ذهن ما، بین موصوف مرگ وصفت سرخ، پلی می زند و هادی ذهن می شود به مدلول شهادت؛ وگرنه مرگ فی نفسه فاقد رنگ است، چه سرخ و چه سیاه.

اما ذهن هنرمند حساس تر از آن است که خود را به این چارچوبها مقید و بدین دلالت بسنده کند. هنرمند در پی آفریدن دنیا های تو و معناهای جدید است. او رازهای سربسته ی جهان بیرون و دنیای درون آدمی را می گشاید. این رازها با آنکه سال ها در درون ما و با ما زیسته اند، گاه برایمان غریب و نامأنوسند. هنرمند، ما را با خودمان مأنوس می کند. او به لحاظ حساسیت بیش از حد ذهنی و عاطفی اش، چیزهایی را می بوید و می بیند و می شنود و لمس می کند که از دسترس حواس افراد عادی به دور است.

حافظ برای بسیاری از حالات نفسانی و اسامی معنی که قاعدتا و با تعاریف از سر باز کردنی مثل آب، بی رنگ و بو هستند، بو قائل شده است. بوهای شامه نواز و دل آزار:

بوی عشق، بوی بهبود، بوی زهد، بوی ریا. این مثل معروف را همه شنیده ایم که می گویند: «فلانی حرف هایش بوی قال الغزالی می دهد». آیا جمله ی عربی قال الغزالی بو دارد؟

سپهری می گوید:

«کودکی را دیدم ماه را بو می کرد». از نظر او شمعدانی ها ما، را می شنوند! همو، ترکیب های «بوی هجرت» و «بوی تشکیل ادراک» را به کار برده است. اگر ترکیب دوم غریب به نظر می رسد، علت را باید در ارتباط با یکی از عوامل پنجگانه که مذکور افتاد، جستجو کرد.

بحث بر سر حساسیت ذهن و حواس و عواطف هنرمند بود. سپهری «اضطراب باغ را در سایه ی میوه ها می بیند» و «موسیقی اختران را از درون سفالیته ها می شنود» و «میوه های فروزان الهام را در سینی فقر نظاره می کند.»

ابتهاج «صدای چکیدن شبنم را از گل سیب می شنود.» اما نه اضطراب باغ، دیدنی است و نه اختران موسیقی دارند تا شنیدنی باشد. چکیدن شبنم از گل سیب، البته با معیارهای علمی صدایی دارد: اما شدت آن زیر آستانه ی حس شنوایی آدمی است. پس شاعر «با زورق اشراق در آبهای هدایت روانه می گردد». این زورق گاه چون کشتی بی لنگر کژ و مژ هم می شود هم از این روست که از دید مولوی سلام کبریائی چون ستاره ای دنباله دار، دمی از نور دراز پیدا می کند؛ پس عجبی نیست که جیغ نیز به رنگ بنفش درآید. ولی ما نه این رنگ بنفش را می بینیم و به آن دم دراز را.

زورق اشراق هنرمند را می برد و در هزار توی پر رمز و راز دنیاهای ناشناخته ای که در آن چیزهای بی طعم و بو را می توان چشید و بویید، می گرداند. در این هنگام حس های آدمی با هم در می آمیزند و جایشان را عوض می کنند. این مقوله موضوع بحثی است در روانشناسی به نام «تداخل حواس». که در بخش اول کتاب «موسیقی شعر» [نوشته دکتر شفیعی کدکنی] تحت عنوان «حسامیزی»  از بعضی ابعاد مورد بررسی واقع شده است. تداخل حواس، در شکل حاد خود در بعضی بیماران روانی، به طور تجربی گزارش شده. در این حال بیمار، دیدنی ها را می بوید و بوییدنی ها را می شنود و شنیدنی ها را می بیند و مگر نه اینکه هنر نیز غالباً ریشه ای در جنون دارد؟ جنون ابداع و خلاقیت، جنون سفر به زوایای ناشناخته ی روان آدمی.

تداخل حواس، در شکل حاد خود در بعضی بیماران روانی، به طور تجربی گزارش شده. در این حال بیمار، دیدنی ها را می بوید و بوییدنی ها را می شنود و شنیدنی ها را می بیند و مگر نه اینکه هنر نیز غالباً ریشه ای در جنون دارد؟ جنون ابداع و خلاقیت، جنون سفر به زوایای ناشناخته ی روان آدمی.

خونی می جوشد و مولوی بر آن از شعر رنگی می زند: «خون چو می جوشد منش از شعر رنگی می زنم». یا؛ «من نور خورم که قوت جان است». حال آنکه نه شعر رنگ دارد و نه نور خوردنی است. سپهری نیز در «حجم سبز» یک بار نور خورده است!

خوشبختانه مسأله ی رنگ، ملموس تر از بو و طعم است؛ چون از مقوله ی دیدنی هاست و مبنای آفرینش هنری هم دو حس بینایی و شنوایی است. اصطلاح «رنگ آمیزی» در موسیقی نیز مبنای تجربی و علمی دارد. بعضی از موزیسین ها، صدای فلوت را آبی، و «هوبوآ» (Hautbois) را سبز، و کرانگله (Coranglais) را مثل بنفش غم انگیز و سیم چهارم ویلن را قرمز خرمایی دانسته اند. صدای طبل بزرگ را سیاه، و ضرب ریز را روی طبل کوچک، خاکستری نام نهاده اند؛ و صدای پیانو را سپید و سیاه. مثل نقاشی  سیاه قلم!

حتی امروزه با کامپیوتر برای قطعات موسیقی رنگ تعیین می کنند. معروف است که در یک آزمایش روانشناسی از کور مادرزادی خواستند تا از طریق حواس دیگر، برداشت خود را از رنگ قرمز بیان کند. وی پاسخ داد: رنگ قرمز شبیه صدای شیپور است! نگارنده، خود در یکی از شهرستانهای غربی، زن قالیباف نابینایی را دیده است که از طریق حس لامسه رنگ ها را تشخیص می داد. حتی درجات سیر و روشن از یک رنگ واحد را! پس عجب نیست اگر شاعری احساس کند که «خواب خدا سبز است» و «عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است».

بدیهی است که نگارنده هرگز قصد ندارد هر گونه «شلختگی زبانی» و «اطوار شبه هنری» را با مارک «تعابیر نو جدید» قابل عرضه انگارد؛ اما این هم بدیهی تر است که مفاهیم آشنا و مأنوس، در ذهن ما، با تعابیر نو تقابل می یابند. چرا که امور آشنا مطبوع طبع ما هستند.

روزی که برف سرخ ببارد از آسمان          بخت سیاه اهل هنر سبز می شود

(صائب)

ادامه دارد...


نویسنده : سیما وزیر نیا- مجله ادبستان