تو از مهمانها بدتری
حکایت طنز
رفته بودیم به دیدن یکی از افراد فامیل. قبلا هم تلفنی منزل بلا را که از خراب شدن سقف، فقط یک درجه قابل تحملتر بود، به اطلاع میزبانان، که زن و شوهر- و دو سه بچه- بودند، رسانده بودیم. صاحبخانه، با آنکه آدمتر دستی بود آب از دستش نمیچکید. حاضر بود سرش بشکند و گوشه نرخ و نانش نشکند. انوری شاعر قصیده سرا و سخنور توانای قرن ششم هجری، این قطعه دو بیتی را، در وصف هیچکس مناسبتر از او نمیتوانسته بگوید:
خوان خواجه کعبه است و نان او بیتالحرام
نیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسی؟
بر نبشته بر کنار خوان او خطی سیاه:
«لم تکونوا بالغیه الّا بشقّ الانفسی»
مصراع آخر برگرفته از عبارت قرآنی است، که ترجمهاش این است: «... که جز با به رنج انداختن تن/ جان خویش به آن نمیتوانید رسید...» (سوره نحل، آیه 7)
باری مانند معدود سختکوشان که فاتح اورستاند، در آن دژ تسخیر ناپدیر راه یافتیم، و از بابت این فتح نادر، که از فتوحات نادرشاه، نادرتر بود، به طرز اندوهگینی شاد بودیم. زنگ در زدن، به قول قدما دق الباب. انتظار. گشودن در. خنده نقابدار یا نقاب خندان. صدور سر و صداهای اضافی و بالا بردن ولوم صدا به علامت اینکه از دیدار ما خوشوقت و حتی خوشبختاند. بفرمایید بالاتر. آنجا خوب نیست. این بالا بنشینید که رو به روی کولر هم نیست. و پرسش فریبنده که اول چای بیشتر دوست دارید یا شربت. بله؟ نه به گمانم در این فصل اول شربت بهارنارنج مناسبتر است.!
در گوشهای از هال/ پذیرایی که با نشستن در آن ایوان کسرا، به ما حالی از پذیرایی دست میداد، در جایی که به آسانی دسترس نبود، و به مدد میزهای کوچک و صندلیهای نابجا صعب العبورتر از آشیانه عقاب در الموت شده بود، یک ظرف بزرگ مسین و کنده کاری شده کار اصفهان بود که در آن انبوهی میوه از سیب لبنان تا گیلاس مشهد و موز و انبه هندی تازه به ایران رسیده، روی هم کوت شده بود.
باری مهمانان موضع گرفتند و مستقر شدند. غوغای چپ اندر/ چمن در قیچی احوالپرسیهای متقاطع و پاسخهای چند گانه و چند گونه آغاز شد.
پسر 5-6 ساله صاحبخانه، به نحوی که نزدیک بود، از نگاه ریزبین و رازبین بنده هم پنهان بماند، شروع کرد خرچنگ وار، از عرض به هدف راهبردی خود که همان تل میوه بود نزدیک شدن. خانم صاحبخانه که اگر هم قهرمان پرتاب دیسک بود، نه گرفتار بیماری دیسک کمر، نمیتوانست آن طبق سنگین را جا بهجا کند. به سیلقه خود در زیر دستیهای هر یک از مهمانها از هر میوهای نمونهای میگذاشت و با کارد و چنگال و نمکدان برای خیار، در ظرف دیگر، در جلوی میز هر یک از مهمانها قرار میداد و سخت سرگرم باز کردن پوست موزها، برای اینکه حتما خورده شود، پوست گرفتن خیارها- که مهابت و صلابت خیار غبن فاحش داشتند- شده بود و از میمنه به میسره میرفت و به همه شش- هفت تن مهمان رسیدگی میکرد.
اغلب مهمانها هم به تلنگری، اول نارنگیها را خلع لباس میکردند. صدای به هم زدن بعضی لیوانهای شربت هم، بازار را آشفته و موقعیت را برای پسرک شیطان صاحبخانه که با حرکات آهسته و مطمئن تانک وارش به تپه استراتژیک تل میوه نزدیک شده بود، مناسبتر میکرد، سنش هم اقتضا نمیکرد که در بحثها، حتی احوالپرسیها و حرفهای باری به هر جهت که مخصوصا در نیم ساعت اول میهمانیها زده میشود، شرکت کند. و به نیروی غریزه دریافته بود که دیگر بلبشو برای یک تابستان میوه خوردن، بهتر از این نمیشود، و بدون دانستن شعر حافظ، به مدلول «وقت ار غنیمتدان آنقدر که بتوانی» عمل میکرد.
به وقت و مسلسلوار خشابگذاری میکرد و پوکه پوست نارنگی و موز به طور اتوماتیک در گوشهای که پدرش به آن دید و تسلط نداشت انباشته میشد. حتی آشغال میوهها را از ظرف به داخل سینی میریخت که گناه خوردن میوهها را به گردن هنگ هماهنگ مهمانها بیندازد.
بیشتر از سه موز و یک انبه و چهار نارنگی و چند مشت گیلاس خورده بود که شست پدر مهرباننما و خونسردنما و بخشنده نما و باطناً مهمان- گداز و ظاهرا مهمان نوازش خبردار شد.
میوه مهم نیست. اما بچه باید تربیت و ادب داشته باشد. حیف که حضور مهمانها این تادیب و گوش پیچان را به تاخیر میانداخت.
اما خون خونش را میخورد. علیالخصوص که مهمانها به همدیگر اطلاع میدادند که مثلا نارنگی خیلی شیرین و در این فصل نوبر است و هم آنها و هم موزها پاکستانیاند واز هیچ سفارش و تشویقی به همدیگر خودداری نمیکردند. بهطوری که تنها کاری که برای صاحبانه مانده بود، با دل خونین لب خندان آوردن بود، و برای خانم صاحبخانه خالی کردن آشغال میوهها از زیردستیها به داخل سطل و سطلهای کوچک را به آشپزخانه بردن و در سطل اصلی خالی کردن، و ظرف خالی را تمیزکردن و باز گرداندن.
در این اثنا پدر تبدیل به رستمی شده بود که باید به هر قیمت هست حساب سهراب را میرسید. پدر چاره را در فن و
ترفند دید، نه خشونت لخت و برهنه. لذا به بهانههای مختلف مثلا تعارف نمکدان به مهمانی که خیار پوست میکند، با پاکسازی و بهترسازی میز فلان مهمان، حرکات زیگزاگی میکرد و سرانجام با سه حرکت، جایش همجوار پسر شد که همچنان گرد و خاک میکرد و با استفاده از حضور امنیتآور و مصونیت بخش مهمانها، تلافی کم میوه خوردن تابستانهای گذشته را هم درآورده بود، و فقط مانده بود تابستان امسال و حاضر.
تا سرانجام، یک بار که دستش را مثل بازوی جزثقیل با حرکات افقی و سپس عمودی به سراغ محموله جدید فرستاد، پدر که با هر یک خنده خونسردی نما، یک قلپ خون خورده بود، بیاختیار، در حالی که از خود بیخود شده بود با هر دو دستش محکم به شانههای پسرک کوبید و او را از کنار ظرف میوه جاکن، یعنی یک متری به هوا بلند کرد و با عصبانیتی که شمر هم جلودارش نمیشد، او را به زمین کوبید و دهن خشمگینش بیاختیار فریاد زد:
بچه بس کن. تو که از مهمان هم بدتر کردی.
کژتابیهای ذهن و زبان - حکایت سوم- بهاءالدین خرمشاهی