تبیان، دستیار زندگی
خودش می گوید نمی دانم چه حسی دارد که کسی را بابا صدا بزنی. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بابا؟یعنی چی؟!!!
بابا

هیچ تصوری از اینکه یک جوان 17 ساله کمرش در اثر شنیدن خبر بدی بشکند ندارم.

ناگهان به یاد آن لحظه ای افتادم که امام حسین(ع) بر سر نعش برادر حاضر شدند و فرمودند:" الان کمرم شکست" و خدا می داند که به واقع کمرم شکست!

جایی خوانده بودم که محمد مهدی تندگویان، پسر شهید تندگویان جایی گفته بود: وقتی خبر شهادت پدرم را شنیدم، کمرم شکست. . این را درک نکردم تا وقتی خودش را دیدم. فرزند ارشد شهید گفت: من و خانواده ام 11 سال تمام در انتظار پدر بودیم. هرگز فکر نکردیم ممکن است برنگردد. هر اتفاقی که می افتاد با خودم می گفتم یک روز پدرم برمی گردد و همه اینها را به او می گویم. چه می دانستم خبر شهادتش را می آورند. بعد از 11 سال همه رفتند عراق که با پدرم بازگردند. وقتی عراقی ها جنازه فرد دیگری را به آنها نشان داده بودند مطمئن شدیم که پدرم زنده است. آنروز در مدرسه شیرینی پخش کردم. فردایش خبر شهادتش را آوردند. بعد از 11 سال انتظار و اشتیاق. " کمرم شکست" برای بیان آنچه به سرم آمد ناچیز است.

خودش می گوید نمی دانم چه حسی دارد که کسی را بابا صدا بزنی.

یادم آمد در همانجا از محمد مهدی تندگویان خوانده بودم:" تابوتش را آوردند، در تابوت را به کناری گذاشتند. می خواستم پس از یازده سال با او سخن بگویم. اسکلتی بود با پوستی قیرگون، به رنگ قهوه ای تیره که از مومیایی پوشیده شده بود. کاسه چشمانش گود شده و دهانش با حالت لبخند گشوده مانده بود. دندان هایی که از زمان شکنجه ساواک شکسته بود و سینه اش را به خاطر شناسایی دقیق تر، از بالا تا پایین شکافته بودند و مجددا به گونه ای خاص دوخته بودند. تکیده و لاغر می نمود. استخوانهای حنجره شکسته شده بود، به طوری که گردن کاملا می چرخید! یادم می آید که در بین راه، از کرمانشاه تا تهران، که از رئیس پزشک قانونی در مورد تاریخ و نحوه شهادت پدرم پرسیدم، گفت:" پس از شکافتن پوست، ماهیچه ها تازه به نظر می رسیدند و در ناحیه قفسه سینه و جمجمه شکستگی دیده می شد و استخوان حنجره به طور کامل شکسته شده و با توجه به خون مردگی که در ناحیه مچ ها دیده می شد، حدس می زنیم که در زمان شهادت، دست ها و پاهای ایشان را به جایی محکم بسته بودند و بعد ایشان را خفه کرده بودند." اینرا به وضوح دیدیم و آخرین لبخند او را به خاطر سپردیم و من حالا با پیکر قطعه قطعه او روبرو شده بودم. ناگهان به یاد آن لحظه ای افتادم که امام حسین(ع) بر سر نعش برادر حاضر شدند و فرمودند:" الان کمرم شکست" و خدا می داند که به واقع کمرم شکست!

حالا دیگر می دانستم چه جور کمر یک نوجوان 17 ساله در اثر غمی بزرگ می شکند.هفته نامه مشعل ادامه داد:

برهان اشکوری، همسر شهید نیز برایم از روز اسارتش گفت: " از طریق یکی از دوستان نزدیک ایشان، آقای لوح فردای روز اسارت خبردار شدیم و بعد خبر از رسانه های گروهی پخش شد. متاسفانه خیلی زود هم او و همراهانش را از دسترس دور کرده بودند تا نیروهای دکتر چمران نتوانند آنها را برگردانند. هنوز از به یاد آوردن آن روز وشنیدن اینکه همسر و پدر فرزندانم اسیر شده است بعد از 28 سال منقلب می شوم. دخترم هدی هنوز به دنیا نیامده بود. نمی دانستم چه کنم؟ هرچند وقتی پسرم هم به دنیا آمد شهید تندگویان در زندان ساواک بود. "

هر اتفاقی که می افتاد با خودم می گفتم یک روز پدرم برمی گردد و همه اینها را به او می گویم. چه می دانستم خبر شهادتش را می آورند.

زنگ طبقه همکف خانه ای در یکی از کوچه های خیابان آپادانا را می زنیم. همسر شهید به استقبال مان می آید. چند دقیقه که می گذرد دختر بزرگش از راه می رسد. دست های کوچک نوه شهید در دستان مادرش است. هاجر تندگویان 5 ساله بود که دیگر پدر را ندید. قبل از آن را هم اصلا به خاطر ندارد. خودش می گوید نمی دانم چه حسی دارد که کسی را بابا صدا بزنی. هرچند پدربزرگم را بابا جعفر صدا می کردیم و همین کمبود واژه بابا را در کودکی برای مان پر می کرد اما بزرگ تر که شدیم دیدیم کسی نیست که به او بابا بگوییم. وقتی همسرم به پسرمان بابا می گفت کمی برایم عجیب بود.

جدیتش و محکم حرف زدنش مرا به یاد شهید تندگویان می اندازد. هرچند او را هرگز ندیده ام اما دیگر آنقدر از او می دانم که بگویم هاجر تندگویان مثل پدر قرص و محکم و با اراده به نظر می رسد. شک ندارم به پدرش شباهت بسیار می برد. اما مادرش می گوید که هدی دختر کوچک شهید با آنکه پدر را ندیده است اما عجیب روحیه پدرش را گرفته و شبیه او شده است. شهید همیشه پیشرو بود. دوست داشت جلوتر از دیگران حرکت کند. خمودگی و بیکاری و وقت به بطالت گذراندن را اصلا دوست نداشت. هدی هم همینطور است.

ادامه دارد...