تبیان، دستیار زندگی
ما که نه معلم ادبیاتیم نه ادیب معلم ! مجبوریم راه 1/5 ام را برویم ، یعنی نه راه اول و نه راه دوم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حقیقت مفرد است

سیب
  1. سخن سایه حقیقت است و فرع حقیقت: چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی. سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می کند. نه سخن، بلکه اگر صد هزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون درو از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بیقرار می دارد. در کاه از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفی است؛ در نظر نمی آید.
  2. آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می برد: خیال باغ به باغ می برد، و خیال دکان به دکان. اما درین خیالات تزویر پنهان است. نمی بینی که فلان جایگاه می روی، پشیمان می شوی و می گویی پنداشتم که خیر باشد؛ آن خود نبود. پس این خیالات بر مثال چادرند، و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزد و حقایق روی نمایند بی چادر خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب می کند چیز دیگر غیر آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد: یوم تبلی السرائر. چه جای این است که می گوییم؟ در حقیقت کشنده یکی است، اما متعدد می نماید. نمی بینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون؟ می گوید: تتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم. این اعداد می نماید و به گفت می آورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است، و آن یکی است. نمی بینی چون از یک چیز سیر شد، می گوید هیچ ازینها نمی باید؟ پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلکه یک بود.
  3. فیه ما فیه - مولوی

تبیاد  (تبیان + ادبیات - برخی اضافات):

برای درک این مطلب از فیه ما فیه مولوی 2 راه وجود دارد . راه ساده ی اول راه معلمان ادبیات است که جملات را معنی می کنند و معانی ساده شده را کنار هم می گذارند تا فرد مقابل منظور را بفهمد . راه دوم ، راه ادبیان معلم است که مفهوم را دریافته اند و همان را به نحوی منتقل می کنند که مخاطب خودش متن را کشف کند . از آنجا که تبیاد نه معلم ادبیات است و نه ادیب معلم ، راه 1.5 ام را بر می گزیند ! و آن دست و پا زدن برای رساندن مفهوم است به هر اطواری...

اما بعد...

این آهن اگر سر و سری با آهن ربا نداشت چرا هرجا که آهن ربا باشد به سمت او می رود؟ چیزی نامرئی بین این دو است که این نزدیکی را ایجاب می کند . همان که ما می گوییم " مغناطیس" . همین مغناطیس باید بین قلب آدمیزاد با پیامبران و اولیا باشد تا آدمی به سمت آنان برود که اگر نباشد با هزار معجزه هم "دیو مسلمان نشود"

این مغناطیس الهی بین "کلام " و "حقیقت" نیز هست که هر سخنی مخاطب را به سمت حقیقتی که در پس آن است می کشد اما همیشه این کشش به سمت درستی نیست . چراکه گاهی حقیقت محجبه می شود!  جنس چادرش از خیال است و چهره اش آنگونه که هست پدیدار نمی شود ، پس فرد به اطراف و اکناف کشیده می شود اما علت اصلی این کشش را نمی داند . مثل آدمی که گرسنه است و با خود می گوید :

چقدر  زرشک پلو با مرغ و سبزی پلو با ماهی سفید و قیمه با سالاد شیرازی و قرمه سبزی با سالاد فصل و باقالی پلو با گوشت و ژله و بستنی و البته سوپ سفید و اگر باشد میگو با سس ایتالیایی و کمی خوراک جگر و سبزی شاید هم آبگوشت و ترشی یا جوجه چینی و کباب برگ البته با پلوی چرب  ، هوس کرده ام!! اما تا 7 لقمه نان و ماست با دو قطره روغن زیتون بخورد تمام آن هوس ها را فراموش می کند چراکه در اصل آن همه نمی خواسته و تنها یک چیز "غذا" برای یک چیز "گرسنگی" ، می خواسته است.

حکایت ما هم همین است روح ما هم گرسنه است اما از آنجا که حقیقتِ نیاز ما، در حجاب ِخیال ما رخ پوشانده ما همه چیز می خواهیم : زیبایی ، قدرت ، پول، علم ، عزت و... و حقیقت چیست؟

-روح ما " خدا" می خواهد.