تبیان، دستیار زندگی
اگر من پارتی افشین باشم، می‌فرستمش بدترین و سخت‌ترین جایی كه ممكن است؛ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عجب پارتی بازیی

اگر من پارتی افشین باشم، می‌فرستمش بدترین و سخت‌ترین جایی كه ممكن است
عقد

شهید آبشناسان به روایت همسرش

برای مشاهده قسمت های قبل اینجا رکلیک کنید

ـ عقدمان را خانه دایی گرفتیم. بعد حسن برگشت اهواز، قرار بود دوره‌اش كه تمام شد بیاید تهران كه عروسی كنیم اما خیلی طول كشید و صبر من تمام شد. گفتم می‌روم اهواز، پدرم قبول نمی‌كرد. می‌گفت: بدون رسم و رسوم؟ و من می‌گفتم: جشن كه گرفتیم، چند بار لباس‌عروس و خنچه و چراغانی، حسن هم مرخصی نداشت. نمی‌توانست بیاید. وقتی دختر عمو گفت: خودم عروسم را می‌برم، اصلاً چه كسی مطمئن‌تر از مادر شوهرش؟ پدر نرم شد. جهیزیه نخریدم فقط یك چمدان گرفتم و پدر پول جهیزیه را نقد داد دستم. ـ سال 1342 زندگی ما رسماً شروع شده بود. صبح‌ها حسن می‌رفت پادگان و من سرم را با غذا پختن و بافتنی‌بافی گرم می‌كردم.

با نفست مبارزه كن دخترم.

ـ افشین اذان ظهر به دنیا آمد. لاغر و بلند قد بود با دست‌های كشیده. اسمش را پشت قرآن نوشتیم علی. حسن اسمش را گذاشت افشین، اسم یكی از سردارهای قدیمی ایرانی. می‌گفت: پسرم قد و بالای یك سردار را دارد.

ـ اصلاً اهل ناز كشیدن نبود. وقتی مریض می‌شدم، گرم‌كن می‌آورد و می‌گفت: حسابی بدو نرمش كن حتماً خوب می‌شوی؟... امین كه به دنیا آمد دیگر فهمیده بودم كه سر تكان دادنش، نگاهش و لحنش یعنی چه؟ وقتی می‌گفت: زنگ می‌زنم تا مادرم بیاید دیگر نباید تنها باشی، یعنی خیلی خوشحالم یعنی خیلی برای من عزیزید.

رزمنده

ـ سال 1362 فرمانده قرارگاه حمزه بود. افشین هم باید می‌رفت سربازی. گفتم: هوای بچه‌مان را داشته باش. گفت: اگر من پارتی افشین باشم، می‌فرستمش بدترین و سخت‌ترین جایی كه ممكن است؛ چون با سختی آدم ساخته می‌شود. پس بهتر است پارتی‌اش خدا باشد نه من.

یك روز چند تا خانم های افسر ها دور هم جمع بودند ، یكی شان گفت : شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره كه اگر دخترم نصف شب بگه كه من كنتاكی می خواهم ، می ره و از هرجا كه شده برایش می خره . منم گفتم : جدی ؟ شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره كه اگر اون هر وقت روز  بگه كه من كنتاكی می خوام ، می گه : با نفست مبارزه كن دخترم.

با سختی آدم ساخته می‌شود.

وباز هم ادامه دارد.

منبع:نیمه پنهان 12

مطالب مرتبط:

بین فریادهایش به من لبخند می زد.

خرج خودمان نمی کرد.