تبیان، دستیار زندگی
در رضای دوست گم کردم رضای خویش را/نم به یم پیوست و کرد افزون بهای خویش را/شستشو دادم سحرها چهره را در موج اشک/یافت جان تیره ام از نو، صفای خویش را...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گزیده ای از اشعار شفق (1)

بهجتی

ناله بر درگاه دوست

در رضای دوست گم کردم رضای خویش را
نم به یم پیوست و  کرد افزون بهای خویش را
شستشو دادم سحرها چهره را در موج اشک
یافت جان تیره ام از نو، صفای خویش را
خسته شد جانم ز ظلمت ها بتاب ای نور عشق
تا کنم روشن، شبان دیر پای خویش را
لذتی از ناله بالاتر نباشد بهر من
گر توانم بر لب آوردن، نوای خویش را
جان من می سوزد از داغی نهان، و زموج اشک
می دهم تخفیف، داغ شعله زای خویش را
نازم آن دریای رحمت را که ننماید دریغ
با همه گستاخی از عاصی عطای خویش را
بر درت یا رب تهیدست آمدم با صد امید
از کرم دور است راندن بینوای خویش را
ای پناه بی کسان تنها تویی دمساز من
گرچه در حقت ز حد بردم جفای خویش را
تیره روزم، پرتوی بخشایشی سویم فرست
دردمندم، دار ارزانی شفای خویش را
در صف اهل نجاتم یا صف اهل عذاب؟
وای، حیرانم، ندانم ماجرای خویش را

لذت  سحر

از کف مده فغان شب و خلوت سحر
شاید رسی به قرب حق از دولت سحر
چون مرغ شب بنال و ز دل، وای وای کن
خوش فرصتیست بهر دعا فرصت سحر
همچون سپیده یافت فروغ و صفا و لطف
هر کس که گشت همدم و همصحبت سحر
حالی لذیذتر نبود پیش عاشقان
از های های گریه ی با حالت سحر
من عاشق شبم که برابر نمی کنم
با عمر نوح، یک نفس از لذت سحر
روح اسیر من سحر آزاد می شود
زینرو به اشتیاق کشم منت سحر
شرمنده ام که کرده ام آلوده از گناه
جانی که بود پاکتر از عصمت سحر
یا رب ترحمی که ز حسرت گداختم نبود
چون شمع، سوختم همه در خلوت سحر
عجب اگر شفق آتش گرفته است
کو راست شعله ها بدل از حسرت سحر

یک نم از دریا

ما ز مردان خدا صدق و صفا آموختیم
رسم رندی را ز عشاق خدا آموختیم
از خلوص و معرفت و ز آشنایی با خدا
آنچه داریم از علی مرتضی آموختیم
شمع آسا سوختن هر شب به خلوتگاه راز
زان خدایی عارف دردآشنا آموختیم
لذت شب زنده داری، گریه ی بی اختیار
ما از آن سرمست صهبای بلا آموختیم
از علی، بی خویشتن افتاده در محراب شوق
شیوه ی شبخیزی و رسم دعا آموختیم
بر زبان تسبیح و بر لب ناله، بر رخساره اشک
این صفاها از وصی مصطفی آموختیم
از مناجاتش به نخلستان و از غش کردنش
راه نجوی با مقام کبریا آموختیم
زان لبان ناله گر، آرام، در طوفان درد
نرم نالیدن چو آب چشمه ها آموختیم
زان نهاده سالها سر بر سر زانوی غم
سر ایمان، رمز تسلیم و رضا آموختیم
هم شدیم آتشفشان از آه و هم دریا ز اشک
جمع این مشکل از آن مشکل گشا آموختیم
مست شوقیم و خراب از گریه ی شب وین عجب
یک نم از دریا بود درسی که ما آموختیم

شاهکار آفرینش

هر کس ترا شناخت غم از جان و سر نداشت
سر داد و سر ز پای تو یک لحظه برنداشت
عشق رخت به خرمن عشاق بیقرار
افروخت آتشی که خموشی دگر نداشت
داند خدا که شعله ی عشق تو گر نبود
کانون پر شراره ی هستی شرر نداشت
ای ماه من زمانه پس از ختم انبیا
بهتر ز ذات پاک تو دیگر پسر نداشت
باشد خدا علی و ترا نیز نام اوست
باغ حیات از تو گلی خوب تر نداشت
تیغ تو گر نبود شجاعت یتیم بود
داد تو گر نبود عدالت پدر نداشت
آغاز عدل از تو و پایان آن به تو
بود او تنی که بی تو بر اندام سر نداشت
در کارگاه خلقت اگر گوهرت نبود
نخل تناور بشریت ثمر نداشت
تو شاهکار دستگه آفرینشی
عنوان نامه ی شرف و فضل و بینشی


مطالب مرتبط :

هرچه که بیند دیده... 

زندگینامه خود نوشت شفق 

شمه ای از خصوصیات اخلاقی شفق

کتابنامه شفق 

گزیده اشعار شفق 2   

اگر میتوانستم دلم را برایت می فرستادم !