تبیان، دستیار زندگی
شیعه پاكدلی خودش را به تو می‌رساند و می‌گوید: "قصه از چه قرار است؟ چرا خدا به چنین حال و روزی برای شما رضایت داده است؟!" تو به او می‌گویی: "به آسمان نگاه كن!" نگاه می‌كند و تو پرده‌ای از پرده‌ها را برایش كنار می‌زنی. در آسمان تا چشم كار می‌كند، لشكر است ك
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آفتاب در حجاب 17

به بهانه محرم، ماه خزان اهل بیت

غروب

كاش به لشكر  فرشتگان اجازه می‌دادی

پشت سر فریبگاه فتنه خیز كوفه است و پیش رو شهر شوم شام.

پشت سر، خستگی و فرسودگی است و پیش رو التهاب و اضطراب.

كاش كوفه، نقطه ختم مصیبت بود. كاش شهری به نام شام در عالم نبود.

كاش در بین كوفه و شام، منزلی به نام نصیبین نبود و سجاد در این منزل با غل و زنجیر از مركب فرو نمی‌افتاد.

كاش منزل "جبل جوشن"ی در نزدیكی شام نبود و زنی از اهل بیت، به ضرب تازیانه مأموران، كودكش سقط نمی‌شد.

كاش در بین كوفه و شام قریه‌ای به نام "اندرین "نبود و اهالی و مأموران، شب را تا صبح با شادی و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشیدن، آتش به دل كاروان نمی‌زدند.

كاش منزل "عسقلان "ی در كار نبود و دختركی از مركب نمی‌افتاد و زیر دست و پای شتران نمی‌رفت و با مرگش جگر تو را نمی‌گداخت.

كاش راه اینقدر طولانی نبود. كاش هوا اینقدر گرم نبود، كاش در منازل بین راه، دشمن، شما را در ضل آفتاب، رها نمی‌كرد تا تو ناگزیر شوی سجاد بیمار را در زیر سایه شتر بخوابانی و كنار بسترش اشك بریزی و بگویی: "چه دشوار است بر من، دیدن این حال و روز تو."

كاش سهم هر كدام از اسیران در شبانه روز یك قرص نان نبود تا تو ناگزیر نشوی نانهایت را به كودكان ببخشی و از فرط ضعف و گرسنگی، نماز شبت را نشسته بخوانی.

و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهری به نام شام در عالم نمی‌بود.

كوفه‌ای كه زمانی مركز حكومت پدرت بوده است، جان تو را به آتش ‍ كشید، شام با تو چه خواهد كرد!؟ "شام"ی كه از ابتدا مقر حكومت بنی امیه بوده است و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام، علیه علی خطبه خوانده‌اند و به او ناسزا گفته اند، "شام "ی كه مردمش دست پرورده یزید و معاویه اند، "شامی"ی كه نطفه‌اش را به دشمنی با اهل بیت بسته‌اند، با تو چه خواهد كرد؟!

چهار ساعت، این كاروان خسته و مجروح و ستم كشیده را بر دروازه جیران نگاه می‌دارند تا شهر را برای جشن این پیروزی بزرگ مهیا كنند. به نحوی كه دروازه از این پس به خاطر این معطلی چند ساعته، دروازه ساعات نام می‌گیرد.

پیش از رسیدن به شام، تو خودت را به شمر می‌رسانی و می‌گویی: "بیا و یك مردانگی در عمرت بكن."

شمر می‌گوید:"باشد، هر خواهشی كه كنی برآورده است."

با تعجب و تردید می‌گویی: "نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار می‌دهد. ما را از دروازه‌ای وارد شام كن كه خلوت‌تر باشد و چشمهای كمتری نگران كاروان شود."

شمر پوزخندی می‌زند و می‌گوید: "عجب! نگاهها آزارتان می‌دهد. پس از شلوغترین دروازه شهر وارد می‌شویم؛ جیران!"

و برای اینكه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه می‌كند: "یك خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصله‌اش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشتری در شهر می‌توانند تماشایتان كنند."

كاروان در پشت دروازه ایستاده است و تو به سرپرستی و دلداری كودكانی مشغولی كه زنی پرس و جو كنان خودش را به تو می‌رساند، پسر جوانی كه همراه اوست، كمی دورتر می‌ایستد و زن كه به كنیزان می‌ماند، به تو سلام می‌كند و می‌گوید: "من اسمم زینبه است. آمده‌ام برای خانمم خبر ببرم. شهر شلوغ است و ما نمی‌دانیم چرا. گفتند كاروانی از اسرا در راه است. آمده‌ام بپرسم كه شما كیستید و در كدام جنگ اسیر شده اید."

تو سؤ ال می‌كنی: "خانم شما كیست؟"

كنیز می‌گوید: "اسمش؛ حمیده است از طایفه بنی هاشم."

و به جوان اشاره می‌كند: "آن جوان هم پسر اوست. اسمش سعد است "

سعد، قدری نزدیكتر می‌آید تا حرفها را بهتر بشنود.

تو می‌گویی: "حمیده را می‌شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، علی بن ابیطالب. و آن سرها كه بر نیزه است، سر برادران و برادرزادگان و عزیران من است. بگو كه...

پیش از آنكه كلام تو به پایان برسد، كنیز از شنیدن خبر، بی هوش بر زمین می‌افتد.

سر بلند می‌كنی، جوان را می‌بینی كه گریان و بر سر زنان می‌گریزد.

به زحمت از مركب فرود می‌آیی و سر كنیز را به دامن می‌گیری. كنیز انگار سالهاست كه مرده است.

مصیبتی تازه برای كاروانی كه قوت دائمی‌اش مصیبت شده است.

صدای فریاد و شیون، تو جهت را جلب می‌كند. زنی را می‌بینی، با سر و پای برهنه كه افتان و خیزان پیش می‌آید، می‌افتد، برمی خیزد، شیون می‌كند، چنگ بر صورت می‌زند و خاك بر سر می‌پاشد.

نزدیكتر كه می‌آید، می‌بینی حمیده است. خبر، او را از جا كنده است و با سر و پای برهنه به اینجا كشانده است.

سر كنیز را زمین می‌گذاری و به استقبال او می‌شتابی تا مگر سر و رویش ‍ را بپوشانی. پسر كه خود، بی تاب و وحشتزده است با تكه پارچه‌هایی در دست به دنبال او می‌دود. برای اینكه زن را در بغل بگیری و تسلا دهی، آغوشی می‌گشایی، اما زن پیش از آنكه آغوش تو را درك كند صیحه‌ای می‌كشد و بر روی پاهایت می‌افتد. می‌نشینی و سر و شانه‌هایش را بلند می‌كنی، یال چادرت را بر سرش می‌افكنی و گرم در آغوشش می‌گیری و به روشنی درمی یابی كه هم الان روح از بدنش مفارقت كرده است، اگر چه از خراشهای صورتش خون تازه می‌چكد و اگر چه پوست و گوشت صورتش در زیر ناخنهای خون آلودش رخ می‌نماید و اگر چه چشمهای اشكبارش به تو خیره مانده است.

سعد گریان و ضجه زنان پیش پایت زانو می‌زند و نمی‌داند كه بر مصیبت شما گریه كند یا از دست دادن مادر.

مأموران، حتی مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمی‌دهند.

با خشونت، كاروان را راه می‌اندازند و به سمت دروازه، پیش می‌برند. پیش از ورود به شام، صدای، دف و تنبور و طبل و دهل، به استقبال كاروان می‌آید.

شهر، یكپارچه شادی و مستی است. مغنیان و مطربان در كوچه و خیابان به رقص و پایكوبی مشغولند. حجاب، برداشته شده است. دختران و زنان، بی پوشش در ملأ عام می‌چرخند. پارچه‌های زرنگار و پرده‌های دیبا، همه دیوارهای شهر را پر كرده است. هر كه با هر چه توانسته، كوچه و محله و خیابان را آذین بسته است.

جا به جا شدن پرچم شادی افراشته‌اند و قدم به قدم، نقل بر سر مردم می‌پاشند.

همه این افتخارات به خاطر پیروزی یك لشگر چندین هزار نفری بر یك سپاه كوچك صد و چند نفری است؟! همه این ساز و دهلها و بوق و كرناها برای اسیر گرفتن یك مرد بیمار و هشتاد زن و كودك داغدیده و رنج كشیده و بی پناه است؟

آری آنكه در كربلا به دست سپاه كفر كشته شد، برترین مخلوق روی زمین بود و همه عالم و آدم در ارزش با او برابری نمی‌كرد و این بزرگترین پیروزی كفر ظاهر و شیطان باطن بود. ولی مردمی كه به پایكوبی و دست افشانی مشغولند كه این چیزها را نمی‌فهمند.

آری، تمام كوفه و شام و حجاز و عراق و پهنه گیتی با كودك خردسالی از این كاروان، برابری نمی‌كند و ارزش این كاروان به معنا بیش از تمام جهان است.

اما این عروسكان دست آموز كه دنبال بهانه‌ای برای غفلت و بی خبری می‌گردند كه این حرفها را نمی‌فهمند.

شیعه پاكدلی كه قدری از این حرفها را می‌فهمد و از مشاهده این وضع، حیرت كرده است، مراقب و هراسناك، خودش را به تو می‌رساند و می‌گوید: "قصه از چه قرار است؟ شما كه از چنان منزلتی برخوردارید، به چنین ذلتی چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزی برای شما رضایت داده است؟!"

تو به او می‌گویی: "به آسمان نگاه كن!"

نگاه می‌كند و تو پرده‌ای از پرده‌ها را برایش كنار می‌زنی. در آسمان تا چشم كار می‌كند، لشكر و سپاه و عِدّه و عُدّه است كه همه چشم انتظار یك اشارت صف كشیده‌اند. غلغله‌ای است در آسمان و لشگری به حجم جهان، داوطلب یاوری شما خاندان، گشته‌اند.

مرد، مبهوت این جلال و شكوه و عظمت، زانو می‌زند و تو پرده می‌اندازی.

و مرد، كاروانی را می‌بیند كه مردی نحیف و لاغر را در غل و زنجیر بر شتری برهنه سوار كرده‌اند و زنان و كودكان را بر استران بی زین نهاده‌اند و نیزه دارانی كه سرها را حمل می‌كنند، در میانه كاروان پخش شده‌اند و مأموران، گرداگرد كاروان حلقه زده‌اند تا هر مركبی آهسته‌تر می‌رود یا مسیرش منحرف می‌شود، سوارش را به ضرب تازیانه بزنند و یا هر زنی و كودكی اشك می‌ریزد، گریه‌اش را با سرنیزه، آرام كنند.

سهل بن سعد از اصحاب پیامبر كه پیداست تازه وارد شام شده و مبهوت این جشن بی سابقه است، به زحمت خودش را به سكینه می‌رساند و می‌پرسد: "تو كیستی؟"

و می‌شنود: "من سكینه‌ام دختر حسین."

شتابناك می‌گوید: "من سهل بن سعد صاعدی‌ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده‌ام. كاری می‌توانم برایتان بكنم؟"

سكینه می‌گوید: "خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو كه سرها را از كاروان بیرون ببرند تا مردم به تماشای آنها، چشم از حرم پیامبر بردارند."

سهل، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران می‌رساند و می‌گوید: "به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده می‌كنی؟"

نیزه دار می‌گوید: "تا خواهشت چه باشد."

سهل می‌گوید: "سرها را از كاروان بیرون ببرید و جلوتر حركت دهید."

نیزه دار می‌گوید: "می پذیرم."

چهارصد درهم را می‌گیرد و سرها را از كاروان بیرون می‌برد.

پلیدی دشمن فقط این نیست كه دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است، پلیدی مضاعف او این است كه كاروان را دوباره و چندباره در شهر می‌گرداند تا چشمهای بیشتری را به تماشای كاروان برانگیزد و از رنج حرم رسول الله لذت بیشتری ببرد.

و تو چه می‌توانی برای زنان و دختران كاروان بكنی جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش؟ تویی كه خودت سخت‌ترین لحظات زندگی‌ات را می‌گذرانی. تویی كه خودت خونین‌ترین دلها را در سینه می‌پرورانی، تویی كه خودت سنگین‌ترین بارها را با شانه‌های مجروحت می‌كشانی.

كاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسرای جنگی - متوقف می‌كنند. اگر چه حضور در بارگاه یزید، عذاب و شكنجه‌ای تازه‌ای است، اما همه زنان و كودكان كاروان دعا می‌كنند كه این نمایش ‍ جانسوز خیابانی زودتر به پایان برسد و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتتها و ریشخندها رهایی یابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را كه به هر حال باید بگذرانند.

این معطلی در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمایش ‍ نیست.

برای مهیا شدن مجلس یزید نیز هست. به همین دلیل، سرها را از كاروان جدا می‌كنند تا آماده نمایش در مجلس یزید كنند.

محفر بن ثعلبه كه دستیار شمر در سرپرستی كاروان است، هنگام بردن سرها فریاد می‌كشد: "این محفر ثعلبه است كه لئیمان و فاجران را خدمت امیرالمؤ منین می‌برد."

امام، بی آنكه روی سخنش با محفر باشد، آنچنانكه او بشنود، می‌گوید: "مادر محفر عجب فرزند خبیثی زاییده است."

پیرمردی خمیده با سر و روی سپید، خود را به امام می‌رساند و می‌گوید: "خدا را شكر كه شما را به هلاكت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده كرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروز ساخت."

حضرت سجاد، اگر چه از شدت ضعف، نای سخن گفتن ندارد، با آرامش  و طمأنینه می‌پرسد: "ای شیخ! آیا هیچ قرآن خوانده ای؟"

پیرمرد می‌گوید: "آری، هماره می‌خوانم."

امام می‌فرماید: "این آیه را می‌شناسی:

قل لا اسئلكم علیه اجرا الا المودة فی القربی(1)  از شما اجر و مزدی برای رسالتم نمی‌طلبم جز مهربانی با خویشانم."

پیر مرد می‌گوید: "آری خوانده‌ام."

امام می‌فرماید: "ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را می‌شناسی: و‌ات ذالقربی حقه؛(2)

حق نزدیكانت را به ایشان بده."

پیرمرد می‌گوید: "آری خوانده ام."

امام می‌فرماید: "ماییم آن نزدیكان پیامبر."

رنگ پیرمرد آشكارا دگرگون می‌شود و عصا در دستهایش می‌لرزد.

امام می‌فرماید: "این آیه را خوانده ای: واعلموا انما غنمتم من شی فان الله خمسه و للرسول ولذی القربی.(3)  و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن برای خداست و رسولش و ذی القربی."

پیرمرد می‌گوید: "آری خوانده ام."

امام می‌فرماید:"آن ذی القربی ماییم!"

پیرمرد وحشتزده می‌پرسد: "شما را به خدا قسم راست می‌گویید؟"

امام می‌فرماید: "قسم به خدا كه راست می‌گوییم. این آیه از قرآن را خوانده‌ای كه:

انما یرید الله لیذهب عنكم الرجس اهل البیت و یطهركم تطهیرا.(4)

خداوند اراده كرده است كه هر بدی را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته‌تان قرار دهد."

پیر مرد كه اكنون به پهنای صورتش اشك می‌ریزد، می‌گوید: "آری خوانده ام."

امام می‌فرماید: "ما همان اهل بیتیم كه خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است."

پیرمرد كه شانه هایش از هق هق گریه می‌لرزد، می‌گوید: "شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!"

امام می‌فرماید: "قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا كه ماییم آن اهل بیت و نزدیكان و خویشان."

پیرمرد، دستار از سر می‌اندازد، سر به آسمان بلند می‌كند و می‌گوید: "خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت، گواه باشد كه من از دشمنان آل محمد بیزاری می‌جویم.

سپس صورت اشكبارش را بر پاهای امام می‌گذارد و می‌پرسد:"آیا راهی برای توبه و بازگشت هست؟"

امام می‌فرماید: "آری، خداوند توبه پذیر است."

پیرمرد كه انگار از یك كابوس وحشتناك بیدار شده است و جان و جوانی‌اش را دوباره پیدا كرده، عصایش را به زمین می‌اندازد و همچون جنون زده‌ها می‌دود و فریاد می‌كشد: "مردم! ما فریب خوردیم. اینها دشمنان خدا نیستند. اینها اهل بیت پیامبرند، قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، یزید دشمن خداست. آن پیامبری كه در اذانها شهادت، به رسالتش می‌دهید، پدر اینهاست. توبه كنید! جبران كنید! برگردید!"

مأموری كه از لحظاتی پیش، كمر به قتل پیرمرد بسته و به تعقیب او پرداخته، اكنون به پیرمرد می‌رسد و با ضربه شمشیری میان سر و بدن او فاصله می‌اندازد، آنچنانكه پیرمرد چند گامی را هم بی سر می‌دود و سپس ‍ بر زمین می‌افتد.

مردم، مردمی كه شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنكه هشیار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده می‌شوند.

بیش از این، نگاه داشتن كاروان مصلحت نیست. كاروان را در زیر بار سنگین نگاهها به سمت قصر یزید، حركت می‌دهند.


آفتاب در حجاب؛ پرتو پانزدهم ، سید مهدی شجاعی

1- سوره شورا، بخشی از آیه 23.

2- سوره اسرا، آیه 26

3- سوره انفال، آیه 41.

4- سوره احزاب، آیه 33.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.