تبیان، دستیار زندگی
برادرم با این فاطمه‌ی كوچك سخن بگو كه قلبش می‌رود كه آتش بگیرد. برادرم در آغوش خودت بگیر و پناهش ده و قلب وحشت‌زده‌اش را آرام كن. چه دشوار و ذلت بار است برای یتیم كه پدر را بخواند و پاسخگویی نبیند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آفتاب در حجاب 16

به بهانه‌ی محرم،ماه خزان اهل بیت

الفاضله

چرا جوابم را نمی‌دهی؟

كوفه یكپارچه، ضجه و صیحه می‌شود. گویی زلزله‌ای ناگهان، همه هستی همه را بر باد داده است.

آتشفشانی كه از اعماق دلت، شروع به فوران كرده، مهار شدنی نیست.

شقشقه‌ای است انگار به سان شقشقیه پدر كه تا تاریخ را به آتش نكشد فرو نمی‌نشیند.

نه شیون و ضجه‌های مردم، از زن و مرد و پیر و جوان، و نه چشمهای به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههای تهدیدآمیز سربازان، هیچ كدام نمی‌تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاكمه خلق پایین بیاورد. اما... اما یك چیز هست كه می‌تواند و آن اشارات پنهانی چشم سجاد است، و آن نگاههای شكیب جوی امام زمان توست.

و تو جان و دل به فرمان این اشارات می‌سپاری، سكوت می‌كنی و آرام می‌گیری. اما گریه و ضجه و غلغله، لحظه به لحظه شدیدتر می‌شود آنچنانكه بیم اعتراض و عصیان و قیام می‌رود.

نگرانی و اضطراب در وجود مأموران و دژخیمان، بدل به استیصال می‌شود و نگاهها، دستها و گامهایشان را بی هدف به هر سو می‌كشاند.

راهی باید جست كه آتش كلام تو، كوفه را مشتعل نكند و بنیان حكومت را به مخاطره نیفكند.

تنها راه، كوچاندن هر چه زودتر كاروان به سمت دارالاماره است.

سربازان و دژخیمان، مردم را از كاروان جدا می‌كنند و با هر چه در دست دارند، از نیزه و شمشیر تا شلاق و تازیانه، كاروان را به سمت دارالاماره پیش می‌رانند. ازدحام جمعیت، عبور كاروان را مشكل می‌كند، چند مأموری كه پیش روی كاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازیانه‌ها را می‌كشند و دور سر می‌چرخانند تا سریعتر راه را باز كنند و كاروان را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانی تازیانه‌ها مردم را وحشتزده عقب می‌كشد و بر روی هم می‌اندازد. اما راه كاروان باز می‌شود.

شترها به اشاره مأموران به حركت درمی آیند و علمها و پرچمها و نیزه‌های حامل سرها دوباره افراشته می‌شوند.

و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر می‌افتد كه بر فراز نیزه، طلوع... نه... غروب كرده است. خون سر، پیشانی و محاسن سپیدش را پوشانده است و موهای سرخ فامش در تبانی میان تكانهای نیزه و نسیم، به دست باد افتاده است.

تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین، شكافته و خون آغشته؟!

این در قاموس عشق نمی‌گنجد. این را دل دریایی تو بر نمی‌تابد. این با دعوی دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت، سر سازگاری ندارد.

آری... اما... آرامتر زینب! تو را به خدا آرامتر.

اینسان كه تو بی خویش، سر بر كجاوه می‌كوبی، ستونهای عرش به لرزه می‌افتد. تو را به خدا كمی آرامتر. رسالت كاروانی به سنگینی پیام حسین بر دوش توست.

نگاه كن! خون را نگاه كن كه چگونه از لابه لای موهایت می‌گذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور می‌كند و چگونه از ستون كجاوه فرو می‌چكد!

مرثیه‌ای كه به همراه اشك، بی اختیار از درونت می‌جوشد و بر زبانت جاری می‌شود، آتشی تازه در خرمن نیم سوخته كاروان می‌اندازد.

یاهلالا لما استتم كمالا ما توهمت یاشقیق فؤ ادی   غاله خسفه فابدی غروبا كان هذا مقدرا مكتوبا(1)

ای هلال! ای ماه نو! كه درست به هنگامه بدر و كمال، چهره‌اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.

هرگز گمان نمی‌بردم ای پاره دلم كه این باشد سرنوشت مقدر مكتوب...

چه می‌كنی تور را این كاروان دلشكسته، زینب!؟

دختران و زنان كاروان كه تا كنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند، اكنون رها می‌كنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان می‌فرستند.

همه اشكهایشان را كه به سختی در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اكنون در بستر صورتها رها می‌كنند و به خاك می‌فرستند.

و همه زخمهای روحشان را كه از چشم مردم پوشانده بودند، اكنون به نشتر مرثیه سوزناك تو می‌گشایند و خون دلشان را به آسمان می‌پاشند.

مردم، وحشت می‌كنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانی، و مأموران در می‌مانند كه چه باید بكنند با این چهره‌های پنهان و گریان، با این كجاوه‌های لرزان و با این صیحه‌های ناگهان.

سجاد، مركبش را به تو نزدیكتر می‌سازد و آرام در گوشت زمزمه می‌كند: "بس است عمه جان! شما بحمدالله عالمه غیر متعلمه‌اید و استاد كلاس ندیده. خدا شما را به علم لدنی و تفهیم الهی پرورده است."

و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت، سر می‌سپری، سكوت می‌كنی و آرام می‌گیری.

اما نه، این صحنه را دیگر نمی‌توانی تحمل كنی.

زنی از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است، و به سر بر نیزه حسین، اهانت می‌كند، زباله می‌پاشد و ناسزا می‌گوید.

زن را می‌شناسی،‌ اُم هجام از بازماندگان خبیث خوارج است.

دلت می‌شكند، دلت به سختی از این اهانت می‌شكند، آنچنانكه سر به آسمان بلند می‌كنی و از اعماق جگر فریاد می‌كشی: "خدایا! خانه را بر سر این زن خراب كن!"

هنوز كلام تو به پایان نرسیده، ناگهان انگار زلزله‌ای فقط در همان خانه واقع می‌شود، اركان ساختمان فرو می‌ریزد و زن را به درون خویش ‍ می‌بلعد.

زن، حتی فرصت فریادی پیدا نمی‌كند.

خاك و غبار به هوا بلند می‌شود. رعب و وحشت بر همه جا سایه می‌افكند و بیش از آن، حیرت بر جان همگان مسلط می‌شود.

پس آن زن اسیر زجر كشیده مظلوم، صاحب چنین قرب و قدرتی است؟

بی جهت نیست كه در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن می‌گفت؟

این زن می‌تواند به نفرینی، كوفه را كن فیكون كند. پس چرا سكوت و تحمل می‌كند؟ چه حكمتی در كار این خاندان هست؟!

كاروان، همه را در بهت و حیرت فرو می‌گذارد و به سمت دارالاماره پیش ‍ می‌رود. خبر به سرعت باد در كوچه پس كوچه‌های كوفه می‌پیچد.

مأموران تا خود دارالاماره جرأت نفس كشیدن پیدا نمی‌كنند.

كاروان به آستانه دارالاماره می‌رسد.

هر چه كاروان به دارالاماره نزدیكتر می‌شود از حضور مردم كاسته می‌گردد و بر تعداد مأموران و حاجبان افزوده می‌شود.

وقتی كه دارالاماره در منظر چشمهایت قرار می‌گیرد، باز به یاد پدر می‌افتی.

مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است؟

پدر از آن خانه محقر و كوچك، بر تمام عالم اسلام حكم می‌راند و اینان فقط برای حكومت بر كوفه چه دارالاماره‌ای بنا كرده اند؟!

از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان می‌رود، باعث و بانی‌اش ‍ همان غاصب اولی است.

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلك.

سر حسین را پیش از كاروان به دارالاماره رسانده‌اند و در طشتی زرین پیش روی ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تكیه زده است و با چوبی كه در دست دارد، بر لب و دندان حسین می‌زند، و قیحانه می‌خندد و می‌گوید: "چه زود پیر شدی حسین! امروز تلافی روز بدر!"

و تو با خودت فكر می‌كنی كه آیا روزی سخت‌تر از امروز در عالم هست؟

می فهمی كه این صحنه را تدارك دیده‌اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خیال خود فرو بریزند.

در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابی خاص پیامبر می‌افتد با ریش و مو و ابرویی سپید و اندامی نحیف و تكیده.

در دلت به او می‌گویی: "تو چرا این صحنه را تاب می‌آوری زید بن ارقم؟"

زید، ناگهان از جا بلند می‌شود و با لرزشی در صدا فریاد می‌زند: "نكن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا كه من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام."

و گریه امانش را می‌برد.

ابن زیاد می‌گوید: "خدا گریه ات را زیاد كند. برای این فتح الهی گریه می‌كنی؟ اگر پیر و خرفت نبودی، حتم گردنت را می‌زدم."

زید در میان گریه پاسخ می‌دهد: "پس بگذار با بیان حدیث دیگری خشمت را افزون كنم:

من به چشم خودم دیدم كه پیامبر نشسته بود، حسن را بر پای راست و حسین را بر پای چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه می‌داشت: خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو می‌سپارم.

ببین ابن زیاد! كه با امانت رسول خدا چه می‌كنی؟!"

و منتظر پاسخ نمی‌ماند. به ابن زیاد پشت می‌كند و راه خروج پیش ‍ می‌گیرد و در حالیكه از ضعف و پیری آرام آرام قدم بر می‌دارد، زیر لب به حضار مجلس می‌گوید: "از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را كشتید و زاده مرجانه را امیر خود كردید. او كسی است كه خوبانتان را می‌كشد و بدانتان را به خدمت می‌گیرد. بدبخت كسی كه به این ننگ و ذلت تن می‌دهد."

یكی به دیگری می‌گوید:"اگر شنیده باشد ابن زیاد این كلام را، سر بر تن زید باقی نمی‌ماند."

اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم می‌ریزد و ابن زیاد به نقشه‌های دیگر خود فكر می‌كند.

تو گوشه‌ترین مكان را برای نشستن انتخاب می‌كنی و می‌نشینی.

بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه می‌زنند و تو را چون نگینی در میان می‌گیرند.

سجاد در نزدیكی تو و بقیه نیز در اطراف شما می‌نشینند.

ابن زیاد چشم می‌گرداند و نگاهش بر روی تو متوقف می‌ماند.

با لحنی سرشار از تبختر و تحقیر می‌پرسد: "آن زن ناشناس ‍ كیست؟"

كسی پاسخ نمی‌دهد.

دوباره می‌پرسد. باز هم پاسخی نمی‌شنود.

خشمگین فریاد می‌زند: "گفتم آن زن ناشناس كیست؟"

یكی می‌گوید: "زینب، دختر علی بن ابیطالب."

برقی اهریمنی در نگاه ابن زیاد می‌دود. رو می‌كند به تو و با تمسخر و تحقیر می‌گوید: "خدا را شكر كه شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش كرد."

تو با استواری و صلابتی كه وصل به جلال خداست، پاسخ می‌دهی:

"خدا را شكر كه ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوكت بخشید و از هر شبهه و آلودگی پاك ساخت. آنكه رسوا می‌شود، فاسق است و آنكه دروغش فاش می‌شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم."

ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا می‌خورد و لحظه‌ای می‌ماند.

نمی تواند شكست را در اولین حمله، بر خود هموار كند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را برای حمله‌ای دیگر تحریك می‌كند. این ضربه باید به گونه‌ای باشد كه جز ضعف و سكوت پاسخی به میدان نیاورد.

- چگونه دیدی كار خدا را با برادرت حسین؟!

و تو محكم و استوار پاسخ می‌دهی: "ما رأیت الا جمیلا. جز خوبی و زیبایی هیچ ندیدم ".

و ادامه می‌دهی: "اینان قومی بودند كه خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوی قتلگاه خویش شتافتند.

به زودی خداوند تو را و آنان را جمع می‌كند و در آنجا به داوری می‌نشیند.

و اما ای ابن زیاد! موقفی گران و محكمه‌ای سنگین پیش روی توست.

بكوش كه برای آن روز پاسخی تدارك ببینی. و چه پاسخی می‌توانی داشت؟!

ببین كه در آن روز، شكست و پیروزی از آن كیست.

مادرت به عزایت بنشیند ای زاده مرجانه!"

ابن زیاد از این ضربه هولناك به خود می‌پیچد، به سختی زمین می‌خورد و نای برخاستن در خود نمی‌بیند.

تنها راهی كه در نهایت عجز، به ذهنش می‌رسد، این است كه جلاد را صدا كند تا در جا سر این حریف شكست ناپذیر را از تن جدا كند.

عمروبن حریث كه ننگ كشتن یك زن را بیش از ننگ این شكست می‌شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد می‌فهمد، به او تذكر می‌دهد كه دست از این تصمیم بردارد.

اما ابن زیاد درمانده و مستأصل شده است، باید كاری كند و چیزی بگوید كه این شكست را بپوشاند.

رو می‌كند به حضرت سجاد و می‌گوید: "تو كیستی؟"

امام پاسخ می‌دهد: "من علی فرزند حسینم."

ابن زیاد می‌گوید: "مگر علی فرزند حسین را خدا نكشت؟"

امام می‌فرماید: "من برادری به همین نام داشتم كه... مردم! او را كشتند؟"

ابن زیاد می‌گوید: "نه، خدا او را كشت."

امام به كلامی از قرآن، این بحث را فیصله می‌دهد:

- الله یتوفی الانفس حین موتها(2) خداوند هنگام مرگ، جان انسانها را می‌گیرد.

خشم ابن زیاد برافروخته می‌شود، فریاد می‌زند: "تو با این حال هم جرأت و جسارت به خرج می‌دهی و با من محاجه می‌كنی؟"

و احساس می‌كند كه تلافی شكست در میدان تو را هم یكجا به سر او در بیاورد.

فریاد می‌زند: "ببرید و گردنش را بزنید."

پیش از آنكه مأموران پا پیش بگذارند، تو از جا كنده می‌شوی، دستهایت را چون چتری بر سر سجاده می‌گیری و بر سر ابن زیاد فریاد می‌كشی: "بس نیست خونهایی كه از ما ریخته‌ای. به خدا قسم كه برای كشتن او باید از روی جنازه من بگذرید."

ابن زیاد به اطرافیان خود می‌گوید: "حیرت از این محبت خویشاوندی!

به خدا قسم كه به راستی حاضر است جانش را فدای او كند."

سجاد به تو می‌گوید: "آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم."

و بر سر ابن زیاد فریاد می‌كشد: "ابن زیاد! مرا از قتل می‌ترسانی؟! تو هنوز نفهمیده‌ای كه كشته شدن عادت ما و شهادت كرامت خاندان ماست؟!"

ابن زیاد از صلابت این كلام برخود می‌لرزد. رو می‌كند به مأموران و می‌گوید: "رهایش كنید. بیماری‌اش او را از پا در خواهد آورد."

و فریاد می‌زند: "ببریدشان. همه شان را ببرید."

و با خود فكر می‌كند: "كاش وارد این جنگ نمی‌شدم. هیچ چیز جز شكست و شماتت بر جا نماند."

شما را در خرابه‌ای كنار مسجد اعظم سكنی می‌دهند تا فردا راهی شامتان كنند و تا صبح، هیچ كس سراغی از شما نمی‌گیرد، مگر كنیزان و اسیری چشیدگان.

پس كجا رفتند آنهمه مردمی كه در بازار كوفه ضجه می‌زدند و اظهار ندامت و حمایت می‌كردند؟!

چه شهر غریبی است كوفه!


1-

یا اخی فاطم الصغیرة كلمها   فقد كاد قلبها ان یذوبا

برادرم با این فاطمه كوچك سخن بگو كه قلبش می‌رود كه آتش بگیرد.

یا اخی قلبلك الشفیق علینا   ماله قد قسا و صار صلیبا

برادرم دلت كه همیشه با ما مهربان بود چه شد كه یكباره سخت و نامهربان گردید.

یا اخی لو تری علیا لدی الاسر   مع الیتم لا یطیق وجوبا

برادرم كاش علی را در این یتیمی و اسارت می‌دیدی كه چگونه از انجام واجبات نیز عاجز مانده است.

كلما ارجعوه بالضرب نادا   ك بذل یغیض دمعا سكوبا

و هر بار كه به ضرب تازیانه‌ای دردش را افزون می‌كنند، خفیف و بغض آلوده و اشكریزان فقط تو را صدا می‌كند.

یا اخی ضمه الیك و قربه   و سكن فؤ اده المرعوبا

برادرم در آغوش خودت بگیر و پناهش ده و قلب وحشت‌زده‌اش را آرام كن

ما اذل الیتیم حین ینادی   بابیه و لا یراه مجیبا

چه دشوار و ذلت بار است برای یتیم كه پدر را بخواند و پاسخگویی نبیند.

2- سوره زمر، شروع آیه 42

آفتاب در حجاب؛ پرتو چهاردهم، سید مهدی شجاعی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.