تبیان، دستیار زندگی
آیا این همان كوفه‌ای است كه تو در آن، تفسیر قرآنی می‌گفتی؟! آیا این همان كوفه‌ای است كه كوچه هایش، خاك پای تو را مریدانه به چشم می‌كشید؟ آیا این همان كوفه‌ای است كه زنانش، زینب را برترین بانوی عالم می‌شمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجود ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شرمی كه بر پیشانی كوفه نشست!

حضرت زینب كبری

آیا این همان كوفه‌ای است كه تو در آن، تفسیر قرآنی می‌گفتی؟!

آیا این همان كوفه‌ای است كه كوچه هایش، خاك پای تو را مریدانه به چشم می‌كشید؟

آیا این همان كوفه‌ای است كه زنانش، زینب را برترین بانوی عالم می‌شمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجود می‌بردند؟

نه، باور نمی‌توان كرد.

این همه زیور و تزیین و آذین برای چیست؟

این صدای ساز و دهل و دف از چه روست؟

این مطربان و مغنیان در كوچه و خیابان چه می‌كنند؟

این مردم به شادخواری كدام فتح و پیروزی اینچنین دست می‌افشانند و پای می‌كوبند؟

در این چند صباح، چه اتفاقی در عالم افتاده است؟

چه بلایی، چه حادثه ای، چه زلزله‌ای، كوفه و مردمش را اینچین دگرگون كرده است؟

چرا همه چشمها خیره به این كاروان غریب است؟ به دختران و زنان بی سرپناه؟ این چشمهای دریده از این كاروان چه می‌خواهند؟

فریاد می‌زنی: "ای اهل كوفه! از خدا و رسولش شرم نمی‌كنید كه چشم به حرم پیامبر دوخته‌اید؟"

از خیل جمعیتی كه به نظاره ایستاده اید، زنی پا پیش می‌گذارد و می‌پرسد:  "شما اسیران، از كدام فرقه‌اید؟"

پس این جشن و پایكوبی و هیاهو برای ورود این كاروان كوچك اسراست؟!"

عجب! و این مردم نمی‌دانند كه در فتح كدام جبهه، در پیروزی كدام جنگ و برای اسارت كدام دشمن، پایكوبی می‌كنند؟

نگاهی به اوضاع دگرگون شهر می‌اندازی و نگاهی به كاروان خسته اسرا و پاسخ می‌دهی: "ما اسیران، از خاندان محمد مصطفائیم!"

زن، گامی پیشتر می‌آید و با وحشت و حیرت می‌پرسد: "و شما بانو؟!"

و می‌شنود: "من زینبم! دختر پیامبر و علی."

و زن صیحه می‌كشد: "خاك بر چشم من!"

و با شتاب به خانه می‌دود و هر چه چادر و معجر و مقنعه و سرپوش دارد، پیش می‌آورد و در میان گریه می‌گوید: "بانوی من! اینها را میان بانوان و دختران كاروان قسمت كنید."

تو لحظه‌ای به او و آنچه آورده است، نگاه می‌كنی.

زن، التماس می‌كند:

این هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.

لباسها را از دست زن می‌گیری و او را دعا می‌كنی.

پارچه‌ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران می‌گردد و هر كس ‍ به قدر نیاز، تكه‌ای از آن بر می‌دارد.

زجر بن قیس كه زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام می‌دهد و می‌دهد و دنبال می‌كند.

زن می‌گریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان می‌سازد.

حال و روز كاروان، رقت همگان را بر می‌انگیزد. آنچنانكه زنی پیش ‍ می‌آید و به بچه‌های كوچكتر كاروان، به تصدق، نان و خرما می‌بخشد.

تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچه‌ها می‌رسانی، نان و خرما را از دستشان می‌ستانی و بر می‌گردانی و فریاد می‌زنی: "صدقه حرام است بر ما."

پیرمردی زمینگیر با دیدن این صحنه، اشك در چشمهایش حلقه می‌زند، بغض، راه گلویش را می‌بندد و به كنار دستی‌اش می‌گوید: "عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزی می‌خورند. ببین به كجا رسیده كار عالم كه مردم به اینها صدقه می‌دهند."

همین معرفیهای كوتاه و ناخواسته تو، كم كم ولوله در میان خلق می‌اندازد:

یعنی اینان خاندان پیامبرند؟!

از روم و زنگ نیستند!؟

این زن، همان بانوی بزرگ كوفه است!؟

اینها بچه‌های محمد مصطفایند!؟

این زن، دختر علی است!؟

پچ پچ و وِلوِله اندك اندك به بغض بدل می‌شود و بغض به گریه می‌نشیند و گریه، رنگ مویه می‌گیرد و مویه‌ها به هم می‌پیچد و تبدیل به ضجه می‌گردد. آنچنانكه سجاد، متعجب و حیرت‌زده می‌پرسد: "برای ما گریه و شیون می‌كنید؟ پس چه كسی ما را كشته است؟"

بهت و حیرت تو نیز كم از سجاد نیست.

رو می‌كنی به مردان و زنان گریان و فریاد می‌زنی: "خاموش!اهل كوفه! مردانتان ما را می‌كشند و زنانتان بر ما گریه می‌كنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت كند در روز جزا و فصل قضأ."

این كلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش كه شعله ورتر می‌كند، گریه‌ها شدت می‌گیرد و ضجه‌ها به صیحه بدل می‌شود.

دست فرا می‌آری و فریاد می‌زنی: "ساكت!"

نفسها در سینه حبس می‌شود. خجالت و حسرت و ندامت چون كلافی سردرگم، در هم می‌پیچد و به دلهای مهر خورده مجال تپیدن نمی‌دهد. سكوتی سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا می‌گیرد. نه فقط زنان و مردان كه حتی زنگ شتران از نوا فرو می‌افتد. سكوت محض.

و تو آغاز می‌كنی:

بسم الله الرحمن الرحیم

ای اهل كوفه!

ای اهل خدعه و خیانت و خفت!

گریه می‌كنید؟!

اشكهایتان نخشكد و ناله‌هایتان پایان نپذیرد. مثل شما مثل آن زنی است كه پیوسته رشته‌های خود را به هم می‌بست و سپس از هم می‌گسست.

پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعه‌ها و خیانتهایتان كرده اید.

چه دارید جز لاف زدن، جز فخر فروختن، جز كینه ورزیدن، جز دروغ گفتن، جز چاپلوسی كنیزكان و جز سخن چینی دشمنان؟!

به سبزه‌ای می‌مانید كه بر مزبله و سرگینگاه روئیده است و نقره‌ای كه مقبره‌های عَفن را آذین كرده است.

وای بر شما كه برای قیامت خود، چه بد توشه‌ای پیش فرستاده‌اید و چه بد تداركی دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیخته‌اید و عذاب جاودانه‌اش را به جان خریده‌اید.

گریه می‌كنید؟!

به خدا كه شایسته گریستید.

گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك.

دامان جانتان را به ننگ و عاری آلوده كردید كه هرگز به هیچ آبی شسته نمی‌شود. و چگونه پاك شود ننگ و عار شكستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت؟!

كشتن سید جوانان اهل بهشت؛ كسی كه تكیه گاه جنگتان، پناهگاه جمعتان، روشنی بخش راهتان، مرهم زخمهایتان، درمان دردهایتان، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.

چه بد توشه‌ای راهی قیامتتان كردیدو بار چه گناه بزرگی را بر دوش ‍ گرفتید.

كلامت، كلام نیست زینب! تیغی است كه پرده‌های تزویر را می‌درد و مغز حقیقت را از میان پوسته‌های رنگارنگ نیرنگ برملا می‌كند. شمشیری است كه نقابها را فرو می‌ریزد و ماهیت خلایق را عیان می‌سازد.

صدای شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر می‌شود.

كودكانی كه به تماشا سر از پنجره‌ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب می‌كنند. چند نفری در خود مچاله می‌شوند و فرو می‌ریزند. عده‌ای سر بر دیوار می‌گذارند و ضجه می‌زنند.

پیرمردی كه اشك، پهنای صورتش را فراگرفته و از ریشهای سپیدش فرو می‌چكد، دست به سوی آسمان بلند می‌كند و می‌گوید:

"پدر و مادرم فدای این خاندان كه پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند. نسلشان نسل كریم است و فضلشان، فضل عظیم."

یكی، در میان گریه به دیگری می‌گوید: "به خدا قسم كه این زن، به زبان علی سخن می‌گوید."

و پاسخ می‌شنود: "كدام زن؟ والله كه این خود علی است. این صلابت، این بلاغت، این لحن، این خطاب، این عرصه، این عتاب، ملك طلق علی است."

قیامتی به پاكرده‌ای زینب!

اینجا كوفه نیست. صحرای محشر است. یوم تبلی السرائر(1) است و كلام تو فاروقی(2) است كه اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز می‌كند. شعله‌ای است كه هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را می‌سوزاند. آینه‌ای است كه خلق را از دیدن خودشان به وحشت می‌اندازد.

اشك و آه و گریه و شیون، كوفه را برمی دارد. هر چه سوهان ضجه‌ها تیزتر می‌شود، صلای تو جلای بیشتری پیدا می‌كند و برنده‌تر از پیش، اعماق وجود مردم را می‌شكافد و دملهای چركین روحشان را نشتر می‌زند.

همچنان محكم و با صلابت ادامه می‌دهی:

مرگتان باد.

و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.

در این معامله، سرمایه هستی خود را به تاراج دادید.

بریده باد دستهایتان كه خشم و غضب خدا را به جان خریدید و مهر خفت و خواری و لعنت و درماندگی را بر پیشانی خود، نقش ‍ زدید.

می دانید چه جگری از محمد مصطفی شكافتید؟

چه پیمانی از او شكستید؟

چه پرده‌ای از او دریدید؟

چه هتك حیثیتی از او كردید؟

و چه خونی از او ریختید؟

كاری بس هولناك كردید، آنچنانكه نزدیك بود آسمان بشكافد، زمین متلاشی شود و كوهها از هم بپاشد.

مصیبتی غریب به بار آوردید.

مصیبتی سخت، زشت، بغرنج، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتی به عظمت زمین و آسمان.

شگفت نیست اگر كه آسمان در این مصیبت، خون گریه كند.

و بدانید كه عذاب آخرت، خواركننده‌تر است و هیچ كس به یاری برنمی خیزد.

پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نكند. چرا كه خدای عزوجل از شتاب در عقاب، منزه است و از تأخیر در انتقام نمی‌هراسد.

ان ربك لباالمرصاد.(3) به یقین خدا در كمینگاه شماست...

كوفه یكپارچه، ضجه و صیحه می‌شود. گویی زلزله‌ای ناگهان، همه هستی همه را بر باد داده است.


1- سوره طارق، آیه 9: روزی كه اسرار درونی آشكار شود.

2- فاروق: جدا كننده حق از باطل.

3- سوره فجر، آیه 14

آفتاب در حجاب؛ پرتو چهاردهم ؛ سید مهدی شجاعی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.