یکی از شاگردانش، بیماری «حصبه» گرفته و رنجور و زمینگیر شده بود. کمتر کسی به عیادتش میآمد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1386/11/28
اشک شوق
حاجآقا روحالله در میانسالی در حوزه علمیه قم، درس «اسفار» میداد. زمستان بود و باد سوزناکی میوزید. یکی از شاگردانش، بیماری «حصبه» گرفته و رنجور و زمینگیر شده بود. کمتر کسی به عیادتش میآمد. یک روز عصر، حاجآقا روحالله به حجره آن طلبه رفت. هم حجرهای او، از دیدن حاجآقا روحالله، زبانش بند آمده بود.
حاجآقا روحالله کنار بستر طلبه بیمار نشست. دستش را با مهربانی گرفت و احوالش را پرسید. طلبه خواست بلند شود. او نگذاشت. دستش را روی سینه او گذاشت و گفت: «شما بخوابید و راحت باشید».
اشک شوق در چشمان طلبهها نشسته بود.