مگر قرار نبود...
امام مانند هر شب برای زیارت به حرم امام علی (ع) رفته بود. پیرمردی که اهل «شوشتر» بود، به او نزدیک شد و از مشکلات زندگیاش گفت و درخواست کمک کرد.
امام به یکی از شاگردانش که در همان نزدیکی بود، گفت: «فردا صبح ساعت 9، موضوع این پیرمرد را به یادم بیاندازید».
فردا صبح، شاگرد امام به سوی خانه استاد به راه افتاد. چند بار در ذهنش مرور کرد که باید ساعت9، موضوع این پیرمرد را به ایشان بگویم.
ولی تا به نزدیکی خانه امام رسید، جمعیت سیاهپوشی را دید که با صدای بلند گریه میکردند. فرزند بزرگ امام، مصطفی، از دنیا رفته بود. او همه چیز را فراموش کرد. امام در گوشهای نشسته بود و قرآن میخواند. ناگهان متوجه شد امام او را کار دارد. جلوتر رفت و تسلیت گفت.
امام گفت: «الان ساعت 9 و 10 دقیقه است. مگر قرار نبود ساعت 9 موضوع آن پیرمرد را به من یادآوری کنی؟»
مرد در حالتی که گریه میکرد، شکسته شکسته گفت: «آقا ... آخر ... الان وقت ...».
امام گفت: «بلند شو همراه من بیا».
به سوی اتاق رفتند. امام پاکتی را که مقداری پول در آن بود، به دستش داد و گفت: «همین الان به خانه پیرمرد میروی و این پاکت را به او میدهی!»
منبع: کتاب همشهری