تبیان، دستیار زندگی
می‌گویم‌: «پدربزرگ‌، خوبی‌؟» می‌گوید: «بله‌!» چشم‌هایش‌ پنجره‌ را نگاه‌ می‌كند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

«او خسته‌ شده‌ است‌ از انتظار و زیر برف‌ ایستادن‌»

(داستان نوجوان)قسمت اول

می‌گویم‌: «پدربزرگ‌، خوبی‌؟»

می‌گوید: «بله‌!»

چشم‌هایش‌ پنجره‌ را نگاه‌ می‌كند. بیرون‌ برف‌ می‌بارد. دانه‌های‌ برف‌ تند تند می‌ریزند روی‌ پنجره‌. آب‌ می‌شوند. لیز می‌خورند پایین‌. روی‌ طاقچه‌ی‌ كوچك‌ پنجره‌ پر از برف‌ شده‌ است‌؛ همان‌جا كه‌ بهار و تابستان‌ها جای‌ گلدان‌های‌ یاس‌ و شمعدانی‌ است‌؛ یاس‌های‌ سپید و شمعدانی‌های‌ صورتی‌.

او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن

به‌ امروز فكر می‌كنم‌؛ یعنی‌ جمعه‌ها. چرا كه‌ صبح‌های‌ جمعه‌ با همه‌ صبح‌ها متفاوت‌ است‌؛ حتّی‌ رنگش‌ هم‌ فرِق دارد. پدربزرگ‌ می‌گوید: «این‌ روزها، توی‌ اتاقكم‌ خیلی‌ گرم‌ و خوب‌ بود. چای‌ می‌خوردم‌ .گاهی‌ حتّی‌ آبگوشت‌ گرم‌ می‌كردم‌.»

بابا نگاهش‌ را برمی‌گرداند. او هم‌ از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌كند. می‌دانم‌ چشم‌هایش‌ نمناك‌اند. می‌گوید: «هوا باید سرد باشد.» و روزنامه‌ را باز می‌كند و می‌گیرد جلوِ چشم‌هایش‌.

توی‌ روزنامه‌ نوشته‌ است‌ اتوبوس‌ دو طبقه‌ را نمایشگاه‌ كتاب‌ كرده‌اند. بابا بلند بلند می‌خواند. گیر می‌دهم‌ به‌ بابا و هی‌ می‌گویم‌: «برویم‌ اتوبوس‌ را ببینیم‌.»

بعد می‌گویم‌: «اگر نیایی‌، خودم‌ می‌روم‌.»

می‌گوید: «چه‌ غلط‌های‌ زیادی‌!»

خمیازه‌ می‌كشم‌.

صبح‌ جمعه‌ پر از خمیازه‌ است‌ و یك‌ راحتی‌ دلچسبی‌ دارد. آدم‌ فكر می‌كند حالا حالا نمی‌گذرد. به‌ پنجره‌ نگاه‌ می‌كنم‌. مطمئنم‌ كه‌ این‌ لحظه‌ها مثل‌ برف‌های‌ روی‌ شیشه‌ است‌.

بابا می‌گوید: «آن‌ روز برف‌ نمی‌آمد. یك‌ روز پاییزی‌ بود.»

او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن

بابا گفت‌: «من‌ هم‌ می‌آیم‌.» و پایش‌ را به‌ زمین‌ كوبید.

پدربزرگ‌ گفت‌: «نه‌ باباجان‌، نمی‌شود. دفعه‌ی‌ پیش‌ هم‌ كه‌ آمدی‌، توبیخم‌ كردند.»

بابا گفت‌: «گفتم‌ كه‌ من‌ می‌آیم‌.» و زد زیر گریه‌.

مادربزرگ‌ گفت‌: «چه‌ غلط‌های‌ زیادی‌؛ یعنی‌ چی‌ من‌ هم‌ می‌آیم‌. ماه‌ پیش‌ از حقوقم‌ كم‌ كردند. نمی‌فهمی‌؟»

بابا گفت‌: «می‌آیم‌. شلوار نو نمی‌خواهم‌. بلوز كهنه‌ام‌ هم‌ هنوز خوب‌ است‌. می‌پوشمش‌.»

پدربزرگ‌ گفت‌: «نه‌، باباجان‌ چند بار بگویم‌ نمی‌شود. توبیخم‌ را نوشته‌اند توی‌ پرونده‌ی‌ كاری‌ام‌.»

بابا كت‌ پدربزرگ‌ را چسبید و گفت‌: «نه‌، می‌آیم‌.»

مادربزرگ‌ دست‌ بابا را كشید و گفت‌: «چشمم‌ روشن‌، روی‌ حرف‌ بابایت‌ هم‌ كه‌ حرف‌ می‌زنی‌. بیا كنار ببینم‌.»

بابا محكم‌تر پدربزرگ‌ را چسبید و گفت‌: «بابا، بابا، آخر تو بابای‌ دو طبقه‌ی‌ منی‌. بگذار من‌ هم‌ بیایم‌.»

مادربزرگ‌ دست‌های‌ بابا را باز كرد. سیلی‌ محكمی‌ زد توی‌ صورت‌ بابا. صورت‌ بابا سوخت‌. به‌ پدربزرگ‌ نگاه‌ كرد و گفت‌: «توی‌ محل‌ فقط‌ شما بابای‌ دو طبقه‌ی‌ منی‌. متوجه‌ نیستید؟» و رفت‌ گوشه‌ی‌ اتاِق نشست‌. آرام‌ گریه‌ كرد.

پدربزرگ‌ رفت‌ بیرون‌. مادربزرگ‌ رفت‌ توی‌ آشپزخانه‌. بابا می‌دانست‌ كه‌ الا´ن‌ مادربزرگ‌ عصبانی‌ است‌.

او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن

پدربزرگ‌ می‌گوید: «تابستان‌ها، آفتاب‌ اذیت‌ می‌كرد. تمام‌ دیوارهایش‌ شیشه‌ای‌ بودند. اتاقك‌ می‌شد تنور. فلاسكم‌ پر از یخ‌ بود؛ امّا آن‌ هم‌ فایده‌ای‌ نداشت‌ و زود آب‌ می‌شد.»

پدربزرگ‌ هنوز نگاهش‌ را از روی‌ پنجره‌ برنداشته‌ است‌. برف‌ هنوز می‌بارد. موی‌ پدربزرگ‌ هم‌ سپید سپید است‌؛ مثل‌ برف‌ روی‌ شیشه‌.

می‌گویم‌: «من‌ درس‌های‌ فردایم‌ را نوشته‌ام‌ و خوانده‌ام‌.»

بابا می‌گوید: «امّا من‌ حال‌ ندارم‌، بچه‌ تو عجب‌ گیره‌ای‌ هستی‌!»

می‌گویم‌: «بابا نیایی‌، می‌روم‌. حالا هم‌ كه‌ تعطیلی‌.»

می‌گوید: «خسته‌ام‌. آن‌ هم‌ كجا؟ آن‌ سر شهر توی‌ یك‌ اتوبوس‌ دو طبقه‌ی‌ پر از كتاب‌.»

می‌گویم‌: «پس‌ خداحافظ‌! من‌ رفتم‌.» می‌روم‌ دم‌ در.

بابا بلند می‌شود و می‌گوید: «ای‌ داد بیداد از دست‌ این‌ بچه‌!»

من‌ و پدربزرگ‌ تنها خواهیم‌ شد. قبل‌ از این‌كه‌ دونفری‌ برویم‌ گردش‌، خواهد گفت‌: «امّا هرچی‌ بود عاشق‌ كارم‌ بودم‌. عاشق‌ رنگ‌ آبی‌ اتوبوسم‌.» امّا حالا چی‌... هنوز برف‌ خواهد بارید. او خواهد گفت‌: «اصلاً الا´ن‌ دیگر اتوبوس‌ دو طبقه‌ نیست‌، نه‌؟ اول‌ توی‌ انگلستان‌ در آمد و بعد ایران‌. دیگر هیچ‌جای‌ دنیا نبود. می‌دانم‌ كه‌ راننده‌های‌ آن‌جا هم‌ مثل‌ من‌ عاشق‌ اتوبوس‌شان‌ بودند. نمی‌دانی‌ چه‌ كیفی‌ دارد. یك‌ عالم‌ مسافر می‌آیند و به‌ تو بلیط‌ می‌دهند. از تو اجازه‌ می‌خواهند بیایند تو.

جوان‌ها می‌رفتند طبقه‌ی‌ بالا. حتماً دوست‌ داشتند مردم‌ و خیابان‌ و اصلاً زندگی‌ را از بالا نگاه‌ كنند. شاید هم‌ فكر می‌كردند هوای‌ آن‌جا، تازه‌تر است‌.» بعد كمی‌ سكوت‌ خواهد كرد: «راستی‌ اتوبوس‌های‌ حالا چه‌ شكلی‌ است‌؟ دلم‌ می‌خواهد بدانم‌ همكارهای‌ جوانم‌ با راننده‌های‌ چشم‌ زاغ‌ و موبور انگلیسی‌ همكارند یا نه‌؟» خواهم‌ گفت‌: «نه‌، الا´ن‌ اتوبوس‌هایی‌ داریم‌ كه‌ درازند، مثل‌ مار. وسط‌ تن‌شان‌ هم‌ چین‌ می‌خورد، مثل‌ آكاردئون‌. شانزده‌ متر و نیم‌ طول‌ دارند. وقتی‌ توی‌ خیابان‌ هستند و حركت‌ می‌كنند، نباید از كنارشان‌ بگذریم‌. آونگ‌ می‌كنند و می‌خورند بهمان‌. همین‌ چند وقت‌ پیش‌، یك‌ نفر را له‌ كرد. دم‌ در دانشگاه‌ تهران‌ بود. بین‌ حركت‌ آونگ‌ اتوبوس‌ و میله‌های‌ جدول‌ خط‌ ویژه‌ وسط‌ خیابان‌ گیر كرد. دانشجوی‌ پزشكی‌ هم‌ بود. همه‌ی‌ این‌ها را روزنامه‌ نوشته‌ بود.»

صورت‌ پدربزرگ‌ درهم‌ خواهد رفت‌. خواهد گفت‌: «نگو، دلم‌ نمی‌خواهد بشنوم‌.»

خواهم‌ گفت‌: «اتوبوس‌های‌ الان‌ آلمانی‌اند.»

او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن

خواهم‌ گفت‌: «چاره‌ای‌ نداریم‌، دیگر اتوبوس‌ دو طبقه‌ نداریم‌.»

خواهد گفت‌: «می‌روم‌ خواهش‌ می‌كنم‌ تا یك‌ دستگاه‌ به‌ من‌ بدهند. من‌ مدرك‌ مكانیكی‌ بین‌المللی‌ دارم‌. خودشان‌ برای‌مان‌ از انگلستان‌، معلم‌ فرستاده‌ بودند. به‌ ما آموزش‌ دادند. فقط‌ به‌ چند نفرمان‌ مدرك‌ دادند. من‌ هم‌ شاگرد اول‌شان‌ بودم‌.» و جایی‌ دور را نگاه‌ می‌كند: «فكر می‌كنی‌ اگر مدركم‌ را نشان‌ بدهم‌، اتوبوس‌ دو طبقه‌ بهم‌ می‌دهند؟»

هنوز مدت‌ زیادی‌ نگذشته‌ بود كه‌ صدای‌ قفل‌ در آمد. پدربزرگ‌ آمد تو و داد زد: «مسعود! مسعود! بدو بیا...» مادربزرگ‌ از توی‌ آشپزخانه‌ بیرون‌ آمد. گفت‌: «یعنی‌ چی‌ كه‌ بدو بیا؟ اگر بازهم‌ از حقوقت‌ كم‌ كنند چی‌؟ سر برج‌ بازهم‌ كم‌ می‌آوریم‌. یك‌ عالم‌ قسط‌ مانده‌ روی‌ دست‌مان‌. تو كه‌ رفته‌ بودی‌ چرا برگشتی‌؟ این‌ را هم‌ هوایی‌ می‌كنی‌. اسباب‌ دست‌ این‌ جغله‌ شده‌ایم‌. برو به‌ حرفش‌ گوش‌ نده‌! برو! مگر با تو نیستم‌؟»

بابا بلند شد. دوید. پدربزرگ‌ دست‌ دراز كرد. بابا دست‌ گذاشت‌ توی‌ دست‌ بزرگ‌ پدربزرگ‌. دست‌ او بزرگ‌ بود و گرم‌. پدربزرگ‌ با دست‌ دیگرش‌ در را بست‌. مادربزرگ‌ ماند پشت‌ در.

در كوچه‌ را می‌بندم‌. می‌دانم‌ بابا پشت‌ در مانده‌ است‌، امّا به‌ روی‌ خودم‌ نمی‌آورم‌. آهسته‌ راه‌ می‌روم‌. صدای‌ باز شدن‌ در را می‌شنوم‌. بابا بهم‌ می‌رسد. غر می‌زند: «دلم‌ نمی‌خواهد تو تنهایی‌ بروی‌ تا آن‌ سر شهر. تا برگردی‌ دلم‌ هزار راه‌ می‌رود.»

او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن

می‌گویم‌: «تنها نیستم‌. شما هم‌ هستی‌.»

می‌گوید: «اگر نخواهم‌ بیایم‌، باید كی‌ را ببینم‌، هان‌؟ با توأم‌...»

می‌گویم‌: «می‌آیید؟ «دست‌ می‌گذارم‌ توی‌ دستش‌ كه‌ معطل‌ دست‌ من‌ مانده‌ است‌. دستش‌ زیاد بزرگ‌ نیست‌؛ امّا حتّی‌ توی‌ این‌ هوای‌ برفی‌، گرم‌ است‌. نگاهم‌ می‌كند. خنده‌اش‌ گرفته‌ است‌. به‌ روی‌ خودش‌ نمی‌آورد؛ امّا من‌ نمی‌توانم‌ به‌ روی‌ خودم‌ نیاورم‌. می‌خندیم‌. می‌رسیم‌ سر خیابان‌.

بابا دست‌ دراز می‌كند تا تاكسی‌ بگیرد.

می‌گوید: «اتوبوس‌ سوار شویم‌!»

می‌گویم‌: «دیر می‌رسیم‌.»

سر كج‌ می‌كنم‌. می‌گویم‌: «بابا...»

سوار اتوبوس‌ می‌شویم‌. با این‌كه‌ می‌دانم‌ طبقه‌ی‌ بالا ندارد. دنبالش‌ می‌گردم.

پدربزرگ‌ و بابا رفتند توی‌ پاركینگ‌ اتوبوس‌ها. پدربزرگ‌ رفت‌ توی‌ ماشین‌ خودش‌. بابا هم‌ سوار شد.

هی‌ از این‌ سر اتوبوس‌ دوید آن‌ سر اتوبوس‌. شلوغ‌ كرد. روی‌ تك‌تك‌ صندلی‌ها نشست‌. پایش‌ را دراز كرد. پدربزرگ‌ هم‌ هی‌ داد زد: «مسعود، صندلی‌ها را خاكی‌ نكن‌، بابا! خدا را خوش‌ نمی‌آید. لباس‌ مسافرها خاكی‌ می‌شود. صلوات‌ كه‌ پشت‌ سر پدر و مادرمان‌ نمی‌فرستند هیچ‌، لعنت‌ هم‌ می‌كنند. بعد هم‌ مگر قول‌ ندادی‌ شلوغ‌ نكنی‌؟»

بابا گفت‌: «من‌ كی‌ قول‌ دادم‌ كه‌ خودم‌ یادم‌ نیست‌؟» و رفت‌ طبقه‌ی‌ بالا. پدر بزرگ‌ اتوبوس‌ را روشن‌ كرد. دور زد. از پاركینگ‌ بیرون‌ آمد. بابا روی‌ یكی‌ از صندلی‌های‌ طبقه‌ی‌ بالا نشست‌. پنجره‌ را باز كرد. باد خنك‌ می‌آمد. اتوبوس‌ كم‌كم‌ شلوغ‌ می‌شد. پدربزرگ‌ سر هر ایستگاه‌ می‌ایستاد و داد می‌زد: «نبود؟» یعنی‌ مسافری‌ جا نماند. بعد راه‌ می‌افتاد و می‌رفت‌.

ادامه دارد...

نوشته:مژگان بابامرندی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.