تبیان، دستیار زندگی
قصه غریبی است این ماجرای عطش. و‏‎ ‎از آن غریبتر، قصه كسی است كه خود بر اوج منبر عطش ‏نشسته باشد و بخواهد دیگران را‎ ‎در مصیبت تشنگی، التیام و دلداری دهد‏‎. گفتن درد، تحمل آن را آسانتر می‌كند اما‎ ‎نهفتنش و به رو نیاوردنش، توان از كف می‌رباید و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آفتاب در حجاب 7

دریا

ماجرای عطش

قصه غریبی است این ماجرای عطش. و‏‎ ‎از آن غریبتر، قصه كسی است كه خود بر اوج منبر عطش ‏نشسته باشد و بخواهد دیگران را‎ ‎در مصیبت تشنگی، التیام و دلداری دهد‏‎.

گفتن درد، تحمل آن را آسانتر می‌كند اما‎ ‎نهفتنش و به رو نیاوردنش، توان از كف می‌رباید و نهال طاقت ‏را می‌سوزاند، چه رسد‎ ‎به اینكه علاوه بر هموار كردن بار اندوه بر پشت خویش، بخواهی به تسلای ‏دیگران‎ ‎بایستی و به تحمل و صبوری دعوتشان كنی.‏‎

باری كه بر پشت توست، ستون فقراتت را‏‎ ‎خم كرده است، صدای استخوانهایت را در آورده است، ‏پیشانی ات را چروك انداخته است،‎ ‎چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است، میان مفصلهایت، ‏فاصله انداخته است، تنت را‏‎ ‎خیس عرق كرده است و چهره ات را به كبودی كشانده است و... تو در ‏این حال باید بخندی‎ ‎و به آرامش و آسایش تظاهر كنی تا دیگران اولا سنگینی بار تو را در نیابد و ثانیا‏‎ ‎بار سبكتر خویش را تاب بیاورد‎.

این، حال و روز توست در كربلا‏‎.

در كربلا،‎ ‎شاید هیچ كس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نكرده باشد‎.

بچه‌ها كه فریاد‎ ‎العطش سر داده اند، همگی در سایه سار خیمه بوده اند‏‎.

معجر و مقنعه و عبا و‎ ‎دشداشه و لباس كامل، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتی خون رگهای تو را تبخیر ‏كرده‎ ‎است.‏‎

تو اگر با همین حجاب، در عرصه نینوا می‌نشستی، عطش تمام وجودت را به آتش می‌كشید، چه ‏رسد به اینكه هیچ كس در كربلا به اندازه تو راه نرفته است، ندویده است، هروله نكرده است مگر ‏البته خود حسین‎

و تو اكنون با این حال و روز فریاد العطش‎ ‎بچه‌ها را بشنوی و تاب بیاوری. باید تشنگی را در تار و پود ‏جوانان بنی هاشم ببینی‎ ‎و به تسلایشان برخیزی. باید زبانه‌های عطش را در چشمهای كودكان نظاره ‏كنی و زبان‏‎ ‎به كام بگیری و دم برنیاوری.‏‎

باید تصویر كوثر را در آینه نگاهت بخشكانی تا بچه‌ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند‏‎.

باید آوندهای خشكیده اینهمه نهال را به‏‎ ‎اشك چشم آبیاری كنی تا تصویر پژمردگی در خیال دشمن ‏بخشكد و گلهای باغ رسول الله را‏‎ ‎شاداب‌تر از همیشه ببیند‎.

اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شكننده‎ ‎تر، كار دیگری است و آن این كه نگذاری آتش ‏عطش بچه‌ها از در و دیوار خیمه‌ها سرایت‎ ‎كند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذاری طنین تشنگی ‏بچه‌ها به گوش عباس‎ ‎برسد‎.

چرا كه تو عباس را می‌شناسی و از تردی و نازكی دلش باخبری.‏‎

می دانی كه‏‎ ‎تمام صلابت و استواری و دلیری او، در مقابل دشمن است.‏‎

و می‌دانی كه دلش در پیش‏‎ ‎دوست، تاب كمترین لرزش را ندارد‎.

پس او نباید از تشنگی بچه‌ها باخبر شود، او‎ ‎علمدار لشكر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش ‏بلرزد، طنین زلزله در كائنات می‌پیچد‎.

او اگر از تشنگی بچه‌های حسین باخبر شود، آنی طاقت نمی‌آورد، خود را به آب‎ ‎و آتش می‌زند تا ‏ریشه عطش را در جهان بخشكاند‎.

او تاب دیدن اشك بچه‌ها را ندارد‎. ‎او در مقابل گریه‌های رقیه دوام نمی‌آورد. لزومی ندارد كه سكینه از ‏او چیزی بخواهد‏‎. ‎او خواستنش را از نگاه سكینه در می‌یابد. او كسی نیست كه بتواند در مقابل نگاه‏‎ ‎سكینه بی تفاوت بماند‏‎.

سكینه فقط كافی است كه لب به خواستن آب،‌تر كند؛ او تمام‎ ‎دریاهای عالم را به پایش می‌ریزد‎.

اما خدا چه صبر و طاقتی به این سكینه داده است.‏‎ ‎دلش را دوپاره كرده است. نیمش را با پدر به ‏میدان فرستاده است و نیم دیگر را در‎ ‎زیر پای كودكان، پهن كرده است.‏‎

ولی مگر چقدر می‌شود به تسلای كودك نشست. سخن‏‎ ‎هر چقدر هم شیرین، برای كودك تشنه، آب ‏نمی‌شود. این دل سكینه است كه در سخن گفتن‎ ‎با كودكان، آب می‌شود‎.

نه، نه، نه، عباس‏‎ ‎نباید لبهای به خشكی نشسته سكینه را‏‎ ‎ببیند. نگاه عباس ‍ نباید با نگاه سكینه ‏تلاقی كند. عباس جانش را بر سر این نگاه می‌گذارد و روحش را به پای این نگاه می‌ریزد و بی ‏عباس... نه... نه...، زندگی بدون‏‎ ‎آب ممكن‌تر است تا بدون عباس.‏‎

عباس، دل آرام عرصه زندگی است، آرام جان برادر‏‎ ‎است.‏‎

حیات، بدون عباس بی معناست و زندگی بدون ابوالفضل، میان تهی است و آسمان‏‎ ‎و زمین، بی قمر ‏بنی هاشم، تاریك و ظلمانی است.‏‎

نه، نه، عباس نباید از تشنگی‎ ‎بچه‌ها باخبر شود. این تنها راز عالم هستی است كه باید از او مخفی ‏شود. اما مگر او‎ ‎با گفتن و شنیدن، خبردار می‌شود؟! دل او آینه آفرینش است. و آینه، تصویر خویش را‏‎ ‎انتخاب نمی‌كند‎.

مگر همین دیشب نبود كه تو برای سركشی به خیمه‌های خودی از خیمه‏‎ ‎خودت در آمدی و از دور ‏عباس را، استوار و با صلابت در كار محافظت از خیمه‌ها دیدی؟‎!

مگر نه وقتی تو از دلت گذشت كه‏‎ ‎‏“چه علمدار خوبی دارد‏‎ ‎برادرم!”‏‎ ‎از میان زمزمه‌های او با خودش ‏شنیدی كه:‏‎ ‎‏“چه مولای خوبی دارم من.”‏‎

مگر نه وقتی تو‏‎ ‎از دلت گذشت كه‎ ‎‏“چه برادر خوبی دارد برادرم!”‏‎ ‎شنیدی كه:‏‎ ‎‏“من نه برادر، كه ‏خدمتگزار حسینم‎ ‎و زندگی ام در بندگی حسین معنا می‌شود‎.‎‏”‏‎

آری، دل عباس به‏‎ ‎آسمان آبی و بی ابر می‌ماند. پرواز هیچ پرنده خیالی در نظرگاه دلش مخفی ‏نمی‌ماند‎.

چگونه می‌توان رازی به این عظمت را از عباس مخفی كرد؟‏‎!

همیشه خدا انگار‎ ‎نبض عباس با عطش حسین می‌زده است.‏‎

انگار پیش از آنكه لب و دهان حسین، تشنگی را‏‎ ‎احساس كند، قلب عباس، از آن خبر می‌داده است.‏‎

اكنون كه روز تشنگی است، چگونه‏‎ ‎ممكن است او از عطش حسین و بچه‌های جبهه حسین بی خبر ‏بماند؟‎!

بی خبر نمی‌ماند‎. ‎بی خبر نمانده است. همین خبر است كه او را از صبح مثل مرغ سركنده كرده ‏است. همین‏‎ ‎خبر است كه او را میان خیمه و میدان، هاجروار به سعی و هروله واداشته است.‏‎

او‎ ‎معدن و سرچشمه ادب است. او كسی نیست كه با سماجت از امام چیزی طلب كند. او كسی ‏است‎ ‎كه به احتمال پاسخ منفی، از اصل مطلب می‌گذرد‎.

اما این خواهش، این مطلب، این‎ ‎تقاضا، خواسته ای متفاوت بوده است.‏‎

این خود او بوده است كه در میان دو سوی دلش، در تعارض مانده بوده است. با خود عجب كلنجار ‏سختی داشته است. عباس؛ میان دو‏‎ ‎خواسته، میان دو عشق، میان دو ایثار‏‎.

هرم عطش بچه ها، او را از كنار خیمه كنده‎ ‎است و به محضر امام كشانده است تا از او رخصت بگیرد ‏و برای آوردن آب، دل به دریای‎ ‎دشمن بزند. اما به آنجا كه رسیده است و تنهایی امام را در مقابل این ‏سپاه عظیم دیده‎ ‎است، طاقت نیاورده است و تقاضای خویش را فرو خورده و بازگشته است.‏‎

بار دیگر‎ ‎وقتی كودكان را دیده است كه پیراهنهای خود را بالا زده‌اند و شكم به رطوبت جای مشك‏‎ ‎پیشین سپرده اند، تا هرم تشنگی را فرو بنشانند، بار دیگر وقتی.‏‎..‎

هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضای خویش با امام گریخته است و‏‎ ‎به آنجا كه رسیده است، فلسفه ‏حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش‎ ‎نگریسته است و در آینه هستی خویش ‏نگاه كرده است و دیده است كه همه عمرش را برای‎ ‎همین امروز زندگی كرده است؛ برای دفاع از ‏حسین پا به این جهان گذاشته است و برای‎ ‎علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است. او ‏لحظه‌های همه عمر خویش را تا رسیدن‎ ‎امروز شمرده است و امروز چگونه می‌تواند لحظاتی را بی ‏حسین سپری كند، حتی به قصد‏‎ ‎آوردن آب، برای بچه‌های حسین.‏‎

اما در این سعی آخر میان خیمه و میدان، كاری‎ ‎شده است كه دل او را یكدله كرده است.‏‎

سكینه، سكینه، سكینه، اینجا همانجاست‏‎ ‎كه جاده‌های محبت به هم می‌رسد. عشقهای مختلف به ‏هم گره می‌خورد و یكی می‌شود. عشق‎ ‎او به حسین و عشق او به بچه‌ها در سكینه با هم تلاقی ‏می‌كند‎.

عشق او به حسین و‎ ‎عشق حسین به بچه‌ها در سكینه به هم می‌رسند‎.

اینجا همان جاست كه او در مقابل‎ ‎حسین و بچه‌ها یكجا زانو می‌زند‎.

این سكینه همان طور سینایی است كه حضور حسین در‏‎ ‎آن به تجلی می‌نشیند‎.

این سكینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست.‏‎

و لزومی‎ ‎ندارد كه سكینه به عباس، حرفی زده باشد. لزومی ندارد كه سكینه از عباس آب خواسته‏‎ ‎باشد. چه بسا كه او را از رفتن به دنبال آب منع كرده باشد‎.

لزومی ندارد كه نگاهش‏‎ ‎را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس، خواستن را از چشمهای او بخواند. ‏همینقدر‎ ‎كافیست كه او پیش روی عباس ‍ ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش كرده ‏باشد‎ ‎و نگاهش را به زمین دوخته باشد‎.

همین برای عباس كافیست تا زمین و زمان را به هم‏‎ ‎بریزد و جهان را آب كند‎.

اگر سكینه بگوید آب، هستی عباس آب می‌شود پیش پای‎ ‎سكینه. نه، سكینه لب به گفتن آب،‌تر ‏نكرده است. فقط شاید گفته باشد: عمو!... یا‎ ‎نگفته باشد‎.

چه گذشته است میان سكینه و عباس كه عباس ادب، عباس معرفت، عباس‏‎ ‎مأموم، عباس خضوع، ‏پیش روی امام ایستاده است و گفته است:‏‎ ‏“آقا! تابم تمام شده است.”‏‎

و آقا رخصت‎ ‎داده است.‏‎

خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمی‌روی عباس! اینجا، حول و حوش‏‎ ‎خیمه زینب چه می‌كنی؟ ‏عمر من! عباس! تو را به این جان نیم سوخته چه كار؟ آمده ای‎ ‎كه داغ مرا تازه كنی؟ آمده ای كه دلم ‏را بسوزانی؟ جانم را به آتش بكشی؟ تو خود‏‎ ‎جان منی عباس؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانی نكن.‏‎

رخصت از من چه می‌طلبی‎ ‎عباس! تو كجا دیده ای كه من نه بالای حرف حسین، كه همطراز حسین، ‏حرفی گفته باشم؟ تو كجا دیده ای كه دلم غیر از حسین به امام دیگری اقتدا كند؟‏‎

تو كجا دیده ای‎ ‎كه من به سجاده ای غیر خاك پای حسین نماز بگذارم.‏‎

آمده ای كه معرفت را به تجلی‎ ‎بنشینی؟ ادب را كمال ببخشی؟ عشق را به برترین نقطه ظهور ‏برسانی؟‎

چه نیازی‎ ‎عباس من؟‎!

نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است. وقتی كه مادر‏‎ ‎خطابش ‍ كردیم، پیش پای ما ‏نشست و زار زار گریه كرد و گفت:‏‎ ‎‏“مرا مادر خطاب نكنید. مادر شما فاطمه بوده است، این كلام، از‏‎ ‎دهان شما فقط برازنده مقام زهراست. من خدمتگزار شمایم. كنیز شمایم.”‏‎

عباس من! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده ای. وقتی پدر او‏‎ ‎را به همسری برگزید، او ایستاده بود ‏پشت در و به خانه در نمی‌آمد تا از من، دختر‏‎ ‎بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم، او ‏قدم به داخل خانه نگذاشت.‏‎

عباس من! تو خود معلم عشقی! امتحان چه را پس می‌دهی؟‎

جانم فدای ادبت‏‎ ‎عباس! عرفان، شاگرد معرفت توست و عشق، در كلاس ‍ تو درس پس می‌دهد‎.

بارها‎ ‎گفته ام كه خدا اگر از همه عالم و آدم، همین یك عباس را می‌آفرید، به مدال‎ ‎فتبارك الله احسن‎ ‎الخالقین‌‎ش می‌بالید.

اگر آمده ای برای سخن گفتن، پس چیزی بگو. چرا‎ ‎مقابل من بر سكوی سكوت ایستاده ای و نگاهت ‏را به خیمه‌ها دوخته‌ای.‏‎

عباس من!‏‎ ‎این دل زینب اگر كوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می‌شود‎: ‎و تكون الجبال ‏كالعهن‎ ‎المنفوش.‏‎(1) ‎آخر این نگاه تو‎ ‎نگاه نیست. قارعه است. قیامت است:‏‎ ‎یكون الناس كالفراش‎  ‎المبثوت.(2)

عالم، شمع‏‎ ‎نگاه تو را پروانه می‌شود‎.

اما مگر چه مانده است كه نگفته ای؟! شیواتر از‎ ‎چشمهای تو چیست؟‎

بلیغ‌تر از نگاه تو كدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه، راه می‌بری. سخن گفتن با نگاه كه برای تو ‏مشكل نیست.‏‎

و اصلا نگاه آن زمان به كار می‌آید كه از دست و زبان، كار بر نمی‌آید‎.

برو عباس من كه من پیش از این تاب‎ ‎نگاه تو را ندارم.‏‎

وقتی نمی‌توانم نرفتنت را بخواهم، ناگزیرم به رفتن ترغیبت‏‎ ‎كنم، تا پیش ‍ خدای عشق روسپید بمانم؛ ‏خدایی كه قرار است فقط خودش برایم‏‎ ‎بماند‎.

اگر برای وداع هم آمده ای، من با تو یكی دردانه خدا! تاب وداع ندارم.‏‎

می بینمت كه مشك آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی كه‏‎ ‎قصد جنگ ‏نداری.‏‎

با خودت می‌اندیشی؛ اما دشمن كه الفبای مروت را نمی‌داند، اگر‎ ‎این دست مشك دار را ببرد؟! و با ‏خودت زمزمه می‌كنی؛ بریده باد این دست، در مقابل‏‎ ‎جمال یوسف من!‏‎

و این شعر در ذهنت نقش می‌بندد كه:‏

و الله قطعتموا یمینی‎ ‎    و ‏عن امام صادق الیقین‎ ‎

انی احامی ابدا عن دینی‎   ‎نجل النبی الطاهر ‏الامین‎ 3

چه حال خوشی‎ ‎داری با این ترنمی كه برای حسینت پیدا می‌كنی... كه ناگهان سایه ای از پشت ‏نخلها می‌جهد و غفلتا دست راست تو را قطع می‌كند‎.

اما این كه تو داری غفلت نیست، عین‏‎ ‎حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی كه می‌بینی، ‏دیگران چه جای دیدن‏‎ ‎دارند؟‎!

تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه می‌كنی، به جای خودت، تمثال حسین‏‎ ‎را می‌بینی و چه خرسند ‏و سبكبال از كناره فرات بر می‌خیزی. نه فقط از اینكه آب هم‏‎ ‎آینه دار حسین توست، بل از اینكه به ‏مقام فنأ رسیده ای و در خودت هیچ از خودت‏‎ ‎نمانده است و تمامی حسین شده است.‏‎

پس این كه تو داری غفلت نیست، عین حضور است.‏‎ ‎دلت را پرداخته ای برای همین امروز‏‎.

مشك را به دست چپت می‌گیری و با خودت می‌اندیشی؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشك این رسالت ‏من چه خواهد شد؟‎

و پیش از آنكه به‎ ‎یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند می‌زند و‎ ‎تو ‏با خودت زمزمه می‌كنی.‏

یا نفس لا تـخشی من ‏الكفار‎ ‎  مع النبی السیـد ‏المختـار‎ ‎

و ابــشـری بـرحـمـة الجـبـار‏‎ ‎    قد ‏قطعوا ببغیهم یساری‎ ‎

فاصلهم یا رب حر النار(4)

مشك را به دندان می‌گیری و به نگاه‏‎ ‎سكینه فكر می‌كنی.‏‎..

عباس جان! من كه این صحنه‌های نیامده را پیش چشم دارم،‎ ‎توان وداع با تو را ندارم.‏‎

من تماما به لحظه ای فكر می‌كنم كه تو هر چیز، حتی‎ ‎آب را می‌دهی تا آبرویت پیش سكینه محفوظ ‏بماند. به لحظه ای كه تو در پرهیز از تلافی‎ ‎نگاه سكینه، چشمهایت را به حسین می‌بخشی.‏‎

جانم فدای اشكهای تو‏‎!

گریه نكن‎ ‎عباس من! دشمن نباید چشمهای تو را اشكبار ببیند‏‎.

میان تو و سكینه فراقی نیست.‏‎ ‎سكینه از هم اكنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو‎.

اول كسی كه در آنجا‏‎ ‎به پیشواز تو می‌آید، سكینه است، سكینه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده ‏است كه تمام‎ ‎وجودش را پیش فرستاده است.‏‎

تو آنجا بی سكینه نمی‌مانی، عموی وفادار‏‎!

من؟‎!

به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نكند‏‎.

تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممكن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست كه من ‏ایستاده ام.‏‎

برو آرام جانم! برو قرار دلم!‏‎

من از هم اكنون باید به تسلای حسین برخیزم!‏‎ ‎غم برادری چون تو، پشت حسین را می‌شكند‎.

جانم فدای این دو برادر‏‎!‎


1- ‎به ترتیب آیات 5 و 4 از سوره قارعه.‏‎

2- ‎به ترتیب آیات 5 و 4‏‎ ‎از سوره قارعه.‏‎

3- ‎به خدا سوگند كه اگر دست راستم را قطع كنند / هماره پشتیبان دینم‎ ‎خواهم بود / و حمایتگر ‏امام صادق الیقینم / كه فرزند پیامبر پاكیزه امین است‎.

4- ‎ای نفس! نترس از‏‎ ‎كفار / و بشارت باد بر تو رحمت خداوند جبار / همراهی با پیامبر مختار / آنان ‏به مكر‎ ‎و حیله دست چپت را قطع كردند / پس خداوندا! داغی آتش جهنم را به ایشان بچشان.‏‎

آفتاب در حجاب؛ پرتو هفتم، سید مهدشجاعی‎ ‎

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.