تبیان، دستیار زندگی
یک برگه بزرگ آورد بیرون و بسم الله گفت . شرایطش را نوشته بود . همه ش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود . و اینکه من با شرایط سخت حاج یونس بسازم تا با هم ازدواج کنیم . شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روایاتی از زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی

شهید حاج یونس زنگی آبادی

حسین گفت : پدرش شصت و دو سالش است . شاید خدا فرزندی به او ندهد .

شاید هم فرزندی بدهد که هفت پشت ما به خاطر او آمرزیده شویم .

عید قربان همان سال یونس به دنیا آمد و از همان بچگی صدایش می کردند حاج یونس

***

تا وقتی پدرش زنده بود جلوی هیات های عزاداری آینه و قرآن می گرفت .

بعد از فوتش امام جماعت مسجد گفت : کی حال داره امسال آینه و قرآن بگیره ؟

یونس از جا بلند شد . غوغایی توی جمعیت افتاد .

از دوازده سالگی یتیم شد .

***

به شوهرم گفتم از حاج یونس بپرس برای چی نمی آید خانه ما ؟

گفت حاج یونس گفته : هر وقت حساب سال خودت را کردی و

خمس مالت را دادی من هم می آیم .

***

آمد خواستگاری .

با یک جلد قرآن و مفاتیح .

رساله امام را قبلا آورده بود .

***

یک برگه بزرگ آورد بیرون و بسم الله گفت .

شرایطش را نوشته بود .

همه ش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود .

و اینکه من با شرایط سخت حاج یونس بسازم تا با هم ازدواج کنیم .

شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد .

***

گفتم من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن باشد.

گفت : نه ! یک جلد قرآن نمی شود . یک جلد قرآن با یک دوره کتاب های شهید مطهری .

***

- همه را دعوت کرده بود مسجد .

از سپاه کرمان هم آمده بودند .

دعای کمیل که تمام شد عاقد توی جمعیت دنبالم می گشت .

تازه فهمیدند مراسم عقد حاج یونس است .

***

یک قدح آب آورد .

گفت : روایت است هر کس شب عروسی اش پای زنش را بشوید و آبش را

در خانه بریزد ، تا عمر دارند خیر و برکت از خانه شان نمی رود .

به شوخی گفتم : پاهای من کثیف نیست .

گفت : مهم این است که ما به روایت عمل کنیم .

***

شهید حاج یونس زنگی آبادی

سه روز قبل از محرم عروسی کردیم

وضو گرفتیم و دعای کمیل ، توسل و زیارت عاشورا خواندیم .

گفت : من دعا می کنم تو آمین بگو :

اول شهادت

دوم حج ناگهانی

سوم اینکه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفی .

همه اش مستجاب شد

***

می رفتیم برای تحویل خط

گفت بذار من پشت فرمان بنشینم .

توی راه یک خمپاره شصت خورد کنارمان .

به خط که رسیدیم گفت : یک تکه پارچه نداری دستم را ببندم ؟

ترکش خورده بود توی ساعدش و خون از دست و آستینش می چکید .

وقتی اعتراض کردم که چرا با زخم دستش رانندگی کرده گفت :

ما می خواهیم خط را تحویل بگیریم .

زشت است آدم توی این شرایط بگوید دستم زخمی شده .

***

قرار بود روی دژ شهید همت دو تا سنگر بسازیم .

خیلی خسته شده بودیم .

حاج حسین که با او خودمانی تر بود ، گفت : اگر قرار است سنگر جلویی را بسازیم ، لطف کن دو تا چوب کبریت بده بذاریم لای پلکهامان تا نخوابیم .

می خندید و می گفت : تا شما را شهید نکنم ول کن نیستم .

مجبورمان کرد تا صبح دو تا سنگر بسازیم

***

به غیر از آب قمقمه آب دیگری نداشتیم

دستور داد هر کس آب دارد بدهد به اسیرهایی که از دیشب توی محاصره بودند .

***

سرزده آمد خانه مان . چون چیزی توی خانه نبود مادر رفت و شیرینی خرید .

لب به آنها نزد .

گفت : من نمی خورم تا یادتان باشد خودتان را برای من به زحمت نیاندازید و هر چه توی خانه بود ، همان را بیاورید .

***

سنگر کمین آن قدر به عراقی ها نزدیک بود که صدای برخورد قاشق با بشقاب را عراقی ها می فهمیدند .

تازه از مکه برگشته بود . رفت توی سنگر و بچه های سنگر را بوسید و بغل کرد .

گفت : چند تا تسبیح آورده ام که به عزیزترین بچه های جبهه بدهم . تسبیح ها را داد به بچه های همان سنگر .

می گفتند: می مانیم تا شهید شویم یا شما از پشت بیسیم بگویید برگردیم .

***

حدود چهل پل شناور را به هم وصل کردیم .

حاجی گفت : حس نظامی من می گوید بیست و چهار ساعت کار را تعطیل کنیم .

بعد از دو روز برگشتیم . چند خمپاره خورده بود روی پل . پل ها از هم جدا شده بودند .

گفته بود : کار را تعطیل کنید تا عراقی ها خمپاره هایشان را بزنند .

***

تازه بچه دار شده بود . گفتم : دلت برای بچه ات تنگ نشده ؟

جبهه و جنگ بس نیست ؟

لبخند زد و گفت : اگر صد تا بچه داشته باشم و روزی صد مرتبه هم خبر بیاورند بچه ات را ازت گرفته اند ،

من دست از خمینی بر نمی دارم و جبهه و جنگ را بر همه چیز ترجیح می دهم .

***

موقعیت حاجی خیلی خطرناک بود .

از پشت بیسیم گفت اگر من شهید شدم ، حاج یونس فرمانده لشکر است .

***

ساعت هشت شب ترکش خورد به کتفش .

از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا اینکه حاج قاسم بفهمد ، تا ساعت چهار صبح ادامه داد و کار را تمام کرد .

دو سه روز بعد دیدمش .

از بیمارستان فرار کرده بود .

گفت : هنوز یک دستم سالم است .

***

آخرین باری که آمده بود مرخصی گفت : حاج قاسم اسم تیپ ما را گذاشته امام حسین .

دوست داری اسم تیپ ما چی باشه ؟

گفتم : هر چی خودت دوست داری .

گفت : چون اسم تیپ ما امام حسین است ، دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .

***

گفت : من که شهید شدم باید مرا از روی پا بشناسیدم .

دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .

روی تابوت را که کنار زدم جای سر ، پاهایش بود .


مطالب مرتبط:

نوشتن كتاب خاطرات شهید حاج یونس زنگی آبادی به دست خود شهید (1)

نوشتن كتاب خاطرات شهید حاج یونس زنگی آبادی به دست خود شهید (2)