تبیان، دستیار زندگی
قصه ی درس‌خواندن و دیپلم‌گرفتن علی‌آقا شنیدنی است. او از آن دسته آدم‌هایی است كه در تمام مدت تحصیلش همیشه در كلاس‌های متفرقه شركت كرده و هیچ‌وقت نتوانسته به موقع خودش را برای ثبت‌نام در مقطع تحصیلی‌اش برساند؛
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هیچ وقت مدرسه نرفته‌ام

هیچ وقت مدرسه نرفته‌ام

وقتی بچه‌ها كنكور دارند، بزرگترها از كار و زندگی می‌افتند و نمی‌توانند یك مهمانی درست و حسابی بروند چون همه ی هوش و حواسشان پیش بچه‌هاست.

یك سال تمام حسرت به دلشان می‌ماند كه یك دل سیر تلویزیون نگاه كنند و یك شام و ناهار با خیال راحت بخورند. بله بچه‌ها كه كنكور دارند انگار همه‌ی خانواده كنكور دارند. اما وای به روزی كه بزرگترها كنكور داشته باشند!

علی اكبر آموزگار، یكی از همین بزرگترهاست، پدر با اعتماد به نفسی كه در سن 60 سالگی تازه به یاد كنكور و دانشگاه رفتن افتاده و هرچه دیگران گفته‌اند كنكوردادن كار هر كسی نیست به گوشش نرفته است!

«روان‌شناسی كودك دانشگاه آزاد و حسابداری دانشگاه سراسری قبول شدم اما آخرش رفتم دانشگاه امام حسین، هم به شغلم می‌خورد، هم فكر كردم با محیط دانشگاه امام حسین بیشتر آشنا هستم.»

علی‌آقا كارمند سپاه است، اما سال‌هاست كه سر كار نمی‌رود؛ «جانباز حالت به اشتغال سپاهم، به خاطر درصد بالای جانبازی سر كار نمی‌روم ولی دلم می‌خواست درسم را بفهمم. فكر كردم من كجا و روان‌شناسی كودك و حسابداری كجا، این‌جوری لااقل لیسانسم را نظامی می‌گرفتم و در كارم پیشرفت می‌كردم. این شد كه رفتم دانشگاه امام حسین»

14 سالگی رفتم كلاس اول!

قصه ی درس‌خواندن و دیپلم‌گرفتن علی‌آقا شنیدنی است. او از آن دسته آدم‌هایی است كه در تمام مدت تحصیلش همیشه در كلاس‌های متفرقه شركت كرده و هیچ‌وقت نتوانسته به موقع خودش را برای ثبت‌نام در مقطع تحصیلی‌اش برساند؛ «خانه ی ما در ده لوشاب، از توابع بخش میمه اصفهان بود، آن روزها دردهات مدرسه نبود و بچه‌ها بی‌سواد بار می‌آمدند. اكثرا از همان سنین پایین می‌رفتند سر زمین و به والدینشان كمك می‌كردند.

برای همین هم در سن نوجوانی برای خودشان كشاورزی تمام‌عیار می‌شدند. من هم مثل بقیه بودم؛ صبح می‌رفتم سر زمین، پابه‌پای پدرم كار می‌كردم و شب برمی‌گشتم. وقتی اولین مدرسه در روستای لوشاب تاسیس شد، من 14 ساله بودم؛ یعنی دوبرابر سن بچه‌هایی كه به كلاس اول می‌رفتند. آن روزها خیلی دلم می‌سوخت، به‌خاطر سن بالایم اجازه شركت در كلاس اول را به من نمی‌دادند. نمی‌دانید چه حس بدی است، آدم ببیند بچه‌های كوچك می‌توانند بخوانند و بنویسند و خودش با این قد و قواره سواد ندارد!

سر كلاس اول

علی‌آقا می‌خواست هرطور شده به كلاس اول برود. برای همین هم شروع كرد به چك و چانه‌زدن؛ «خیلی این‌در و آن در زدم، دیگر مردم بخش میمه من را می‌شناختند. یادش به‌خیر نمی‌فهمیدند چرا یك نفر آن‌قدر اصرار به درس‌خواندن دارد؛ درحالی كه بیشتر مردم مملكت بی‌سوادند! بالاخره، رفت و آمد‌هایم نتیجه داد و اجازه دادند 3 كلاس ابتدایی را خودم در طول یك سال بخوانم. همه ی كارهایم را گذاشتم كنار و چسبیدم به درس.

به عنوان مستمع‌آزاد در كلاس‌های مدرسه ده شركت می‌كردم و سعی می‌كردم یاد بگیرم؛ البته یادگرفتن در 14 سالگی از یادگرفتن در 7 سالگی مشكل‌تر است اما علاقه‌ای كه من به یادگرفتن داشتم هیچ‌كدام از 7 ساله‌ها نداشتند. این شد كه 3 كلاس اول و دوم و سوم را در یك سال خواندم و قبول شدم و كلاس چهارم را شروع كردم».

علی‌آقا از كلاس چهارم تا ششم را به همین صورت مستمع آزاد خواند و به صورت متفرقه امتحان داد، «آن موقع، راه روستای ما تا بخش 40 كیلومتر بود. تابستان و زمستان؛ با هر وسیله‌ای شده حتی با پای پیاده خودم را به محل امتحان می‌رساندم و امتحان می‌دادم».

این كارها یعنی چه؟

اما همه ی این تلاش‌ها برای خانواده گرامی قابل درك نبود! «خانواده من به نسبت بقیه خانواده‌های ده مخالفت كمتری نشان می‌دادند، حتی می‌شود گفت پدرم طرفدار آمدن مدرسه به ده و باسوادشدن بچه‌ها بود، آن‌قدر كه خانه شخصی‌اش را برای ساختمان مدرسه در اختیار آموزش و پرورش گذاشت.

پدرم معتقد بود بچه‌های ده بسیار بااستعداد هستند و لیاقت این را كه به جاهای بالا برسند دارند. راست هم می‌گفت بچه‌های ده ما همه‌شان نخوانده ملا بودند.  آنهایی كه از ده رفتند همه‌شان به جاهای بالا رسیدند و آنهایی هم كه مانده‌اند، موفق شده‌اند.

با همه ی این حرف‌ها، برای پدرم عجیب بود كه پسر كاری و سربه‌راهش كه تابه‌حال همه ی هم و غمش كشاورزی و كار بوده و كم‌كم تبدیل به یك كشاورز كامل شده است چطور زیر همه‌چیز زده و مثل دیوانه‌ها خودش را در اتاق حبس می‌كند و درس می‌خواند؛ اگرچه سعی می‌كرد چیزی نگوید اما دورادور به گوشم می‌رسید كه خانواده‌ام با خودشان می‌گویند این كارها یعنی چه؟»

هم كار هم سیكل!

در 17 سالگی برای ادامه ی تحصیل و كار رفتم اصفهان. می‌خواستم درس بخوانم اما برای درآوردن خرج تحصیلم؛ مجبور بودم كار كنم. این شد كه دوباره رفتم سراغ كلاس‌های شبانه و امتحان‌های متفرقه. در یك چایخانه كار می‌كردم و شب‌ها می‌رفتم مدرسه. بیشتر درس‌ها را خودم می‌خواندم و می‌فهمیدم اما ریاضی خیلی سخت بود.

برای فهمیدن ریاضی حل‌المسائل گرفته بودم و با حل‌المسائل می‌خواندم. با هر سختی بود سیكلم را گرفتم. آن‌موقع، آدمی كه سیكل داشت، تحصیل‌كرده به حساب می‌آمد و می‌توانست در ادارات دولتی استخدام شود. من هم در اداره پست استخدام شدم؛ البته درس را كنار نگذاشتم و تحصیلاتم را همین‌طور ادامه دادم تا پنجم متوسطه.

دیپلم و دیگر هیچ

اوایل سال 57 بود كه به تهران منتقل شدم. به تهران آمدم و با دو تا از برادرزاده‌هایم خانه گرفتم. آن موقع كه برای امتحانات دیپلم آماده می‌شدم، سر و صدای انقلاب هم داشت كم كم بلند می‌شد. یادم می‌آید وقتی اولین امتحان دیپلم متفرقه را دادم و از جلسه امتحان بیرون آمدم، شهید مفتح و باقی راهپیمایان را دیدم كه از تپه‌های قیطریه سرازیر شده بودند و شعار می‌دادند.

این از اولین راهپیمایی‌های دوران انقلاب بود؛ 16 شهریور بود. قاطی تظاهركننده‌ها شدم و همراهشان رفتم، تا نماز ظهر شعار دادیم. بعد، نماز ظهر را به جماعت خواندیم و به خانه برگشتیم.

دیپلم‌گرفتن علی‌آقا مصادف شد با انقلاب و جنگ؛ یعنی زمانی كه دانشجوها و دانش‌آموزان هیچ‌كدام سر كلاس درس نمی‌رفتند، چه برسد به علی‌آقا كه هیچ‌وقت یك دانش‌آموز صددرصد نبود!

این شد كه علی‌آقا همراه موج انقلاب شد و بعد هم رفت جبهه! همان كاری كه هر آدم دیگری هم كه به جای علی‌آقا بود، انجام می‌داد؛ « بیشتر فعالیتم در بیمارستان‌های صحرایی بود. چون علاقه داشتم، كار را زود یاد گرفته بودم و وردست پزشك‌ها می‌ایستادم. دكترها می‌گفتند علی‌آقا تو خیلی استعداد داری، برو دانشگاه پزشكی بخوان. خیلی دلم می‌خواست ولی در آن شرایط نمی‌شد. باید می‌ماندم و دفاع می‌كردم و به خاطر فعالیت‌هایم به عنوان مدیرعامل هلال‌احمر استان باختران منصوب شدم.

تا اواخر سال 69 باختران بودم و بعد برگشتم به تهران. كارمند پست و تلگراف بودم اما سپاه مرا می‌خواست. بنابراین، وارد سپاه شدم. در جنگ آن‌قدر صدمه دیده بودم كه نه از لحاظ جسمی توانایی درس‌خواندن داشتم و نه از نظر روحی می‌توانستم؛ مهره كمرم شكسته بود؛ موج‌گرفتگی پیدا كرده بودم؛ در شلمچه شیمیایی شده بودم و مشكلات حاد عصبی داشتم. این شد كه قید كنكور را زدم.

تولد دوباره

علی‌آقا دیگر نتوانست ادامه تحصیل بدهد اما رفتن به دانشگاه را فراموش نكرد. دانشگاه همیشه مثل یك موجود دست‌نیافتنی در دورترین زوایای ذهنش باقی ماند و انگار تبدیل شد به آرزوی شخصی‌اش؛ «می‌دانستم یك روز به دانشگاه می‌روم. منتظر بودم زمانش برسد، تا اینكه سال 82 احساس كردم دیگر وقتش رسیده است؛ بچه‌ها بزرگ شده بودند؛ اوضاع خودم بهتر بود؛ آرامش داشتم و زندگی‌ام به نقطه اعتدالی رسیده بود. برای همین هم به خودم گفتم علی، اگر الان شروع نكنی دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانی!»

بابا بی‌خیال شو!

تصمیمم را گرفته بودم اما ماجرا را به هركس كه می‌گفتم، دهانش از تعجب باز می‌ماند؛ البته هیچ‌كس توی ذوقم نمی‌زد ولی یك‌جوری نگاهم می‌كردند كه انگار ته دلشان می‌گویند؛ بنده‌خدا سنش رفته بالا، قاتی كرده، فكر می‌كند دانشگاه رفتن آسان است، آن هم با این همه نوجوان و جوان كنكوری.

نه اینكه راست نمی‌گفتند، فكرشان، حقیقت محض بود. اما من می‌خواستم با خودم اتمام حجت كنم؛ می‌خواستم هروقت دلم سوخت چرا دانشگاه نرفته‌ام، لااقل پیش وجدانم آسوده باشم كه تلاشم را كرده‌ام.

خانه به حالت آماده‌باش

از روزی كه علی‌آقا تصمیم گرفت برای كنكور بخواند، خانه به حالت آماده‌باش درآمد. خانواده از این اقدام انقلابی پدر هم خوشحال بودند هم ناراحت. می‌ترسیدند اگر پدرشان قبول شود مثل بعضی پدرها شروع كند به تعریف از خود و خود را به رخشان‌كشیدن و هر مشكلی برایشان پیش بیاید، سریع خودش را به عنوان نمونه كامل پشتكار و برخورد با مشكلات مثال بزند.

اما ترس‌ها باعث نمی‌شد برای به تحقق‌رسیدن آرزوی پدرشان با او همكاری نكنند؛ «دلم نمی‌خواست اعضای خانواده را به سختی بیندازم، آنها چه گناهی داشتند كه من در سن 60 سالگی، هوس دانشگاه‌رفتن كرده بودم. به آنها زحمت نمی‌دادم، همه ی كتاب‌های تست و جزوه‌ها را خودم تهیه می‌كردم چون نمی‌خواستم هزینه‌ای به خانواده تحمیل شود، كلاس كنكور هم نرفتم.

خب، هرچه باشد من تا دیپلم همه ی درس‌هایم را خودم خوانده بودم و دلیلی نداشت كه حالا نتوانم. بیشتر، شب‌ها درس می‌خواندم و تا نیمه شب بیدار بودم. با اینكه خانم و بچه‌ها به روی خودشان نمی‌آوردند اما دورادور نگرانی‌شان را نسبت به سلامتی‌ام احساس می‌كردم. با جوان‌های فامیل دوست شده بودم و با هم جزوه رد و بدل می‌كردیم.

سر جلسه ی كنكور هم با هم می‌رفتیم. می‌گفتند من برایشان قوت قلبم. شده بودم نمونه و مثال برای بزرگترهای فامیل. تا جوانی از درس و سختی كار می‌نالید، بزرگترها فوری مرا نشان می‌دادند؛ هرچند نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد.

روز واقعه

بالاخره، شب كنكور می‌رسد، خانم آموزگار می‌گوید: «سعی می‌كردم نگران نباشم. واقعا هم آن‌قدر كه برای بچه‌ها نگران بودم، برای علی‌آقا نگران نبودم. فقط چون تلاشش را دیده بودم دلم می‌سوخت؛ خیلی زحمت كشیده بود، حقش بود قبول شود.»

شب امتحان، بچه‌ها به پدرشان روحیه می‌دادند و چون هر 3 دانشجو بودند، از خاطرات كنكور خودشان می‌گفتند. خلاصه اینكه آن شب به پدر غذای سبك دادند و او زود خوابید و صبح فردا با سلام و صلوات راهی‌اش كردند؛ «وقتی وارد جلسه شدم اول جوان‌ها فكر كردند من مراقبم اما وقتی روی صندلی خودم نشستم، تازه زمزمه‌ها شروع شد بالاخره، یكی به خودش جرأت داد و پرسید آقا شما هم می‌خواهید كنكور بدهید. خندیدم و گفتم بله، عیبی دارد؟ پسرك رو به بغل‌دستی‌اش كرد و گفت : یاد بگیر، ببین با این سن و سال آمده كنكور بدهد!

روز فرشته

پدر كه قبول شد، بچه‌ها برای رساندن جواب به او یك شیرینی درست و حسابی گرفتند. هیچ‌كس باورش نمی‌شد قاتی این همه مغز جوان پدر 60 ساله آنها رتبه آورده باشد. حالا همه‌چیز به آنها ثابت شد؛ قدرت اراده و پشتكار و اینكه اگر چیزی را بخواهی به هر قیمتی می‌رسی. پدرشان درس را با همه وجود می‌خواست و هیچ نتوانست مثل آنها با آسایش و آرامش در كلاس‌های گرم و نرم بنشیند و به حرف معلم گوش دهد. از همان 14 سالگی برای درس‌خواندن، زحمت كشید تا حالا كه در سن 60 سالگی به دانشگاه راه پیدا كرده.

اینك، آخر كار

خلاصه علی گرامی از دانشگاه امام حسین فارغ‌التحصیل می‌شود. او در كنار هم‌كلاسی‌های جوانش لباس فارغ‌التحصیلی می‌پوشد، لوح به دست می‌گیرد و رو به دوربین لبخند می‌زند.

هرچند در این سال‌های تحصیلی برای آوردن نمره خوب، آن‌قدر زحمت كشیده كه خودش می‌گوید حالاحالاها هوس ادامه تحصیل ندارد اما خدا را چه دیدید شاید 10 سال دیگر باز سراغ همین علی‌آقا آمدیم؛ در حالی كه در مقطع دكترا فارغ‌التحصیل شده و به تحصیل در مقطع فوق‌دكترا می‌اندیشد.