تبیان، دستیار زندگی
برگه ی شانزدهم: امروز جواب آزمایش معده ی دوستم نادعلی هاشمی آمد. سرطان است! از آثار گاز خردل. به آرامش او غبطه می خورم. از وقتی جواب آزمایش را شنیده، جک گفتن هایش بیشتر شده.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات سوخته (4)

اشاره:آنچه که می خوانید برگ هایی از دفتر خاطرات یک شهید شیمیایی است.که در 6 قسمت دنباله دار تقسیم شده است.همچنین لینک قسمتهای قبلی در پایین صفحه موجود می باشد.

برگه ی شانزدهم: امروز جواب آزمایش معده ی دوستم نادعلی هاشمی آمد. سرطان است! از آثار گاز خردل.

به آرامش او غبطه می خورم. از وقتی جواب آزمایش را شنیده، جک گفتن هایش بیشتر شده. راستی چرا بچه های شیمیایی این قدر آرام اند؟ اینجا بقیه ی جانبازان را هم می بینم. برای عمل دست یا پا یا عمل زیبایی آمده اند. کسانی که نیمی از صورتشان رفته. ولی بچه های شیمیایی با طراوت تر، مظلوم تر و آرام ترند. وقت کمبودها، صبورترین ها شیمیایی ها هستند. فکر می کنم چون مرگ لحظه به لحظه همراه ماست! بچه های شیمیایی در هر نفس به خود یادآوری می کنند که این نفس های به شماره افتاده روزی پایان خواهد یافت.

قصه ی غریبی است. انسان ها برای برآورده کردن نیازهای خود تلاش می کنند  همه ی این دوندگی ها خلاصه می شود در آب و غذا و خانه. اما آنچه بدون زحمت برای همه ی انسان ها و حیوانات و گیاهان مهیا است، هواست و همین هوا از ما شیمیایی ها دریغ می شود.

برگه ی هفدهم: یک گروه مستندساز از تهران آمده اند و مشغول مصاحبه با دکتر محور رئیس جدید خانه ی جانبازان در کلن هستند. من در اتاق مجاور هستم. صدای دکتر محور به خوبی شنیده می شود. او متخصص بیهوشی است. نمی دانم الآن در حال ضبط هستند یا نه. چون حالت صحبت کردنش طوری است که انگار برای خودشان توضیح می دهد. می گوید در فاصله ی بین بیهوشی و قطع شدن نفس تا رد کردن لوله و اتصال اکسیژن، فشار زیادی به بیمار وارد می شود و اغلب آنچه در درون دارند از فحش و ناسزا بیرون می ریزند. اصولاً کمبود اکسیژن بدجوری آدم را به هم می ریزد. اما عجیب است، جانبازان شیمیایی که دچار کمبود مزمن اکسیژن هستند از دیگر بیماران آرام ترند.

سپس خاطره ای از آقای کلانی می گوید که اهل اصفهان است. او خود تعریف کرده که همیشه نیمی از شب را بیدار می ماند تا راحت تر نفس بکشد و نیمی دیگر را همسرش بیدار می ماند و مراقب اوست که در خواب نفسش قطع نشود. می گوید وقتی به او گفتند دیگر در آلمان کاری برایت نمی شود انجام داد، بسیار آرام مهیای بازگشت به تهران شد. کلانی یک ماه قبل شهید شده است  من افسوس می خورم که چرا نتوانستم او را ملاقات کنم.

برگه ی هیجدهم: دیروز در راهرو «لونگن کلینیک» با ناصر رد می شدیم که یک بیمار ایرانی دیدیم نمی توانست با پرستار ارتباط برقرار کنه، حرفاشو که ترجمه کردیم، کنجکاو شدیم ببینیم از کجا اعزام شده.

در اشنویه شیمیایی شده بود و مشکل «فیبروز ریه» داشت. دو سال پیش شوهر خواهرش که وکیل مقیم آلمان است.، مصدومیتش به وسیله ی سلاح های شیمیایی عراق را در دادگاه احراز کرده و با توجه به محکومیت شرکت «پایلوت پلان» به دلیل کمک به حکومت صدام در تولید سلاح های شیمیایی خسارت هنگفتی گرفته است.

الآن هم مشغول درمان بود و خانواده اش را هم آورده بود. به نظر نمی رسید قصد مراجعت داشته باشد!

شیطنتم گل کرد و پرسیدم: پشیمان نیستی رفتی جنگیدی؟

پرسید: تو پشیمانی؟

گفتم: سؤال را با سؤال جواب نده!

دستی به صورتش کشید و گفت: اگه همین الآن آقا بگه درمانت را ول کن بیا یک ثانیه هم مکث نمی کنم!

چنان محکم این جمله را گفت، که خنده مان بند آمد!

از من پرسید: تو بریدی؟ خانواده ات بریده؟ جانباز دیدی بریده باشه؟

ناصر گفت: جانبازها که همه مثل هم نیستند. قطع نخاعی ها یک عالمی دارند،غیرنظامی ها، سرباز وظیفه ها!

رفیقمون محکم پرسید: توی اون ها سراغ داری؟

ناصر رفت توی فکر.

گفت: من خیلی پاپی شدم ببینم این جانبازهایی که بعضی مواقع اعتراض می کنند چه کسانی هستن؟ می دونید به چه نتیجه ای رسیدم؟ همه شون یا موجی بودن و یک ساعت بعد پشیمون می شدن. یا اصلاً سابقه ی جبهه نداشتن و یه جورایی آره!

ناصر گفت: این قدر مطلق نگو! این همه فشار و کمبود، کسی داد نزنه تعجب داره!

گفت: اشتباه نکن! منظور رسیدگی مسئولان نیست. منظور مشکل با اصل نظام و رهبریه!

ناصر رو به من گفت: دکتر رجایی فرد رو یادته؟ و رو به او ادامه داد: گلوله ی مستقیم تانک نزدیکش خورده بود. مخچه اش آسیب دیده بود تعادل نداشت و تشنج می کرد. به سختی و به رغم مخالفت دانشگاه دکترای داروسازی اش را گرفت. با بنیاد خیلی مشکل داشت. یک شب خواب آقا رو دید! نمی دونم چی شنیده بود که خانمش می گفت با گریه از خواب پرید، تا ده دقیقه گریه اش بند نمی آمد! بعد از اون دیگه هیچ کاری به کار بنیاد نداشت!

یک لحظه یاد کربلای پنج افتادم. از دسته ی چهل نفری یک نفر سالم برگشته بود. مقر گردان در کرخه ماتم سرا شده بود. مرخصی آمدیم تهران، سه روز بعد همه رفتند برای تسویه حساب!

حاج محمود کوثری برای بچه ها کارت ملاقات امام گرفت. یک ساعتی در حسینیه ی جماران منتظر ماندیم تا امام آمد و فقط چند دقیقه دست تکان داد و رفت!

همه ی بچه ها رفتند درخواست تسویه شان را پس گرفتند!

برگه ی نوزدهم: امروز عاشوراست. ایرانیان از سراسر آلمان برای مراسم به خانه ی جانبازان در کلن آمده اند.

سینه زنی و نوحه و قیمه ی امام حسین علیه السلام.

پس از ناهار یک ایرانی مقیم آلمان به نام رهنما، از ما سه نفر شیمیایی خواست با او در کنار راین صحبت کنیم. او وکیل است و می گوید ما می توانیم از شرکت هایی که به صدام کمک کرده اند سلاح شیمیایی تولید کند شکایت کنیم و غرامت بگیریم.

یکی از دوستان می گوید، به ما گفته شده اگر کسی اقدامی کند، سفرهای درمانی اش لغو می شود. دست آخر رهنما کارت خود را به ما داد و رفت و من مقابل رود آرام راین نشسته ام و با خود می اندیشم، چرا چنین حقی از ما سلب شده است؟

آیا شکایت ما پشت کردن به نظام جمهوری اسلامی است؟

آیا این سدهایی نیست که خودمان برای خودمان ساخته ایم؟

ما که وارد چنان جنگ سختی دیم، چرا باید از این جنگ ها بترسیم؟

جنگ فرهنگی، جنگ دیپلماتیک، جنگ حقوقی!

برگه ی بیستم: چند ماه پیش یکی از بچه های جانباز که تازه از بیمارستان همر مرخص شده بود، شبانه دچار خونریزی شدید بینی می شود. پزشک بیمارستان بر بالینش می آید و آنقدر گاز استریل را در بینی اش فشار می دهد که چشمش نابینا می شود. بنیاد مستضعفان و جانبازان برای او وکیل می گیرد و علیه بیمارستان شکایت می کنند.

امروز بعد از ماه ها تلاش بی ثمر، وکیل بیمارستان به این دوست جانباز، یک برابر و نیم مبلغ درخواست دیه اش را پیشنهاد داده تا دست از شکایت برادر و آبروی بیمارستان حفظ شود.

او هم پذیرفت!

لینک:

خاطرات سوخته 1

خاطرات سوخته 2

خاطرات سوخته 3