تبیان، دستیار زندگی
23 نوجوان اسیر وادار می شوند تا برای بهره برداری تبلیغاتی صدام با وی و دخترش در کاخ مجلل او ملاقات کنند. حکایت این 23 مرد شنیدنی است. آنچه در پی می آید خاطره ی کوتاهی است که آقای احمد یوسف زاده مولایی (یکی از نوجوان آن جمع) برای خوانندگان محترم به رشته...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روایت 23 نوجوان

روایت 23 نوجوان

اشاره:

23 نوجوان اسیر وادار می شوند تا برای بهره برداری تبلیغاتی صدام با وی و دخترش در کاخ مجلل او ملاقات کنند. حکایت این 23 مرد شنیدنی است. آنچه در پی می آید خاطره ی کوتاهی است که آقای احمد یوسف زاده مولایی (یکی از نوجوانان آن جمع) برای خوانندگان محترم به رشته تحریر درآورده است. ضمن تشکر از ایشان برای تمامی آزادگان و علی الخصوص این گروه در هر کجای میهن اسلامی که هستند آرزوی سعادت و سلامت داریم.

بعدازظهر روز چهارم یکی از عراقی ها آمد که تیمسار قدوری می خواهد با شما صحبت کند، نماینده تان بلند شود. برویم می دانستیم که دنبال سرنخ قضیه می گردند. گفتیم  ما نماینده نداریم، تصمیم جمعی گرفته ایم. گفت: نه! یکی را انتخاب کنید. حمید مستقیمی بلند شد و گفت: عیبی ندارد، من می روم.

حمید رفت و با دلهره منتظر شدیم. نیم ساعت گذشت. حمید برگشت. گفت: قدوری گفته شما اعتصاب را بشکنید، ما فردا می فرستیم تان اردوگاه. قبول نکردیم. دوباره عراقی ها آمدند قبول نکردیم. دوباره عراقی آمدند و گفتند: این بار تیمسار قدوری می خواهد با سه نفر از شما صحبت کند. من، علیرضا شیخ حسینی و حمید مستقیمی بلند شدیم و رفتیم. چهار پنج دقیقه راه بود از شدت ضعف سرمان گیج می رفت. ولی هر طور بود خودمان را رساندیم. بدون سلام نشستیم. دیگر حسابی جسارت پیدا کرده بودیم. شروع کرد به صحبت. گفت: این کارها چیه؟ می خواهید قهرمان بازی در بیاورید... بی فایده بود. دستور داد بقیه را هم بیاورند. منتظر شدیم تا بقیه هم بیایند.

احمد یوسف زاده می گوید: حسابی نگران شان بودیم. تا این که نگهبان عراقی در را باز کرد و گفت همه تان بیاید. راه افتادیم. تعداد صندلی ها کم بود. نشستیم روی زمین. خواسته هامان را گفتیم. برای هر کدام بهانه ای آورد؛ ما نگفتیم شما بچه اید، شمایید که بچه بازی در می آورید، نمایندگان صلیب سرخ نیستند. در آخر گفت: شما غذا بخورید، پنج روز دیگر، روز عید ارتش ماست، یک روز بعد خودم می فرستمتان اردوگاه. قبول نکردیم عصبانی شد. دادوبیداد کرد. گفت: این جا عراق بزرگ است از هیچ کس کاری ساخته نیست نه از صلیب سرخ، نه از هیچ جای دیگر. فقط رئیس جمهور محبوب این جا دستور می دهد زیر بار نرفتیم. گفت: باشد آن قدر ادامه بدهید تا بمیرید. حالا به نگهبانان می گویم حتی چایی هم به شما ندهند. برگشتیم تو سلول و منتظر ماندیم. آفتاب روز پنجم سر زد. صالح نگران ما بود. دو ساعت بعد نگهبانی آمد و گفت: زود باشید! آماده شوید برای رفتن به اردوگاه. خدا را شکر کردیم. از صالح خواستیم بپرسد منصور و رضا چه می شوند. گفت: تیمسار دستور داده بین راه در بیمارستان سوارشان کنند. منتظر ماندیم تا آن ها را آوردند. موقع خداحافظی از صالح بود. سخت بود. سوار مینی بوس شدیم و آمدیم غذا را در اردوگاه بخوریم. انصافاً بچه های اردوگاه با این که از وقت غذای ناچیز اردوگاه گذشته بود، سنگ تمام گذاشتند...

این اعتصاب، خبرش هیچ جا درز پیدا نکرد. عراقی ها دست از سر 23 نفر برداشتند. البته به صورت خاص. وگرنه بعدها اردوگاه بین القفسین را ساختند برای نگهداری به اصطلاح خودشان اطفال.

حالا سال ها می گذرد. این 23 نفر به توصیه ی صدام! هر کدام و مهندس شده اند از استاد دانشگاه. محمد ساردویی بگیر تا پزشک بیمارستان. حسین بهزادی و علیرضا شیخ حسینی و...

سال ها بعد احمد یوسف زاده، به توصیه صدام عمل کرد. برای او نامه نوشت. نامه را در روزنامه ها به چاپ رساند تا شاید صدام هم آن را بخواند. گوشه هایی از آن نامه چنین است؛ آقای صدام حسین! اگر یادت باشد خواسته ی دیگری هم از ما داشتی. امروز که من از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام، در پاسخ به همان درخواست توست که این نامه را می نویسم... می گفتی، همه ی کودکان حلبچه که در آغوش مادران مرده شان به جای شیر، گاز خردل فرو بردند، مال این دنیا نبودند. مگر امیر پانزده ساله _امیر شاه پسندی، اهل کرمان که سخت ترین شکنجه ها را در اردوگاه های عراق تحمل کرد_ که نقیب محمد افسر بعثی تو، زیر تازیانه سیاهش کرد و بعد هم با اتوی داغ گوشت پاهایش را کند و وادار کرد با همان پاهای بریده شده روی شن های اردوگاه بدود از فرزندان همین دنیا نبود؟

صدام حسین! همه ی آن رزمندگان کوچکی که در آوریل سال 1982 به حضورشان پذیرفتنی با تحمل شکنجه هایی که ذکرشان در ستون این روزنامه ها نمی گنجد، پس از گذراندن شیرین ترین سال های عمرشان در شکنجه گاههای تو، گذاشتند. و امروز همه دکتر و مهندس شده اند و در سازندگی کشورشان سهیم می باشند...

در پایان این مثل ایرانی ها را هم به خاطر بسپار که زمستان می گذرد و رو سیاهی به ذغال می ماند.

تنظیم: محبوبه زارع