تبیان، دستیار زندگی
در خانه جای بازی نداشتیم، می رفتیم توی کوچه، بعضاً فوتبال و والیبال بازی می کردیم. والیبال را خیلی دوست داشتم. گرگم به هوا هم بازی می کردیم. ولی والیبال را ... الان هم اگر فرصت کنیم با بچه های خودم والیبال بازی می کنم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

11- 10 ساله بودم...

24 تیر ماه 1318 سالروز تولد مقام معظم رهبری و خاطراتی که توسط ایشان بیان شده است...

1-خیلی کوچک بودم. 4 یا 5 سالم بود. با سید محمد به مکتب می رفتیم. او 3 سال از من بزرگ تر بود و من کوچک ترین شاگرد مکتب بودم؛ یعنی کوچک ترین مرد مکتب.

2_ پدر ترک زبان بود، اصالتاً تبریزی، اهل خامنه و مادر فارس زبان. از بچگی دو زبانه بودیم. 5 نفر بودیم، 4 برادر و یک خواهر. من دومی بودم؛ پسر دوم خانواده. پدرم ملای بزرگی بود. عالم دینی بود، برخلاف مادرم که خیلی گیرا، خوش صحبت و خوش برخورد بود، مرد ساکت و کم حرفی بود، آرام. این تاثیر دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشه حجره بود.

3_ در خانه جای بازی نداشتیم، می رفتیم توی کوچه، بعضاً فوتبال و والیبال بازی می کردیم. والیبال را خیلی دوست داشتم. گرگم به هوا هم بازی می کردیم. ولی والیبال را ... الان هم اگر فرصت کنیم با بچه های خودم والیبال بازی می کنم.

مقام معظم رهبری

4_ از اوایل مدرسه قبا تنم می کردم. 11- 10 ساله بودم که معمم شدم. عمامه بر سر و قبا بر تن. البته تابستان ها خلوت می کردم. این لباس پوشیدن ما، جلوی بچه ها یک جور دردسر بود؛ یعنی خیلی توی دید بودیم. فکرش را بکنید؛ میان 400- 300 نفر، یک نفر با یک لباس دیگر! البته نمی گذاشتم خیلی سخت بگذرد؛ با شیطنت و بازی و رفاقت و اینها جبران می کردم. می دویدم، شیطنت می کردم مثل بقیه موقع نماز هم وقتی می خواستم با پدر به مسجد بروم، دوباره عمامه را بر سر می گذاشتم و عبا را بر دوش، با همان کوچکی و کودکی.

5_ کتاب خیلی می خواندم؛ ادبیات و شعر، قصه را خیلی دوست داشتم. رمان های معروفی هم در نوجوانی خوانده ام. به تاریخ و کتاب های تاریخی علاقه زیادی داشتم. پدرم کتابخانه خوبی داشت. البته کرایه هم می کردیم. نزدیک منزلمان کتابفروشی کوچکی بود که کتاب کرایه می داد.

6_ به اصطلاح غیر دولتی بود. معلمین و مدیرانش بسیار متدین بودند. برنامه های دینی بیشتری نسبت به سایر مدارس داشت. گرچه مدارس آن موقع برنامه دینی درستی نداشتند اما با این حال مدرسه خوبی بود. قرآن را با صدای بلند می خواندم. قرآن خوان مدرسه بودم. دبیرستان نرفتم. مدرسه که تمام شد، دوره دبیرستان را داوطلبانه و به صورت شبانه ثبت نام کردم و خودم خواندم. ریاضی و جغرافی را دوست داشتم، تاریخ را هم. عاشق هندسه بودم.

7_ کسی نمی دانست، خودم هم نمی دانستم. فقط می فهمیدم که چیزهایی را درست نمی بینم. چشم هایم ضعیف بود. قیافه معلم ها را خوب نمی دیدم، تار بود. تخته سیاه را هم همین طور. بعضی اوقات اصلاً نمی دیدم روی تخته چی نوشته شده. چند سالی گذشت، پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. 13 سالم بود که عینکی شدم.

8_ منبرهای ایشان از رادیو پخش می شد. رادیو را که روشن می کردم، اول خوب گوش می دادم، بعد منبرش را تقلید می کردم؛ مثل خودش بلند و شمرده؛ منتها کتاب دینی مان را منبر می رفتم. معلم و پدر و مادرم خیلی خوششان می آمد. خیلی آقای فلسفی را دوست داشتم.

9_  15 یا 16 سالم بود که مرحوم نواب صفوی به مشهد آمدند. این قدر این آدم جاذبه داشت و پرشور و با اخلاص و البته شجاع و صریح و گویا صحبت می کرد که شیفته اش شدم. هر کسی هم آن دوران بود، مجذوب نواب صفوی می شد. همین جا بود که به مسائل سیاسی و مبارزه و از این قبیل علاقه مند شدم.

10_ گاه گاهی شعر می گفتم. در انجمن ادبی مشهد رفت و آمد داشتم. اما چون اغلب، اشعار دیگران را نقد می کردم و آن ها هم غالباً نقد مرا تصدیق می کردند، یک جوری فهمیده بودم که شعرهای خودم در حدی نیست که بخوانم. می دانستم اگر نقد شود اشکالات زیادی دارد. به عنوان یک ناقد از اشعار خودم راضی نبودم. آن موقع حدود 20 سالم بود.

11_ از مشهد به تهران آمده بودم. توی خیابان اتفاقی آقای هاشمی (علی اکبر هاشمی رفسنجانی) را دیدم. با تعجب از من پرسید: فلانی تو راست راست توی خیابان راه می ری، نمی ترسی؟ تشکیلات لو رفته، آقای آذری و قدوسی را گرفتند. تو هم تحت تعقیبی!

مقام معظم رهبری
مقام معظم رهبری
مقام معظم رهبری

منبع: کتاب یک سبد گل محمدی