رنسانس، مدرنیته و مکاتب غربی
رنسانس اسلامی چگونه ظهور میکند؟
بشر جدید اروپا برای فرار از سلطهی کلیسا، به جای اصلاح مذهبی، به ریشهکن کردن مذهب پرداخت؛ چراکه مسیحیت آلوده به تحریف سبب خرافه انگاشته شدن ماوراء الطبیعه شد، حال این سوال مطرح است که چه چیز عامل بروز رنسانس در جوامع اسلامی است؟
اواسط قرن چهاردهم میلادی پدیدهای نو در جهان غرب ظهور یافت. پیش از آن، دین و دینمداری اندیشه حاکم بر جهان غرب بود. اما رفته رفته، غرب با ظهور "بشر جدید" روبرو شد. بشر جدید هیچ علقه و اعتقادی به اندیشه حاکم در قرون وسطی نداشت. او "عصر ایمان" را "عصر تاریکی" میدانست. تا پیش از آغاز این دوران، انسان غربی همانند تمامی انسانها در دیگر تمدنها و اجتماعات بشری خود را ذیل هویت دینی تصور و تعریف میکرد.(1) به عبارتی دیگر، انسان غربی با وجود همه اختلافات و تشتتهایی که داشت خود را مسیحی میدانست، اما هویت دینی او با بروز جنگهای درون تمدنی، و در پی آن ایجاد و گسترش شکافهای اجتماعی و افزایش مصائب زندگی انسان غربی، رو به فراموشی رفت. در پس این فراموشی پاپ و نظام مسیحی تحت الشعاع قرار گرفت. و اولین گامی که به منظور کنار گذاشتن مسحیت برداشته شد، حذف روحانیت مسیحی بود.(2) در راستای این هدف بزرگنمایی نواقص و اشتباهات کلیسا کلید خورد و سرآغاز تحولی عظیم شد، که رنسانس نام گرفت.
ماکس وبر: مدرنیته فرآیند همگانی عقلانیت، افسونزدایی و رهایی از توهمات است
مدرنیته با رنسانس پا به حیات گذاشت. انسان مدرن غربی با از میان بردن هویت دینی خود به بازتعریف معانی و مفاهیم هستیشناسی؛ از جمله مفهوم "انسان" روآورد. اگرچه متفکرین این حرکت اجتماعی مایههای دینی و ظواهر مذهبی داشتند؛ اما روح رنسانس در قرن چهاردهم و پانزدهم رگههای آشکار الحاد و دنیاگرایی به خود گرفت؛ چراکه هر یک از این اندیشمندان شئونی از روح امانیستی رنسانس را با خود جلوه گر کردند.(3) بشرگرایی و اومانسیم، جدا کردن اخلاق از علم، سکولاریزم، سرمایهسالاری و... بخشی از ویژگیهای مدرنیته است که نسبیانگاری اخلاقی و نفی ماورالطبیعه را در اندیشه انسان مدرن ثابت کرد. ماکس وبر مدرنیته را فرآیند عام و همگانی عقلانیت و افسونزدایی و رهایی از توهمات میداند. به بیان دیگر مدرنیته یعنی خردباوری و عقلانی کردن هرچیز و ویرانگری عادتهای اجتماعی و باورهای سنتی و شیوههای مادی و فکری زندگی کهن.با نادیده گرفتن خدا، انسان جای خدا نشست
پیش از ظهور اندیشه های مدرن، بشر از نوعی آرامش خاطر در مقام معرفتشناختی برخوردار است. اما با ظهور مدرنیته بشر با پدیدهی "شک" مواجه شد. و این مواجهت برآیند نقصان معرفتی حذف هویت دینی و مذهبی است. در نتیجهی این برآیند، "شک"، ارزش شده و شأن حقیقی دین خدشه دار شد. در طی این فرآیند ماوراء الطبیعه خرافه انگاشته شد تا حدی که مفاهیم عمیقی همچون خدا، قیامت و فرشتگان مفاهیمی ساختگی و انسانی قلمداد شدند. با نادیده گرفتن خدا، انسان جای خدا نشست. فلذا هدف، انسان، شده و همهی فعالیت ها حول محور لذت و نفع او چرخید. بشر دوران مدرنیته از ماورای خود بی نیاز است. به طوری که معیار باید ها و نباید های اخلاقی و اجتماعی، عرف انسان مدرن است.(4)خرافهانگاری و ناواقعگرایی انسان مدرن بهحدی در او رسوخ کرد که او را به "سکولاریزاسیون" واداشت. او مرز خرافه و حقیقت را گم کرد. در واقع مدرنیته برای فرار از سلطهی کلیسا، به جای اصلاح مذهبی، به ریشهکن کردن مذهب پرداخت.
اما مرزی که از دیدهی انسان غربی امروزی پنهان مانده، کجاست؟ به عبارت دیگر چه چیزی میان حقیقت و خرافه فاصله انداخته است؟ تشخیص مرز میان حقیقت و خرافه و یا به عبارتی دیگر حق و باطل تنها گریبانگیر انسان مدرن نیست؛ در حقیقت از ابتدای خلقت تمام منازعات و درگیریها به منظور کشف این مرز بوده است. طریق رویارویی با این معضل نقطهی عطفی است که موجبات تمایز جوامع را فراهم میکند. جامعهی غربی در این چالش انکار ماوراء الطبیعه را در پیش گرفت و انتخاب کرد.