باز هم بهنام، پرتابه را فریب داده بود. پرتابه به ذهنش رسید که: «دیگه معلوم شد که کار، کار خود این پسرست.. این مزخرفات رو هم بافته بود تا ذهن منو منحرف کنه و یه جوری پرونده‌ی این قتل (!) رو ببنده». ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جنایت در روزهای آخر تابستان

در حال خواندن داستان

آنچه گذشت

باز هم بهنام، پرتابه را فریب داده بود. پرتابه به ذهنش رسید که: «دیگه معلوم شد که کار، کار خود این پسرست.. این مزخرفات رو هم بافته بود تا ذهن منو منحرف کنه و یه جوری پرونده‌ی این قتل (!) رو ببنده». این بود که پرتابه با سرعت به سمت اتاق بهنام دوید، با مشت، در اتاق بهنام را کوبید. چند ثانیه‌ی بعد، بهنام در را باز کرد، پرتابه به بهنام امان نداد: «همه چیز معلوم شد آقا بهنام! گربه‌های چاق هیچ فرقی با گربه‌های دیگه تو میزان پرش ندارند! همه‌ی چیزهایی که گفتی، چرت و پرت بوده! حالا چی داری که بگی..؟».

دست بهنام رو شده بود، اما هم‌چنان خونسرد‌تر از آنی بود که خود را از تک و تا بیاندازد! گفت: «آفرین دانشمند! آفرین!». پرتابه با خشم گفت: مسخره نکن!». بهنام بی توجه ادامه داد: «پیشرفت‌های خوبی داشتی! حداقل یاد گرفتی که از سوادت چه جوری استفاده کنی! آفرین دانشمند! آفرین! درست فهمیدی، حرفای من چرت و پرت بود، اما خب که چی؟ آیا دلیلی داری که من قاتلم؟ دلیل محکمه پسند و نه چند تا دروغ ساده؟» پرتابه گفت: «نه.. نه.. نه.. خستم کردی!!!». بهنام ادامه داد که: «بذار خیالتو برای همیشه راحت کنم، تو هیچ وقت نخواهی فهمید که قاتل ملوسک کی‌ بوده! اصولاً ذات این‌کار یه طوریه که نمی‌تونی بفهمی! هیچ کس هم مقصر نفهمیدن تو نیست!».

پرتابه گفت: «بهنام تو رو خدا ولم کن! سر به سرم نذار! دارم دیوونه می‌شم! بذار برم!». ولی بهنام هم‌چنان مصمم بود: «یک دقیقه صبر کن! فرض کن برای این‌که بفهمی قاتل ملوسک کی‌ بوده، نیاز مند K واحد اطلاعات باشی، و با اطلاعات کمتر از k واحد، نتونی بفهمی که قاتل کی بوده! خب الان به تو نشون می‌دم که همیشه اطلاعات تو کمتر از K واحد خواهد بود». بهنام توضیحاتش را این‌گونه ادامه داد: « ببین تو برای این‌که بخوای k واحد اطلاعات به‌دست بیاری، اول باید2/k واحد اطلاعات به‌دست بیاری، درسته؟ فرض کن این2/k رو به‌دست آوردی، حالا باید 2/k دیگه رو به‌دست بیاری. برای این‌که این 2/k رو به‌دست بیاری اول باید 4/k واحد اطلاعات به‌دست بیاری، درسته؟

پس تا این‌جا در دو مرحله اطلاعات به‌دست آوردی! یک بار 2/k و بار دیگه 4/k یعنی باید 4/k واحد اطلاعات دیگه به‌دست بیاری.. حالا برای به‌دست آوردن این 4/k اول باید نصف اون یعنی 8/k رو به دست بیاری و باز تا به‌دست آمدن همه‌ی اون K واحد اطلاعات 8/k فاصله داری.. حالا همین توصیفات رو ادامه بده.. به خوبی می‌بینی که هیچ‌وقت اون K واحد اطلاعات به دست نمیاد. چون فرض کن که تو در n مرحله این کار را انجام داده باشی حالا چه قدر اطلاعات گرفتی؟ واضحه:

K < n2/k + ... + 8/k +4/k + 2/k

یعنی n هر چه‌قدر هم که بزرگ باشد، باز هم تو با K، به اندازه‌ی n2/k واحد اطلاعات فاصله داری! می‌بینی این یعنی این که تو هیچ وقت به K واحد اطلاعات نخواهی رسید و هیچ وقت قاتل ملوسک را پیدا نخواهی کرد!». توضیحات بهنام برای پرتابه قانع کننده بود. پرتابه بلند شد و بی‌سر و صدا اما با یک دنیا غصه از اتاق بهنام خارج شد! بعد از آن پرتابه نه برای نهار نه برای شام هم از اتاقش خارج نشد و در آخر از فرط خستگی، با دنیایی از فکر و غصه و نگرانی و در حالی که بغض رهایش نمی‌کرد به خواب رفت.

*****

خواب دیشب پرتابه، هیچ لذتی نداشت! از نوبل هم هیچ خبری نبود! اصلاً هیچ خوابی ندید جز تصویر ملوسک آویزان از پشت پنجره.. تصویری که چون کابوسی ترسناک، بار‌ها و بارها خوابش را آشفته کرد و در آخر با فریادی بلند از خواب پرید! وقتی که بلند شد، آفتاب زده بود! پدر آمده بود و پرده های اتاق را کنار زده بود اما بر خلاف همیشه پرتابه را بلند نکرده بود. شاید او هم گمان می‌کرد پرتابه به استراحت بیش‌تری نیاز دارد، شاید بتواند با نبودن ملوسک کنار بیاید.

ملوسک گربه‌ی خوبی بود، ناز ترین گربه‌ی دنیا، اما.. اما کم کم می‌بایست به نبودنش عادت می‌کرد. پرتابه به زحمت از تخت‌خواب بیرون آمد، انگار قبول کرده بود که ملوسک برای همیشه رفته است، ملوسک هرگز بر نمی‌گردد. فکر ملوسک نگاه پرتابه را به سمت پنجره -همان پنجره‌ی کذائی برگرداند- ، پرتابه متوجه کاغذی شد که به شیشه‌ی پنجره چسبانده شده بود. پرتابه دوید و کاغذ را از پشت شیشه کند:

«پرتابه جان سلام!

امیدوارم که با خواندن این نامه‌ چندان رویت را زیاد نکنی و قیافه‌ی آد‌م‌های مظلوم را به خود نگیری! و خیال نکنی که به این بهانه از فردا می‌توانی تقصیرات همه‌ی خراب‌کاری های عالم را به گردن من بیاندازی! حقیقت این است که من ملوسک را از پشت شیشه‌ی اتاق تو آویزان کردم! بهرام راست گفته بود. من طناب را برای همین به پشت‌بام می‌بردم! اما.. اما! من ملوسک را نکشتم! (ای کاش که خودم می‌کشتم!) من جسد ملوسک را در کنار باغچه پیدا کردم. ملوسک از سیب‌های سم پاشی شده ی حیاط خورده بود و کنار همان سیب‌های نیم خورده، روی زمین افتاده بود!

در هر حال خودت را ناراحت نکن! خدا، جزای همه‌ی ظالمان عالم را یک‌جور نمی‌دهد! هر یک به نوعی! ملوسک تو -که سوابقش بر همگان روشن و مبرهن است- گرفتار این جزا شد! باشد که بعد از موت، بر شدت عذابش افزون گردد!

ممنون خواهی شد از این‌که حقیقت را برایت روشن کردم!

برادر عزیز‌ تو - بهنام».