تبیان، دستیار زندگی

32 سال بی‌خبری یک خانواده از فرزندشان

سال 1361 پیکر شهیدی در شهریار استان تهران به خاک سپرده شد،غافل از اینکه چند سال بعد کسی که به عنوان شهید دفن شده،از اسارت عراق رها می‌شود. محسن فلاح اگر چه سال‌هاست از اسارت برگشته است اما می‌گوید که آن شهید همیشه همراهش است.با او درد دل می‌کند،مسافرت می‌رود و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
 32 سال بی‌خبری یک خانواده از فرزندشان

  32 سال بی‌خبری یک خانواده از فرزندشان

محسن فلاح از رزمندگان گردان «حمزه» لشکر 27 محمدرسول‌الله (ص)» میهمان سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران شد تا داستان شهادت،اسارت و آزادی‌اش و دل‌نگرانی‌هایش را در باره یک شهید گمنام که به جایش دفن شده است،بگوید.
در ساعت 30 دقیقه بامداد روز دوشنبه دوم فروردین ‌ماه سال 61 فرمان آغاز حمله بزرگ و سرنوشت‌ساز «فتح‌المبین» از مقر فرماندهی صادر شد.من جزو رزمندگان گردان «حمزه» به فرماندهی شهید «رضا چراغی» بودم،مأموریت گردان ما در این عملیات مقابله با تانک‌های دشمن در منطقه «دشت‌عباس» بود.
پیش از اجرای این مأموریت حاج احمد متوسلیان با ما اتمام حجت کرد که حضور در این مأموریت یعنی شهادت و تکه تکه شدن.اما با این وجود همراه حدود 500 نفر از نیروها توانستیم تانک‌های عراقی را سرگرم کنیم تا راهی برای نفوذ دیگر نیروهای رزمنده در آن منطقه باز شود. این کار را انجام دادیم و همه توجه تانک‌های عراقی به ما جلب شد و رزمندگان توانستند به اهداف خود برسند. اما در پایان رزمندگان گردان حمزه توسط یگان زرهی و تانک‌های عراقی محاصره شدند. در این شرایط تعدادی از رزمندگان توانستند به عقب باز گردند.
شهید رضا چراغی می‌گفت تا وقتی نیروهایش در محاصره هستند نباید خودش به عقب برود. هرچه تلاش کردیم.نپذیرفت تا اینکه مجبور شدیم دست و پایش را ببندیم و پیش از آنکه حلقه محاصره کامل شود به وسیله تانکی که از عراقی‌ها به غنیمت گرفته بودیم او را به عقب منتقل کردیم.
عراقی‌ها هر لحظه حلقه محاصره را تنگ‌تر می‌کردند تا اینکه دیگر جنگ تن با تانک آغاز شد. بسیاری از نیروهای ایرانی شهید شدند. در جریان همین درگیری‌ها ‌ها گلوله‌ای به بالای زانویم اصابت کرد. به دلیل اینکه وسایل و تجهیزات زیادی از من آویزان بود و در نقطه‌ای که مستقر بودم سیم و کابل وسایل مخابراتی عراق وجود داشت، ابتدا گمان کردم که برق من را گرفته است تا اینکه خون به داخل پوتینم رفت و متوجه شدم تیر خورده‌ام.
برای اینکه جانم را نجات بدهم به داخل سنگری تانکی که مانند حرف «U» ایجاد کرده بودند رفتم. در آنجا یکی از همرزمانم به نام «نعمت هوشیار» صدایم کرد و از من خواست تا پشت سرش سینه خیز به داخل امامزاده عباس برویم. من هم پشت سرش سینه خیز به راه افتادم تا اینکه ناگهان گلوله دیگری به نوک بینی‌ام بر خورد و به شدت زخمی شدم. نعمت سریع چفیه‌اش را باز کرد و برای جلوگیری از خون‌ریزی، بینی‌ام را بست. دوباره به راهمان ادامه دادیم تا اینکه ناگهان نیروهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند. همان لحظه به قلب نعمت تیر خلاص زدند و شهیدش کردند. گفتم:«مگر نمی‌بینید چیزی همراهمان نیست چرا می‌کشید؟»افسر عراقی گفت: «حالا که این طور شد تو را با رگبار خلاص می‌کنم». نوک اسلحه‌اش را به قلبم نشانه رفت و ماشه را چکاند. چند گلوله به سمت چپ سینه‌ام شلیک شدآنها به این خیال که تمام کرده‌ام از من گذشتند. اما گویا خدا نمی‌خواست که شهید شوم. توان حرکت نداشتم و همان جا ماندم.
«لودر» عراقی‌ها دست بکار شد و شروع به دفن پیکر شهدای ایرانی در این منطقه کرد، اما به من رسید گلوله توپخانه ایران در کنارش به زمین خورد و منفجر شد. راننده‌اش آسیب دید و مقداری خاک به گونه‌ای که نیمی از بدنم بیرون باشد روی من ریخته شد.
چند ساعت بعد عراقی‌ها آمدند و من را اسیر کردند. از آنجایی که لباسم خونی بود آن را در آوردند و پس از آن من را همراه خود به اسارت بردند. از روز چهارم فروردین ماه سال 1361 فصل اسارت زندگی من ‌آغاز شد.
اگرچه اسارت و حضورم در جبهه خود روایتی مستقل و جالب دارد اما آنچه برای من، خانواده و دوستانم در این مدت قابل توجه است، این است که شش روز پس از اسارتم شهیدی را که از هر نظر به من شباهت داشته است تحویل خانواده‌ام می‌دهند و پدرم، برادرم و دوستانم نیز هویت شهید را تایید و پیکر را با نام و مشخصات من دفن می‌کنند.
پدرم در رابطه با این شهید می‌گوید: وقتی که برای شناسایی پیکر رفتم لباس تو در تنش بود و وسایل شخصی و کپی شناسنامه‌ات هم در جیبش بود.اصابت ترکشی از ناحیه سر این رزمنده را شهید کرده بود و مقداری خون هم روی صورتش باقی مانده بود.من چندین بار خون را پاک کردم و پس از من برادرت هم صورتش را دید.بعد از اینکه جنازه را کفن کردیم دوستانت هم برای وداع آمدند و آنها نیز صورت شهید را دیدند، گفتند خود محسن است. علی مداحی(شهید) هم کسی بود که پیکر آن شهید شبیه من را به عقب آورده بود هم محله‌مان بوده و مرا می‌شناخت.
در دوران اسارت چندین بار بواسطه صلیب سرخ برای خانواده‌ام نامه نوشتم اما آنها جوابم را نمی‌دادند. به آنها گفته بودند که منافقین می‌خواهند با احساسات شما بازی کنند.تا اینکه چهار ماه بعد نامه‌ای بدستم رسید و از من خواسته شده بود تا نشانی بدهم تا آنها مطمئن شوم خودم هستم. من اینکار را کردم و آنها نیز در نامه دیگری نوشته بودند که ما تو را دفن کرده‌ایم غیر ممکن است تو زنده باشی. 10 ماه بعد از اسارت یک عکس گرفتم و برایشان ارسال کردم اما این عکس دو سال بعد بدستشان رسیده بود.
از آنجایی که جراحت‌های بدنم بسیار شدید بود سه بار اسمم در لیست اسرای مبادله‌ای نوشته شد اما با تبادلم مخالفت کردند. تا اینکه پیش از 22 بهمن ماه سال 62 «محسن کاشی» یکی از آشنایان‌مان که همراه من اسیر بود تبادل شد. خانواده‌ام برای اطمینان تصویری از من را پیش او برده بودند و او گفته بود که این عکس محسن فلاح است و در کنار من اسیر بود.پس از آزادی دوستانم هم معتقد بودند که ما تو را خاک کرده‌ایم چگونه ممکن است آنقدر شباهت به یکدیگر داشته باشید؟!
این شهید هر لحظه جلوی چشمان من است و تاکنون چندین بار برای شناسایی او اقدام کرده‌ام اما به نتیجه‌ای نرسیده‌ام. بدون شک این شهید شباهت بسیاری با من داشته است و اکنون شاید اگر والدین او در قید حیات باشند یا خانواده‌اش، می‌توانند از طریق عکس من او را شناسایی کنند.
تصاویر داخل متن گفت‌وگو مربوط به قبل از حضور در جبهه و بعد از اسارت «محسن فلاح» است.


منبع:فاتحان