• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 93
زمان آخرین مطلب : 4117روز قبل
خاطرات و روز نوشت

ازش که بپرسی اسمت چیه نمی تونه جواب بده، آلزایمرش شدیده.

ولی وقتی لیوان آب رو می ذاره زمین بلند میگه: «سلام بر حسین»

 


پ.ن: پدر بزرگمه

 

دوشنبه 25/10/1391 - 22:16
مهدویت

« بقیه الله خیر لکم...»

اون چیزی که از من باقی مونده، انقدر واستون خوبه...

اگه ایمان بیارید...

 

آیه 86 سوره ی هود

دوشنبه 22/8/1391 - 6:43
خاطرات و روز نوشت

 

پیامبر اکرم فرمودند:« من و علی پدران امتیم»

کوچه پس کوچه های نجف...

حالا دارم میرم پیش پدرم...

یه گنبد طلایی..

السلام علیک یا علب بن ابیطالب

علی جان! پدرانه دعایم کن...


پ ن:نجف اشرف 19 ذی الحجه1432

بحارالانوارج23

دوشنبه 28/9/1390 - 16:10
خاطرات و روز نوشت

 

 

 

کفشا هاشو گم کرده بود، با عجله داشت دنبالشون می گشت.یک دفعه یاد این سخن از امام زمانش افتاد که: شیعیان ما اگر به اندازه ی کفش های گمشده ی خود دنبال ما می گشتند ما را میافتند...

حالش بد بود،حالا دیگه نمی تونستی ساکتش کنی..

صبح جمعه بود، تو مسجد سهله..


پ ن:کفشاشو پیدا کرد اما مهمتر از اون امام زمانشو پیدا کرد...

 

جمعه 18/9/1390 - 20:38
خاطرات و روز نوشت

تا بدانی قحطی آب چه میکند، چشمانت بی آب می گریند...

درس های کربلا اینگونه اند...

 


به لطف خدا عازم سفر عتبات هستیم و از دوستان تبیان التماس دعای خیر داریم...

 

شنبه 21/8/1390 - 0:47
خانواده

 

دیگر زمین هیچ وقت چنین مجلس ذکری به خود نخواهد دید

و آسمان هیچ وقت چنین مناجاتی نخواهد شنید

حتی وقتی که آقا بیاید...

 

تو دعا بخوانی

و زینب گریه کند

دو امام معصوم ، عباس، علی اکبر؛ قاسم ، عبدالله...

با تو زمزمه کنند

رباب، دخترش را کنار دست نشانده باشد و شیرخواره اش را در آغوش کشیده باشد و

هم نوای تو اشک بریزد....

دیگر هیچ وقت هیچ وقت تکرار نمی شود...

 

گفتی

  الحمد لله الذی لیس لقضائه دافع

خدایا!

من با پای خودم آمده ام که ذبح عظیم تو باشم

نکند بلاهای کربلا را از من دفع کنی...

 

می دانستی همه ی دارو ندار خدا تویی

می دانستی محبوب نازک دل  تو دل این را ندارد که این بار به تیغ اجازه ی بریدن بدهد

گفتی

 اشکو الیک غربتی

 و بُعد داری

دلم برایت تنگ شده . به تنهائی ام رحم کن

شاید همان لحظه ها بود که مسلم را از پله های دارالاماره بالا می بردند....

 

گفتی

  أسألک  بنور وجهک الذی أشرقت له الارض و السموات

 أن لا تمیتنی علی غضبک

 و لا تنزل بی سخطک

 

به  صورت خون گرفته ی خودم قسمت می دهم

حسین چه جوری برایت بمیرد تو راضی تر می شوی؟

 

لک العتبی

لک العتبی

حتی ترضی

 

کمر حسین شکسته باشد

از او راضی می شوی؟

پیشانی اش شکافته باشد

چه؟

بگذار تیر به قلبش بنشیند

عیبی ندارد

سنگبارانش کنند

اصلا شمر بیاید روی سینه اش بنشیند

فقط تو راضی باش

فقط تو راضی باش

 

گفتی خدایا تو قبلا هم رفیق و دوست و خلیل و کلیم داشته ای

اما حساب حسین با همه ی اینها فرق می کند

 

یا مقیّض الرّکب لیوسف فی البلد القفر و مخرجه من الجُبّ و جاعله بعد العبودیّة ملکا

یا رادّه علی یعقوب بعد أن ابیضّت عیناه من الحزن فهو کظیم

 

یک وقت مرا از گودی قتلگاه  بیرون نیاوری

بگذار گرگ های آل ابوسفیان ...

 

و شاید این ها را می گفتی که زینب هم بشنود : یا رادّه علی یعقوب...

 

یا کاشف الضر و البلوی عن ایّوب

 

و ممسک یدی ابراهیم عن ذبح اسماعیل

بَعد کبر سنّه ...

 

عاطفه ی تو  که از ابراهیم کمتر نیست حسین!

از تو هم سنی گذشته

جوان تو کمتر از اسماعیل دلبری نمی داند

حتی طفل شیر خواره ات ...

شاید این ها را گفتی که علی اکبر هم بشنود

که رباب هم...

 

یا من فلق البحر لبنی اسرائیل فأنجاهم...

 

و توی دلت می گفتی عباسم

 این بار قرار نیست دریایی شکافته شود

 و کسی راه باز کند ...

 

گفتی

یا من دعَوتُه مریضا فشفانی و عریانا فکسانی و جائعا فأشبعنی

و عطشانا فأروانی

 

خدایا! تو زیاد به حسینت مهربانی کرده ای

زیاد گرسنگی و تشنگی اش را رفع کرده ای

این  یک بار تشنگی حسینت را طاقت بیاور

حسین تو کسی نیست که کسی از پیش او دست خالی برگردد

بگذار این بار

پیراهنش را هم...

 

گفتی

فبأیّ شیء أستقبلک یا مولای

أ بسمعی؟

أم ببصری؟

ام بلسانی؟

أم بیدی؟

أم برجلی؟

ألیس کلها نعمک عندی و بکلّها عصیتک ؟

 

خدایا !

زبان حسین خشکیده باشد

چشم هایش سیاهی برود

همه جایش قطعه قطعه شده باشد

حسین را می بخشی؟

 

 

گفتی

اللهم إنّک یجیب المضطر و تکشف السّوء و تغیث الکروب و تشفی السقیم و تغنی الفقیر و تجبر الکسیر و ترحم الصغیر و تعین الکبیر و لیس دونک ظهیر و أنت العلی الکبیر المطلق المکبل الاسیر

یا رازق الطفل الصغیر

یا عصمة الخائف المستجیر

 

خدایا فقط یک چیز هست که حسین هم طاقت دیدنش را ندارد...

.

.

.

به بچه های کوچک حسین

وقتی از وحشت بین آتش ها می دوند

خودت رحم کن

زینب را خودت یاری کن

آخر آنها کسی را جز تو ندارند ...

 

گفتی

یا اجود الاجودین و اکرم الاکرمین

الیک اقبلنا موقنین

و لبیتک الحرام ءامّین قاصدین

فاعنّا علی مناسکنا

و اکمل لنا حجّنا

 

خدایا هنوز حج حسین تمام نشده

هنوز حسین قربانی هایش را نداده...

کمکش کن که...

 

راوی می گوید حسین به اینجا که رسید از چشم های زیبایش مثل دو مشک ، اشک  سرازیر بود:

 

یا اسمع السامعین

هرچقدر دوست داری مناجات حسینت را گوش کن

یا ابصر الناظرین

سیر حسینت را تماشا کن!

 

یا رب یا رب یارب...

 

راوی می گوید حالا دیگر صدای گریه ی اهل بیت هم به آسمان بلند شده بود

 

فکر کن

با هرکدام از این صداهای گریه باید یک بار جدا عرفه خواند...

با صدای گریه ی عباس...

صدای گریه ی زینب ...

صدای گریه ی رباب

صدای گریه ی قاسم ...

صدای گریه ی عبدالله...

حتی صدای گریه ی علی اصغر...

.

.

.

راستی !

             چقدر جای حر خالی بود...

 

(وبلاگ حتی بیشتر)

 

دوشنبه 9/8/1390 - 10:6
شهدا و دفاع مقدس

«...بگذارید بعد از مرگم بدانند که همانطور که اساتید بزرگمان میگفتند:نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را مینویسم دیدار مجدد او نصیبم نگشت.بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان میباشد از یاد او غافل نگردید دیگر در این مورد گریه مجالم نمیدهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچکس نگفته ام مبادا که ریا شود و فقط که دیگر میگویم که از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است ، واکنون به جبهه میروم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش بازسازم و امیدوارم که آن حضرت حکومتش را در زمان حیاتم ببینم ...»

 

قسمتی از وصیت نامه ی شهید مصطفی ابراهیمی مجد

دوشنبه 25/7/1390 - 10:51
خاطرات و روز نوشت

امروز تولدشه

سال 1338به دنیا اومده و سال 1363 شهید شده.

دیروز واسش یه کتاب قشنگ خریدم،در ولایت مهدی نوشته ی سید مجتبی حسینی.

قرار بود کادوش کنم و منتظر بمونم تا خودش دعوتم کنه برم سر مزارش، هدیه شو بدم.

یعنی هدیه رو بذارم روی سنگ نوشته و بعدم حتما یه نفر بیاد برداره و..

همیشه دوست داشتم بدونم کتاب روزیه کی میشه.

تا اینکه دیشب بعد از کلاس یکی اومد پیشم و گفت یه کتاب در مورد امام زمان بهم معرفی کن..

مطمئنم خودش فرستاده بودش که بیاد کتابو بگیره، فقط هنوز کادوش نکرده بودم...

 

دوشنبه 18/7/1390 - 11:2
خاطرات و روز نوشت

 

 

چشماشو داده بود به خدا.

کجا و کدوم عملیات، نمی دونم.

یعنی چشماش بهشتی شده بودند، اما حسرت می خورد که چرا خودش..

ازم پرسید: آقام چه شکلی شده؟ پیرش کردن، نه؟

و من جز اشک جوابی نداشتم..

 

دوشنبه 11/7/1390 - 10:46
آلبوم تصاویر

"امام خامنه ای(مد ظله العالی): زبان ما برای تشکر از فداکاری جانبازان عزیز قاصر است."

خوش به حالشون روز قیامت حرفی برای گفتن دارند...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعه 8/7/1390 - 15:13
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته