• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 0
زمان آخرین مطلب : 3578روز قبل
لطیفه و پیامک
خنده ناك!!!
 
 


به مناسبت این روزهای شاد تقدیم به شما:/

 

*بچه: چرا عروس لباس سفید می پوشه؟ /

مامان: چون بهترین خاطره زندگیشه./

بچه: چرا داماد مشکی می پوشه؟ /

مامان: بسه دیگه برو تو اتاقت!/

 

*رفتم یوگا اسم بنویسم، دو به شک بودم حوصله ام

می شه برم یا نه... استاده گفت میای کلاس، ملحفه و بالش هم بیار! فهمیدم همون ورزشیه که یه عمر دنبالش بودم!/

 

*سگی قند آقای دست و دلباز رو خورد. آقای دست و دلباز بهش گفت: چخه! سگه شروع کرد پارس کردن و دندون نشان دادن. آقای دست و دلباز گفت: به جون خودم برای قندش نیست... دندونات خراب می شه!/

 

زبل خان: ﺍﯾﻦ ﺳﻮﭖ ﺭﻭ ﻣﺰﻩ ﮐﻦ./

ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ: ﭼﯿﺰﯼ توشه؟ /

زبل خان: ﻓﻘﻂ ﻣﺰﻩ ﮐﻦ./

ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ: ﺍﮔﻪ ﺳﺮﺩﻩ ﺑﮕﻢ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻦ./

زبل خان: ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ می کنم ﻓﻘﻂ ﻣﺰﻩ ﮐﻦ./

ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ: ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ می کنم ﺍﮔﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻩ بگید./

زبل خان: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﻦ! می گم ﻣﺰﻩ ﮐﻦ، ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺰﻩ ﮐﻦ! ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻢ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻩ./

ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ می چشم... ﻗﺎﺷﻖ ﮐﺠﺎست؟/

زبل خان: آﻫﺎ! ﻗﺎﺷﻖ ﮐﺠﺎست آخه؟!/

 

*بابای زبل خان مریض می شه. زبل خان زنگ می زنه آمبولانس میاد، خانوادگی سوار آمبولانس می شن! توی راه دکتر می پرسه مریض کیه؟ زبل خان می گه: حالش خوب نبود، موند خونه!/

 

کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، انسان مغروری به او رسید و با تکبر گفت: بکار بکار که هر چه بکاری ما

می خوریم. کشاورز نگاهی به او انداخت و گفت: دارم یونجه می کارم!/

 

همیشه خندون باشین./

منبع: http://hamechizestann.mihanblog.com

چهارشنبه 18/4/1393 - 12:51
داستان و حکایت
داستان زیبای "لبخند" /
 
 

 

بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر سنت اگزوپری را می شناسند، اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی ها جنگید و کشته شد./

 قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری

کرده است./

در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و... می نویسد: مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم... جیب هایم را گشتم تا شاید چیزی پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد...؛ یک آدامس پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به دهانم نزدیک کردم... از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود... فریاد زدم: ... هی رفیق، آدامس... ./

به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد... نزدیک تر که آمد ، بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم... در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دل های ما را پر کرد...

می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را

نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخندی شکفت...

آدامسم را نصف کردم ، او همانجا ایستاد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد... من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم... نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود...

پرسید: بچه داری؟/

با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش»... او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آن ها داشت برایم صحبت کرد... ./

اشک به چشم هایم هجوم آورد... گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند... ناگهان بی آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد... بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد، هدایت کرد... نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند... ./

یک لبخند زندگی مرا نجات داد... ./

 

چه بسا یک لبخند نیز زندگی ما را دگرگون کند پس بیایید لبخند را از لبانمان دور نکنیم./

سه شنبه 17/4/1393 - 23:55
لطیفه و پیامک

 داداشم داشت نماز میخوند ،یهو داد زد : الله اکبر ! الله اکبر !
دویدم گفتم: چیه بابا در میزنن؟ گفت: الله اکبر !
گفتم:گوشیت زنگ خورد؟ میگه : الله اکبر !
-شام واست نگه داریم؟میگه : الله اکبر !
-مُهرت گم شده ؟ میگه : الله اکبر !
- کسی طوریش شده ؟ میگه : الله اکبر !
-بو سوختگی میاد؟ میگه : الله اکبر !
- جک و جونور دیدی ؟میگه : الله اکبر !
گفتم بابا خوب یکم راهنمایی کن !!
با عصبانیت داد زد : الله اکبر ! ( دستشو هم به علامت خاک بر سرت تکون داد !)
نمازش تموم شده میگه:یه ساعت دارم میگم کانالا عوض نکن داشتم اخبار گوش میدادم. چقدر تو نفهمی بچه :|

.

.

.

 دیروز یه برگه از امتحان فارسی ابتداییمو دیدم. سوال داده بود با مشتاق و معرفت جمله بساز.
بله. منم برای مشتاق نوشته بودم من مشتاق هستم.
بعد برای معرفت نوشته بودم من معرفت را دوست دارم.
آخر برگه رو نگا کردم.دیدم معلم نوشته واقعا با استعدادی.
ازهمون تصحیح برگه فهمیدم تو مرد بزرگی هستی و مطمئن باش در آینده به یه جایی میرسی.
الآن که دارم میبینم میفهمم که واقعا راست گفته بود. من فقط حیف شدم.

.

.

.

یادش بخیر وقتی من تو دبستان مبصر بودم هرکی رو معلم میگفت ببرش دفتر(حالا به هر دلیلی) میبردمش مغازه بغل مدرسه ی نوشابه کیک واسم میخرید و بعدم همونجا ولش میکردم تا زنگ بعد.
ی بارم ک معلم رفت از مدیر پرسید گندش درومد. دیگه اون قسمتش زیاد جالب نیست بیخیال :|

.

.

.

 منو دوستم تو کوچه جلو در خونمون بودیم یه ماشین جلومون ترمز زد اول پرسید شما دانشجویین؟؟؟ ما:نه
- خب موبایل دارین؟
- نه :|
- این طرفا تلفن کارتی هس؟
ـ نه :|
- میدونین اصلا تلفن چیه؟
- نه :D
- از تیمارستان فرار کردین؟؟؟ =|
- نه =)
- حالتون خوبه؟؟؟ O_O
- نه !!!! =)))
- چیزی غیر از نه هم بلدین ؟؟؟؟
- نه ^ــــــ^
- اه روانیم کردین >_<
- نههههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :)))
- بابا اصلا غلط کردم !!! :(

کسی سوالی داره عایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :

منبع: http://hamechizestann.mihanblog.com/

سه شنبه 17/4/1393 - 23:50
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته