در یکی از شبهای سرد زمستان که همه تو خونه ی گرمشون دور هم نشسته بودند .پدر تصمیم گرفت ،منو برداره و برای همیشه از شهر بره.با اسباب و اثاثیه کمی که داشتیم ،یه وانت کرایه کردیم. و پشت اون کنار رختخوابها نشستیم ،و راه افتادیم . بدون اینکه، بفهمیم کجا میریم. بدون سرمایه ،و بدون خیلی چیزهای دیگه.
خلاصه، خودم با دنیای خودم راه میافتم .دیوارها رو دست میکشم.به در خونه هایی که بازند، خیره میشم وحیاطها رو نگاه میکنم .دلم میخواد خوشبختی شون رو ببینم.پاهام به در فاضلاب میخوره و درد میگیره .ولی برام مهم نیست، عادت دارم.به بچه هایی که با پدر و مادرشون با پاکتهای پر از میوه رد میشند، با حسرت نگاه میکنم و آه میکشم .از کنار مغازه ها رد میشم. چند وقتی است میخوام ،خودنویسی بخرم که طرح مینیاتوری زیبایی داره، ولی پول ندارم.لباسهای دخترانه ی تو ویترینو نگاه میکنم. دوست دارم همه رو بگیرم و تعداد لباسهامو به چند دست برسونم. ولی نمیتونم.
سرکوچه بی بی ایستاده، با اون پیراهن گلدار تیره ودامن پر چینش.با اینکه نمیتونه ببینه و تنها سایه ها رو تشخیص میده، به اطراف نگاه میکنه.صداش میزنم .سرش رو برمیگردونه و لبخند میزنه. منم میخندم و تند میکنم تا بهش برسم و دستش رو بگیرم بعد از پله ها بالا ببرم.