• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 177
زمان آخرین مطلب : 5301روز قبل
خاطرات و روز نوشت
من دارم از تو مدرسه می نویسم باورتون می شه.
يکشنبه 26/7/1388 - 14:20
دعا و زیارت

گفتم: خسته‌ام 
گفت: لاتقنطوا من رحمة الله   
از رحمت خدا نا امید نشوید (زمر/53)

گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: فاذكرونی اذكركم 
 منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: و ما یدریك  لعل الساعة تكون قریبا
تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشد (احزاب/63)

گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
 گفت: واتبع ما یوحی الیك واصبر حتی یحكم الله
کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109)

گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچک است...
یک اشاره‌ کنی تمامه!
گفت: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لكم   
شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)

گفتم: انا عبدك الضعیف الذلیل...  اصلا چطور دلت میاد؟   
گفت: ان الله بالناس لرئوف رحیم    
 خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه – مهربان است (بقره/143)

گفتم: دلم گرفته  
گفت: بفضل الله و برحمته فبذلك فلیفرحوا    
(مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58)


 

سه شنبه 2/4/1388 - 7:31
شعر و قطعات ادبی

طی شد این عمر تو دانی به چه سان ؟

پوچ و بس تند چنان باد دمان

همه تقصیر من است این        

و خودم می دانم

كه نكردم فكری،

كه تأمّل ننمودم روزی،

ساعتی یا آنی

كه چه سان می گذرد عمر گران؟

كودكی رفت به بازی،بفراغت،به نشاط

فارغ از نیك و بد و مرگ و حیات

همه گفتند:كنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان

كه پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست،

بایدش نالیدن

من نپرسیدم هیچ      كه پس از این ز چه رو    نتوان خندیدن؟

نتوان فارغ و وارسته ز غم        همه شادی دیدن؟

همچو مرغی آزاد         هر زمان بال گشادن؟   

سر هر بام كه شد خوابیدن؟

من نپرسیدم هیچ كه پس از این ز چه رو بایدم نالیدن؟

هیچ كس نیز نگفت:زندگی چیست،چرا می آییم………؟

بعد از چند صباح به چه سان باید رفت؟

به كجا باید رفت؟

با كدامین توشه به سفر باید رفت؟   

من نپرسیدم هیچ،هیچكس نیز به من هیچ نگفت.

نوجوانی سپری گشت به بازی،به فراغت،به نشاط.

فارغ از نیك و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من،كه چه سان عمر گذشت؟

لیك گفتند همه كه جوانست هنوز،

بگذارید جوانی بكند ،

بهره از عمر بَرَد      كامروایی بكند.

بگذارید كه خوش باشد و مست،

بعد از این باز ورا عمری هست

یك نفر بانگ بر آورد كه او      از هم اكنون باید فكر آینده كند.

دیگری آوا داد  : كه چو فردا بشود  فكر فردا بكند.

سومی گفت:همانگونه كه دیروزش رفت ،

بگذرد امروزش،همچنین فردایش

با همه این احوال        

من نپرسیدم هیچ    كه چه سان دی بگذشت؟

آن همه قدرت و نیروی عظیم    به چه ره  مصرف گشت؟

نه تفكّر، نه تعمّق و نه اندیشه دمی،

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی.

چه توانی كه زكف دادم مفت،

من نفهمیدم و كس نیز مرا هیچ نگفت.

قدرت عهد شباب،می توانست مرا تا به خدا پیش بَرَد،

لیك بیهوده تلف گشت جوانی          

هیهات

آن كسانی كه نمی دانستند زندگی یعنی چه       رهنمایم بودند،

عمرشان طی می گشت    بیخود و بیهوده،

ومرا می گفتند كه چو آن ها باشم،

كه چو آنها دایم

فكر خوردن باشم،فكر گشتن باشم،فكر تأمین معاش،

فكر ثروت باشم،فكر یك زندگی بی جنجال ،فكر همسر باشم.

كس مرا هیچ نگفت 

زندگی ثروت نیست،

زندگی داشتن همسر نیست،

زندگانی كردن فكر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست،

من نفهمیدم و كس نیز مرا هیچ نگفت.

ای صد افسوس كه چون عمر گذشت       معنیش می فهمم.

حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:

من شدم خلق كه با عزمی جزم       پای از بند هواها گُسَلَم

گام در راه حقایق بنهم     

با دلی آسوده     

فارغ از شهوت و آز وحسد و كینه و بخل  ، 

مملو از عشق و جوانمردی و زهد

در ره كشف حقایق كوشم،

شربت جرأت و امّید و شهامت نوشم،

زره جنگ برای بد و نا حق پوشم

ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم

آنچه آموخته ام   بر دگران نیز نكو آموزم

شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش  ،

ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم.

من شدم خلق كه مثمر باشم،نه چنین زائد و بی جوش و خروش،

عمر بر باد و به حسرت خاموش

ای صد افسوس كه چون عمر گذشت    معنیش می فهمم

كاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت:

كودكی بی حاصل،نوجوانی باطل،وقت پیری غافل

به زبانی دیگر:

كودكی در غفلت ،نوجوانی شهوت،در كهولت حسرت.

دوشنبه 1/4/1388 - 14:26
دانستنی های علمی

دوشنبه 1/4/1388 - 9:56
دانستنی های علمی


ساختمان کتابخانه ای قدیمی است و تعمیر آن فایده ای ندارد.قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود.اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند.یک شرکت حمل و نقل از دفتر کتابخانه خواست که برای انجام این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد.اما به دلیل کمبود سرمایه کافی این درخواست از سوی کتابخانه رد شد.
فصل باران فرا رسید،اگر کتابها به زودی منتقل نمی شدند،خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه کتابخانه می گردید.
رییس کتابخانه بیشتر نگران و بیمار شد.
روزی،کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور میکرد.با دیدن صورت سفید و رنگ پریده ریییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است.رییس کتابخانه مشکل را برای کارمند جوان گفت،اما بر خلاف تصورش،جوان پاسخ داد: سعی میکنم مساله را حل کنم.     چگونه!!!؟؟؟
 

جواب:
روز بعد در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این شکل که:
همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند.


 

دوشنبه 1/4/1388 - 9:48
دانستنی های علمی

يکشنبه 31/3/1388 - 8:37
دانستنی های علمی
شما از این کاریکاتور چی می فهمین؟؟؟؟؟؟
يکشنبه 31/3/1388 - 7:43
طنز و سرگرمی
شنبه 30/3/1388 - 7:58
انتخابات
شنبه 30/3/1388 - 7:42
دعا و زیارت

یادت باشد که بزرگترین کارها

 با

 کوچکترین گام ها آغاز می شود.

                                         امام علی (ع)

پنج شنبه 28/3/1388 - 13:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته