• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 127
زمان آخرین مطلب : 3912روز قبل
انتقادات و پيشنهادات

به نام خدایی که خداییش حق-عدالتش حق و پرستشش حق و انکارش ناحق است***

 

و مر شما راست احترام اولاد نبی و احترام است والدین و در راس مقدم تر است

رهبــــــــــــــــــــــــــــــــــر*

عید فطر مبارک

انتقاد و پیشنهاد خاصی ندارم

تو مطلب آخری که ثبت کردم یه جمله ی ملکوتی گفتم

و تبیان پاسخ داده که لینک این مطلبت رو بگذار

بگم که من خیلی از مطلبای سالهای پیش رو قبلا که می شد حذف کرد حذف کردم

و اون لینک وجود نداره

ولی من چندبار خواستم که از تبیان لغو عضویت کنم ولی وقتشو نداشتم

کارش هم ندارم گه گاهی میام یه سری میزنمو میرم

ای کاش سایت تبیان حال و هوای سالهای اولیه رو داشت

خیلی ساده زیبا و دوس بداری بود ولی حیف که

الان شده تبلیغات و خیلی بی عاطفه

دوس میدارم از دوستان قدیمی نظر سنجی کنید البته خیلیهاشون رفتن

مثل فواره سیاوش صحنه مجمر وروجک و خیلی های دیگه

بگین که کدوم تبیان خوب بودش

اون قدیمیه یا این جدیده؟

خداوند مرگ را قرار داد تا حق هیچ مظلومی ضایع نگردد

و حق اوست

یا علی

 

 

جمعه 18/5/1392 - 12:52
انتقادات و پيشنهادات

به نام خداوند*

 سلام

عباداتتون قبول

من نمیدونم چرا بعضیا ناشناس نظر میدن؟

من رضایت ندارم کسی بدون اسم به مطالبم نظر بده

نمیخواستم مطلب بزارم ولی مجبور شدم

التماس دعا

خدانگهدار شما

 

سه شنبه 10/5/1391 - 0:30
مهدویت

با تمام افکارم دلت را خون

چشمانت را پر از اشک

و نظرت را نسبت به خودم سرد و بی روح کردم

و این را میدانم که با رفتن من به دیار باقی دلت آرام می گیرد

آری دلت آرام

لبانت خندان

و چشمانت پر از التیام نور می گردد

یا صاحب الزمان شرمنده ام

 

 

يکشنبه 7/3/1391 - 11:40
داستان و حکایت
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ... زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
شنبه 9/2/1391 - 17:12
داستان و حکایت
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ... برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت . همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟" همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود
شنبه 9/2/1391 - 17:8
طنز و سرگرمی
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ... بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر! رییس: «از کجا می دونید؟» پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!
شنبه 9/2/1391 - 17:5
داستان و حکایت
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:.... من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد
شنبه 9/2/1391 - 17:3
داستان و حکایت
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1 اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10.... اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000 ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.
شنبه 9/2/1391 - 17:1
داستان و حکایت
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد
شنبه 9/2/1391 - 16:52
شعر و قطعات ادبی

به نام معبودی که معبودیتش قابل ستایش است*

و دریا بدون بهانه در تپش نخواهد بود

و ابر هم بدون بهانه نمی بارد

زمین بدون دلیل به زلزله نمی افتد

و دل هیچ بنده ای بدون منطق نمی شکند

و خدا هم بدون اتمام حجت، غصب نمی کند

و اینها همه درد دلهای بدون عنوان یک انسان تنهای تنهاست

گویم که از هیچ قدرتی در هراس نیستم

نه از مرگ می ترسم و نه از قبر و نه از عذابی که حق من است

من از کسی می ترسم که مرا از یاد الهی بدور نگاه داشته است(اینجا منظور شیطان نیست)

 و این بدترین عذابی است که در طول عمرم کشیده ام

این موضوع را می دانیم که خداوند جای حق است

و هر اموری به دست اوست

و هر نفس

و هر غضب

و هر خشم

و هر یاد

و هر آنچه که در فکر نمی گنجد

همه به دست خداست

شیطان بهانه است

زمین بهانه است

تنها چیزی که بهانه نیست خداوندگارست

و من قیامت را در حالی نظاره گر خواهم بود که شربت شیرین صبر را خواهم چشید

و ان الله مع الصابرین

والحمدالله رب العالمین

یا حق

سید رسول*

شنبه 26/1/1391 - 13:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته