تبیان، دستیار زندگی
درویش کارمند دولت بود و عمری به خدمت در پس پشت میز کارمندی به سر کرده و هزار بار « امروز برو فردا بیا » کرده و هزار بار« ببر اتاق بالایی » ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عیدی درویش

عبدالله مقدمی

***

درویش کارمند دولت بود و عمری به خدمت در پس پشت میز کارمندی به سر کرده و هزار بار « امروز برو فردا بیا » کرده و هزار بار« ببر اتاق بالایی » گفته و هزار بار ارباب رجوع دست به سر کرده بود . و کارمند ها را همیشه چشم به پایان سال بود و به عید و عیدی و تعطیلات و چه و چه .

چون عید نزدیک می شد ، جماعت را این شور در سر می افتاد که عیدی کارمند ها چقدر باید بودن ، از بقال و چقال و قصاب و نجار و آهنگر و یخ فروش و که و که . و این حکایت عیدی گویی برای جهانیان مهم بودی که به طرفه العینی و به کمترین اشارتی بر اینکه مبلغ فلان قدر باشد ، اجناس از گوشت و مرغ و ماست و کره و پنیر و کشک و پشم بالا رفتی و هیچ کس را نیا رست که قیمتها پایین کشند . و این عیدی را هزاران کرامت دیگر بودی برای همگان ، به جز کارمندان .

چون شایعه ها تمام ، کار خویش می کردند ، آنگاه دولت خبر می داد به جماعت که عیدی کارمندان را به دلیل صرفه جویی در هزینه ها همان 175 هزار باشد و بس .

و آنگاه درویش می ماند و بچه درویش و اهل و عیال و کفش و کلاه و تنبان و میوه و شیرینی و آجیل و چه و چه . و بچه درویش را در آن میانه امورات از همه واجب تر بودی که از قدیم گفته اند : حکم کودک از حکم پادشاه روا تر باشد .

*بیت با ایراد قافیه : عید آمد و ما لختیم / رفتیم به بابا گفتیم !

پس درویش و بچه درویش به بازار می شدند از برای خرید عید از کفش و کلاه و تنبان و چه و چه . چون از آن میانه خلاص شدندی ، درویش جیب تر دیدی و پول نه ! و آن گاه مادر بچه ها می ماند از برای خرید بالا . چون مادر بچه ها به هزار ترفند پیچانده شدی ، آنگاه نوبت صاحبخانه بودی که چون خبر پرداخت عیدی ها شنیده بود ، خواب در چشمها ندیده بود تا به در خانه درویش آمده بود .

باری چون صاحبخانه روانه شدی ، آن بیچاره کذا از برای خرید مختصری میوه رو به سوی میدان میوه نهادی . آنگاه چون از نقره داغ میوه فروش ها فارغ شدی ، گرفتار سلمانی و واکسی و مامور شهرداری و پستچی و که و که می شدی که تمام عیدی هاشان از او طلب کردندی . چون از این جماعت خلاصی یافتی ، عید می آمد .

به روزهای عید چون راننده های در بستی و تاکسی کارش ساختندی ، نوبت کودکان فامیل رسیدی تا حال نهایی به آن بیچاره دهند و تمام طلب های پدران شان از آن بیچاره بستاندند و چون کم باشد ، علم شنگه راه اندازند و ... چون تمام اینها تمام شدی ، سیزده به در رسیدی و زن همسایه ی بغلی که هوس اوشان کرده ، البته به اتفاق که تنهایی خوش نمی گذرد . پس ضربت نهایی به سیزدهمین روز بر پیکرش فرود آمدی و ...

باری چون عید سر آمدی ، به روز چهاردهم درویش – و همکاران – چون حریف شکست خورده به رینگ بوکس ، درب و داغان و آش و لاش به اداره پناه می آوردند و هزار بار شکر خدای به جا که عید سالی یک بار باشد و عیدی نیز .