تبیان، دستیار زندگی
آن روز كه خواستی برای اولین بار به جبهه بروی یادت است؟ آمدی تو محل و با غرور و خنده گفتی: «هی بچه! عشق كردی كه چطور برگه اعزام گرفتم؟» و من بودم كه غبطه می خوردم و حسودیم می شد كه چطور توانستی برگه رفتن به جبهه بگیری و من ج...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برگه اعزام

آن روز كه خواستی برای اولین بار به جبهه بروی یادت است؟ آمدی تو محل و با غرور و خنده گفتی: «هی بچه! عشق كردی كه چطور برگه اعزام گرفتم؟»

و من بودم كه غبطه می خوردم و حسودیم می شد كه چطور توانستی برگه رفتن به جبهه بگیری و من جا ماندم. سن تو از من بیشتر بود، اما نه زیاد؛ یك سال! البته قدت از من بلند تر بود، و ایمان و معرفتت از من بیشتر. می دانم كه آن موقع با دست كاری شناسنامه ات توانستی اعزام شوی. می دانم كه گریه كردی، ناله كردی تا جواز رفتن به جبهه را بگیری. چند روز بعد... جبهه خانه دوم تو شد.

یك سال گذشت. آن روز كه در خیابان دیدمت، خیلی نورانی شده بودی. با آن شلوار پاك بسیجی و پیراهن سفید و ساده و آن كتانی های رنگ و رو رفته چه عظمتی پیدا كرده بودی! واقعاً به تو غبطه می خوردم. تو كجا بودی و من كجا؟ گفتی: «خب آقا داوود! ما رفتنی شدیم. اگه ازمون بدی و خوبی دیدی حلالمون كن.»

-        علی جان این حرفها چیه می زنی؟

خندیدی و گفتی: «حالا قیافه نگیر! می خوای حلال كن می خوای حلال نكن. اگر بدی دیدی حقته! اگر خوبی دیدی حتماً اشتباه شده!»

هم دیگر را بغل كرده و برای آخرین بار با هم خداحافظی كردیم.

و تو رفتی.

صدای مارش عملیات با فرو ریختن اشك ها همراه شده بود دل ها می تپید و سینه ها ملتهب در انتظار شنیدن پیروزی های رزمندگان. اولین شهید محل آمد؛ "جلال جواهری" نوجوان شانزده ساله و قاسم جبهه.  با خونش خضاب بسته بود. همان جا بود كه یكی از بچه ها خبر را داد: «می گن علی رضا یی شهید شده!» باورم نشد. بغضم را فرو خوردم. چند روز بعد اطلاعات دیگری آمد:

اروند زیر آتش بود. بچه ها دلاورانه مقاومت می كردند. قرار بود حمله ای برای انهدام نیروی دشمن بشود و بعد بچه ها دوباره برگردند. تیربار روی دستانت آرام و قرار نداشت. بالا و پایین می رفت و چپ و راست كشیده می شد. بچه ها داشتند سوار بر قایق ها به عقب بر می گشتند. باران تیر و خمپاره بر سرتان می بارید. پریدی روی قایق. قایق راه افتاد. یقه سكاندار را گرفتی:

-        كجا؟ بچه ها هنوز آن طرفند. چند نفر زخمی اند. نمی ذارم بری تا بچه ها سوار بشند، این قایق آخرین قایقیه كه مونده.

قایق از حركت ایستاد و برگشت. تو و یكی – دو نفر دیگر از قایق پایین پریدید و دویدید به سوی جلو، تا بچه های مجروح را بیاورید. چند دقیقه بعد عراقی ها رسیده بودند به فاصله چند متری ساحل. سكاندار قایق برای این كه بچه های دیگر اسیر نشوند، قایق را روی آب بی رحم اروند به حركت در آورده بود. از آن پس تو را ندید.

كجایی علی؟ علی تو برای نیامدن پیكر "مظفر" ناراحت بودی. برای نیامدن پیكر "عبدالله یاخچی" غصه  می خوردی می دانی حسن چه می گفت؟ می گفت: «وقتی چشمم به صورت پیر و مهربون پدر علی می افته، قلبم می لرزه. اگه ببینم از جلو داره می آد سعی می كنم یه جوری راهمو كج كنم تا چشمم تو چشمان غمگین پدر علی نیفته. خب می گی چكار كنم داوود!»

و من هم مثل حسن نمی دانم چكار كنم. شاید به خاطر ارادت تو به مادر مفقودین – زهرا (س) – باشد كه مفقود شدی. كسی چه می داند!