تبیان، دستیار زندگی
راستش من عادت داشتم به وسایل های داداشم دست درازی کنم.یعنی چی می خواند و چی می خورد، و یا چی تو کیفش قایم می کند. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من نبودم دستم بود

راستش من عادت داشتم به وسایل های داداشم دست درازی کنم. یعنی چی می خواند و چی می خورد، و یا چی تو کیفش قایم می کند. یا حتی چی تو سرش می گذرد.

من نبودم دستم بود

داداشم یه روز گفت: بالاخره یه روز دعوای حسابی با تو می کنم. تا دیگر هوس نکنی بفهمی چی توی سرم می گذرد. نمی دانم داداشم از کجا همه چیز را  می فهمد.

یک روز داشتم  شکلاتم  را از جیبم در می آوردم. یک هو نمی دانم چه جوری دستم خورد به میز و بعد  پایم هم لیز خورد. همه چیز ریخت ریخت روی زمین و پخش و پلا شد.

دست پاچه شدم خواستم جمع کنم که داداشم را بالای سرم دیدم . گفتم نمی خواستم به وسایلت دست بزنم.

داداشم گفت: دستا بالا، بر نگرد. تفنگ رو به روی من بود. هول شدم گفتم: به من نزن، من می ترسم. به جایش به من دست بند بزن.

دستام را بردم جلو. داداشم گفت: نه خیر، دستت را کوتاه می کنم تا دیگر دست درازی نکنی.

گفتم: نه هر کاری بگویی انجام می دهم.

داداشم خندید و کفت: هر کاری، گفتم: بله  هر کاری.

داداشم گفت: چند تا شیرین کاری کن تا بخندیم. اگر خندیدم  می بخشمت.

من هم دو تا انگشت سبابه راست و چپی دستم را گذاشتم گوشه لبم. لبم را کش  دادم و زبانم را از تو حلقم بیرون آوردم.

داداشم نخندید که هیچ، عصبانی هم شد و گفت: آهان، زبان درازی کردی! من پشت دستم را داغ می کنم تا تورا ببخشم. تومن را دست انداختی.

گفتم: این شیرین کاری بود. اصلا به جای شیرین کاری اتاقت را مرتب می کنم.

داداشم داد زد: اِهکی! باز هم می خواهی من را دست به سر کنی؟

داداشم دوباره گفت: دستا بالا! راست راستکی فکر می کرد من دزد هستم و او پلیس.

بعد دستم را از پشت با نخ  کتانی اش بست و من را برد پیش مامان و بابا و همه ماجرا را برایشان تعریف کرد.

بابام گفت: چرا به وسایل دست زدی؟

گفتم: من نبودم. بابام گفت: پس کی بود؟

گفتم: دست بود، دستم توی جیبم بود. جیبم رو شلوارم بود. شلوارم توی پام بود. توی جیب شلوارم بود. خواستم شکلات ها را در بیاورم که خوردم به میز. و بعد همه چیز ریخت  روی زمین. حالا نمی دونم تقصیر من بود یا پام. 

که یک مرتبه صدای خنده  بابام  و مامانم و داداشم بلند شد. می خندیدند و دست می زدند.

بابام گفت: خواب این قصه قشنگی بود حالا داداشت این قصه را می نویسد و به معلمش می دهد.

من هم خنده ام گرفت و گفتم: پس قصه تمام شد، دستم را باز کنید  تا من هم برای قصه ای که ساختم دست بزنم، دست بسته که می شود.

داداشم گفت: فعلا با من بیا، و دست بسته من را بردش به اتاقش.

بعد هم گفت: تو اتاق را تمیز کن  من هم پیه میز را سفت می کنم. 

تازه فهمیدم نه تقصیر دستم بود نه تقصیر پام. تقصیر پایه میز بود. آخر پایه میز لق بود.

koodak@tebyan.com

تهیه: شهرزاد فراهانی نویسنده: طاهره خردور

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.