دست راست اصغر وصالی با دست خالی به جنگ تانکها میرفت
علی تیموری در زمان شهادتش تنها 20 سال داشت. اما در همین مدت كوتاه زندگیاش آنقدر خیر و بركت میبینیم كه به جرئت بگوییم اگر بیشتر عمر میكرد، بیشك یكی از شناختهشدهترین سرداران دفاع مقدس میشد...
علی تیموری در زمان شهادتش تنها 20 سال داشت. اما در همین مدت كوتاه زندگیاش آنقدر خیر و بركت میبینیم كه به جرئت بگوییم اگر بیشتر عمر میكرد، بیشك یكی از شناختهشدهترین سرداران دفاع مقدس میشد. شهید تیموری دست راست اصغر وصالی در جبهه سرپل ذهاب بود. خود وصالی در موردش میگفت «علی تیموری كم كم باید یك اصغر وصالی شود.» او از آن دستمالسرخهای قدیمی و شناختهشدهای است كه واقعاً معلوم نیست چرا باید تا به این حد گمنام و مظلوم باشد. در چند نوبت كه پای صحبتهای برادرش محسن تیموری و دو تن از همرزمان و دوستانش به نامهای احمد اسلیمی و مرتضی پارسائیان نشستم، از جوانی شنیدم كه زیارت عاشورایش ترك نمیشد، نماز شبهایش را با اخلاص میخواند و گردانهای زرهی دشمن را با دست خالی و به همراه چند جوان مثل خودش، به زانو درمیآورد. صحبت از سرداری است كه اگر بیشتر میماند...
محسن تیموری ،برادر شهید
به نظر میرسد اطلاعاتی كه از شهید تیموری وجود دارد، حتی به قدر شناخت پایهای ایشان قد نمیدهد، اگر میشود از اولینهای زندگی شهید بگویید.
علی متولد اول فروردین سال 40 بود. دو سال از ایشان بزرگتر بودم اما درواقع او از ما بزرگتر بود و چون فاصله سنی كمی داشتیم انس و الفت زیادی بینمان برقرار بود. ما زاده و ساكن روستای بابا پیرعلی در 15 كیلومتری تویسركان بودیم. پدرمان مرحوم غلامعلی تیموری شغل كشاورزی داشت و مادرمان مرحومه فرنگیس تیموری خانهدار بود. چون مدرسه روستایمان تا مقطع ابتدایی بیشتر نداشت، اوایل دهه 50 من و علی مجبور به جلای وطن شدیم و رفتیم تهران پیش برادرهای بزرگترمان مرحوم حاج اسماعیل و حاجغلامحسن تیموری که جا دارد اینجا از زحمات آنها و همسرانشان تشکر کنم. منزل حاج اسماعیل در شمیران نو بود و به نوعی بچه این محله شدیم. پاتوقمان بیشتر مساجد محله بود و از فرط علاقهاش به قرآن نفهمیدیم چطور شد علی یك قاری خوش صدا و كاربلد از آب در آمد. طوری كه در همان سنین نوجوانی با قاریهای سن بالا حشر و نشر داشت. ما یك هیئت قرآنی در مسجد صاحب الزمان(ع) شمیراننو داشتیم كه علی بیشتر در آنجا قرائت میكرد. حول و حوش سال 57 هر دو تقریباً در شرف دیپلم گرفتن بودیم كه وارد جریان انقلاب شدیم.
شهید تیموری هم فعالیتهای سیاسی داشت؟ كی وارد سپاه شدند؟
سنش اجازه نمیداد كه بخواهد وارد چنین جریانهایی شود. سال 57 ایشان 17 سال داشت، اما خیلی از راهپیماییها و تظاهرات را با هم میرفتیم. خود من كه سنم از ایشان بیشتر بود، با انقلابیهایی مثل هادی غفاری ارتباط داشتم و از طریق ایشان اعلامیههای حضرت امام را جابه جا میكردم. یكبار اعلامیههایی را به تنكابن برده بودم كه توسط ساواك دستگیر شدم. زندان افتادم و نتوانستم امتحانات پایان سال تحصیلی را بدهم. خلاصه وقتی انقلاب پیروز شد، اواخر خرداد سال 58 علی سپاهی شد. یعنی بعد از گذشت یك ماه و چند روز از تشكیل سپاه، عضو این نهاد انقلابی شد. آن موقع دیپلم ریاضیاش را گرفته بود. خوب یادم است اولین بار همان بهار 58 او را در لباس پاسداری توی پاركی در خیابان زركش نارمك دیدم. واقعاً كه این لباس ابهت خاصی به او بخشیده بود. به جرئت میتوانم بگویم از همان لحظه یك روز استراحت نداشت تا زمان شهادت كه پنجم شهریور ماه 1360 بود.
در همان سپاه هم با شهید وصالی آشنا شدند و به كردستان رفتند؟
ایشان با یك فاصله كوتاهی عضو دستمالسرخها شده بود. خاطرات جبهه را همرزمانش بهتر میتوانند برای شما توضیح بدهند. علی از زمانی كه سپاهی شد و به منطقه رفت، دو بار بیشتر او را ندیدم. خود من هم مقطعی رزمنده كردستان بودم. وقتی تهران میآمدم او نبود و وقتی من منطقه میرفتم، او برمیگشت تهران. میتوانم بگویم همرزمانش او را بیشتر از ما میدیدند. خودش را وقف انقلاب كرده بود. حتی وقتی به مادر و پدرمان سر میزد كه گذری مسیرش به تویسركان میافتاد و یكی دو ساعتی به آنها سر میزد و باز میرفت. خواست خدا بود كه توانستم حدود یك ماه قبل از شهادتش او را ببینم و یك روز و نصفی با هم باشیم. بعدش رفت كه رفت. . .
قضیه این دیدار چه بود؟
من درست روز شهادت آیتالله شهید بهشتی و یارانش از كردستان به تهران برگشته بودم. هفتم تیرماه 1360 بود. در میدان آزادی و توی همان اتوبوس دیدم كه عدهای در خیابان دارند توی سر خودشان میزنند. یك نفرمعاند داخل اتوبوس گفت: بهشتیتان را هم كه كشتند! زدم توی گوشش تا دیگر از این جسارتها نكند. خلاصه آمدم خانه و دیدم ای دل غافل، علی هم از گیلانغرب آمده است. از معدود دفعاتی بود كه با هم تهران بودیم. هفت ماهی میشد همدیگر را ندیده بودیم. دلتنگی و شنیدن خبر شهادت بهشتی دست به دست هم دادند تا همدیگر را سخت در آغوش بگیریم و گریه كنیم. همان روز یا فردایش رفتیم تشییع پیكر شهدای هفتم تیر. شبش را پیش هم بودیم و روز بعد علی برای آخرین بار به منطقه برگشت. موقع خداحافظی یك چیزی توی دلم میگفت همینطور نگاهش كن. تا آنجایی كه از دیدگانم ناپدید شد، نگاهش كردم.
از دوربین عكاسی شهید تیموری زیاد شنیدهایم، از قرار بسیاری از تصاویر به یادگار مانده از دستمالسرخها را ایشان ثبت كردهاند؟
بله، علی یك دوربین با هزینه شخصیاش خریده بود كه در مناطق عملیاتی تصایر دوستان و یاران شهیدش را ثبت میكرد. شاید اگر دوربین ایشان نبود، الان خیلی از تصاویر تاریخی را از دست داده بودیم. حتی یك عكسی مربوط به دقایقی قبل از شهادت رضا مرادی و عباس داورزنی از دوستان صمیمیاش دارد. چند لحظه بعد هم كه آن دو شهید میشوند، علی تصاویر پیكرشان را جاودانه میكند. گاهی وقتها میگویم ای كاش آن زمان یك دوربین فیلمبرداری داشت، آن وقت چه صحنههایی را كه میشد ثبت و ماندگار كند.
احمد اسلیمی همرزم شهید
شما كی با شهید تیموری آشنا شدید؟
قبلِ گفتن از علی آقا یك بیت شعر عجیب میطلبد: «خوشا آنان كه با حال رفاقت، رفیق با وفا بودند و رفتند.» این بیت شعر وصف حال همرزمی مثل علی تیموری است كه بارها و بارها در شرایط سخت جبههها عمق رفاقتش را به همه همرزمانش نشان میداد. آشنایی من با شهید تیموری در پادگان ولیعصر(عج) تهران بود. من در ماجرای پاوه مجروح شدم و بعد از مداوا مدتی در اصفهان بودم. بعدش برگشتم پادگان و چند نفر از بچهها مثل عبدالله نوریپور، رضا مرادی و عباس داورزنی به استقبالم آمدند. در بین آنها علی تیموری هم بود. رفتارش یك گیرایی خاصی داشت كه خیلی زود توی دلم نشست. به همین خاطر بعدها كه شهید وصالی به من مأموریت داد در پوشش یك راننده كامیون به شناسایی مناطق مختلف كردستان بروم، علی تیموری را به عنوان همراه خودم انتخاب كردم.
یعنی به عنوان یك نیروی اطلاعاتی به شناسایی ضد انقلاب میپرداختید؟
بله، بعد از رفتن اصغر وصالی و دستمالسرخها به مهاباد، من هنوز درگیر مداوای مجروحیتم در پاوه بودم. با این وجود رفتم مهاباد و اصغر وصالی گفت برو فرماندهی گردان دوم را تحویل بگیر. نظرش این بود كه باید خودم مسئولیت به عهده بگیرم. در جواب گفتم فعلاً درگیر مجروحیتم هستم و نمیتوانم تمام وقت در گردان باشم. گفت پس برو برای شناسایی پایگاههای ضدانقلاب در كردستان كه كردها به آن «بنكه» میگفتند. علی تیموری هم آن موقع خودش را به مهاباد و به جمع دستمالسرخها رسانده بود. اصغر گفت یكی از بچهها را با خودت ببر. گفتم من علی را میخواهم. بچه زبر و زرنگ و منظم و باهوشی بود. خلاصه با هم همراه شدیم و من به عنوان راننده كامیون و ایشان به عنوان شاگرد همراهیام كرد. در همین سفرها علی را بهتر شناختم. خیلی بچه منظمی بود. طی راه یا درحال كشیدن نقشه بنكهها بود یا زیارت عاشورا میخواند. هیچ وقت زیارت عاشورایش ترك نمیشد. بعضی از شبها كه بیدار میشدم، میدیدم علی در بوفه استراحت راننده نیست. بلند میشدم و میدیدم در اتاقك عقب كامیون در حال خواندن نماز شب است. واقعاً كه در این مسائل از ما خیلی جلوتر بود. ما به دیواندره، سقز، سنندج، بانه، بوكان و... رفتیم. من دوست داشتم شهید تیموری همراهیام كند چون چند خصوصیت داشت: ذكاوت، هوش، شم نظامی و از همه مهمتر ایمان و اعتقادی كه باعث میشد هیچ وقت در سختیها جا نزند.
مهاباد آخرین مقطع حضور جمع دستمالسرخها در كردستان بود، در جبهههای جنگ هم باز با هم همرزم بودید؟
من از فروردین سال 59 فرمانده گردان دوم شدم و در شروع جنگ به عنوان فرمانده این گردان یك سری از نیروها را برداشتم بردم به منطقه غرب. اصغر وصالی و سایر دستمال سرخها زودتر از من خودشان را به سرپل ذهاب رسانده بودند. آنجا جبهه كوره موش را به بنده تحویل دادند. وصالی و علی تیموری و سایر دوستان دستمالسرخها و رزمندههایی كه در جمعشان بودند هم گروههای چریكی تشكیل داده و به دشمن ضربه میزدند. سرپل ذهاب، كوره موش، تك درخت، قراویز و... محل عملیات آنها و گردان ما محسوب میشد. در منطقه علی تیموری آنقدر قابلیت نشان داده بود كه به نوعی دست راست اصغر وصالی به شمار میرفت. یادم است یكبار شهید وصالی و همسرش آمدند كورهموش پیش من. ناگفته نماند كه اسماعیل برادر كوچكتر اصغر وصالی، در شیار بین كورهموش و تك درخت به شهادت رسیده بود. پرسید اسماعیل من كجا شهید شد كه جایش را نشان دادم. بعد من از بچهها پرسیدم و حرف به علی تیموری افتاد. اینجا اصغر آقا حرف جالبی زد و گفت: «علی دیگر باید كم كم برای خودش اصغر وصالی بشود» این حرف خیلی معنی داشت. یعنی اینكه وصالی امیدوار بود علی و بعضی از رزمندههایی مثل او برای خودشان یك فرمانده تمامعیار بشوند و حتی اگر عمرش بیشتر قد میداد، قطعاً مسئولیتهای بیشتری را به علی تیموری واگذار میكرد.
صدق و صفای رفاقت علی تیموری كی به شما ثابت شد؟
علی در خیلی از مواقع رفاقتش را نه به من كه به تمام بچهها نشان داده بود. بعد از شهادت اصغر وصالی من مدتی مجروح بودم و بعد به منطقه برگشتم. این بار به خواست ابوشریف مسئول ستاد عملیات رزمی غرب كشور در اسلامآباد شدم و یك عده از نیروهای مجاهد عرب را هم در اختیار داشتم. درخواست كردم علی تیموری و مهدی راسخ را از گیلانغرب به اسلامآباد بفرستند. بعد مسئولیت گروه عربها را در اختیار شهید تیموری گذاشتم تا راه و رسم جنگ در جبهههای دفاع مقدس را یادشان بدهد. آن موقع برای نظافت و این طور مسائل شهردار انتخاب میكردیم. نوبت من كه میشد، میدیدم علی همه كارها را انجام داده است. میگفتم نوبت من بود، میگفت شما بزرگتری بگذار كارها را من انجام بدهم. یكبار همراه تعدادی از رزمندههای فلسطینی و علی تیموری در بانسیران سوار جیپی بودیم كه به داخل آبراههای افتادیم. چون آتش دشمن زیاد بود، مجبور شدیم از جیپ پیاده شویم و بزنیم به ارتفاعات. بعد از مدتی كه اوضاع آرامتر شد گفتم یك نفر برود و جیپ را بیاورد. برادران عرب هیچ كدام از جایشان تكان نخوردند و گفتند این جیپ از دست رفته است. من هنوز همچنان از زخم پاهایم درد داشتم. با این وجود گفتم حالا میبینید كه از دست نرفته است. تا خواستم از جایم بلند شوم، دیدم علی تیموری 40 متر جلوتر از من دویده است. در واقع نمیخواست من با آن پای مجروحم بروم و جیپ را بیاورم. رفت تا رفاقتش را علنی ثابت كند. آن هم در جایی كه امكان جانبازی و شهادت بسیار زیاد بود. علی رفت و جیپ را برداشت و سریع از محل دور شد. تا چند متری رفت، گلولههای خمپاره دشمن زمین و زمان را به هم ریختند. شهید تیموری با به خطر انداختن جانش، رفاقش را ثابت كرد.
مرتضی پارسائیان همرزم شهید
علی از همان آغازین روزهای جنگ تحمیلی دست راست اصغر وصالی بود. دوستی و رفاقت محكمی هم بین آنها برقرار بود. یادم است شهید وصالی وقتی میخواست شهید تیموری را سریع صدا بزند، زبانش نمیچرخید و صدا میزد: «التیموری» برو فلا كار را بكن. «التیموری» بچهها را نظم بده. . . «التیموری». . . علی تیموری یك رزمنده و فرمانده با نظم و بسیار با شخصیتی بود. در عین حال در وجود ایشان ترس نمیدیدیم. یك جور شجاعت و بیباكی ذاتی داشت. در یك مقطعی ایشان در گروه شهید اندرزگو مسئول یكی از گروههای چریكی و عملیاتی بود. در كنارش شهید ابراهیم هادی هم حضور داشت. شهید ابراهیم اهل مسئولیتپذیری نبود و در عین انجام وظایف، مسئولیت قبول نمیكرد. ولی شهید تیموری بسیار مسئولیتپذیر بود و با بینش نظامیای كه داشت، كارها را خوب انجام میداد.
نبرد در داربلوط
یكبار شهید وصالی مأموریت داد به منطقه داربلوط برویم. دشمن از آنجا میتوانست سرپل ذهاب را دور بزند. علی تیموری بود و من و داوود آهنگر و چند نفر دیگر از بچهها. رفتیم و دیدم آنجا یك تانك چیفتن ارتش خودمان جا مانده است. كنار تانك چند نفر با لباس كردی دیده میشدند. از فاصله چند متری سلام دادیم كه جوابمان را با لهجه دادند. پرسیدیم شما اینجا چه كار میكنید؟ گفتند شما خودتان چه كار میكنید؟ در همین گفتوگوها یكی از بچهها گفت ما پاسدار هستیم. تا این حرف را زد یكی از آنها با یك دست آرپیجیاش را شلیك كرد. چون تعادل نداشت، گلولهاش از بالای سرمان عبور كرد و درگیری شدیدی رقم خورد. زد و خورد تا صبح طول كشید و صبح هلیكوپترهای عراقی هم آمدند و دهكده داربلوط را حسابی كوبیدند. آنجا شرایط سختی رقم خورد ولی من به چشم دیدم كه چطور شهید تیموری جانانه میجنگید و گروه را هدایت میكرد.
دوستی با شیرودی
شخصیت دوستداشتنی علی باعث جذب اطرافیانش میشد. او و رزمندههایی مثل اصغر وصالی چنان شهید شیرودی را جذب كرده بودند كه ایشان در بعضی از مواقع پیش ما میآمد و همراه شهید وصالی و شهید تیموری و سایر بچهها چای میخوردند و گپ میزدند. خود شهید تیموری هم اولین نفری بود كه بالای پیكر شهید شیرودی حاضر شده و پیكر او را به عقب منتقل كرده بود. علی تیموری پشت جبهه و با دوستان مصداق بارز رحماء و بینهم بود و مقابل دشمن اشداء علی الكفار میشد. او و گروه چریكی تحت امرش در سرپل ذهاب و گیلانغرب و مناطق دیگر، مقابل تیپهای زرهی دشمن میایستادند و با نارنجك تفنگی و ژ 3 و اسلحههای سبك و نیمه سنگین، ضربات سختی به دشمن وارد میكردند.
شاهد شهادت
خدا میخواست كه من شاهد شهادت علی تیموری باشم. شهید یك جیپ اختصاصی در اختیار خودش داشت كه یك قبضه تفنگ 106 رویش نصب بود. روز پنجم شهریورماه 1360 او و شهید سیدابوالفضل كاظمی بعد از زدن سنگرهای كمین و خمپارهاندازهای دشمن از بالای ارتفاعات بانسیران برمیگشتند. من آن موقع سوار بر یك موتور در پایین ارتفاعات بودم. آنها داشتند به طرف من میآمدند. از دور به هم دست تكان دادیم. اما در همین لحظه یك گلوله توپ خورد زیر جیپ و آن را از بالای بلندی به پایین پرت كرد. جیپ روی هوا قل خورد و عاقبت برعكس روی زمین افتاد. سریع خودم را به آنها رساندم. دیدم سید ابوالفضل گلویش مجروح شده و علی تیموری هم تركش به گیجگاهش خورده است. فكر میكردم علی میماند و ابوالفضل شهید میشود. اما قسمت بود كه علی تنها چند ساعت بعد در بیمارستان ولیعصر(عج) گیلانغرب شهید بشود و ابوالفضل هم بعدها در جبههها شهید شد. آن روز وقتی كه از دكتر جویای حال او شدم، پاسخ درستی نداد. اما از جلوی در كه كنار رفت، دیدم یك نفر روی تختی دراز كشیده است و ملحفه سفیدی رویش انداختهاند. پاهای شهید تیموری و پوتینش از زیر لحاف پیدا بود. آن لحظه تمام خاطراتی كه با او داشتم مثل فیلم از جلوی چشمهایم عبور میكرد. شهید تیموری بعضی وقتها به شوخی روی سینهام مینشست و دستش را دور گردنم میانداخت و میگفت عكسمان را بگیرید كه اگر این بچه بزرگ شد فردا نگوید من همه اینها را زده بودم. علی فرماندهام بود، همرزمم بود و از همه مهمتر دوستم بود.
منبع: جوان انلاین