تبیان، دستیار زندگی
مرا که می بیند جلو می آید و ضمن دادن جواب سلامم نظری به مجسمه ای که در دست دارم می اندازد و می گوید:«این باید من باشم،نه!؟» ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفت و گو با نابغه شرق

مرا که می بیند جلو می آید و ضمن دادن جواب سلامم نظری به مجسمه ای که در دست دارم می اندازد و می گوید:«این باید من باشم، نه!؟

گفت و گو با نابغه شرق

 می گویم:«بله تندیس شماست، قابلی ندارد!»

می خندد و می گوید: «البته که قابلی ندارد!»

- «نه،قابل دارد ،منظورم این بود که ... »

- «شوخی کردم،خوب باید دانش آموز باشی؛ قد و قواره ات که این را می گوید.»

- «بله در دوره راهنمایی درس می خوانم و امروز هم از طرف کانون به اتفاق دوستانم به اینجا آمده ایم.»

- « فکر می کنم تو را قبلاً هم دیده ام.»

- «بله صبح دو جمعه قبل بود که با پدرم برای دعای ندبه به اینجا آمدیم.» 

- «راست می گویی، اول نماز خواندی و بعد هم دعا کردی، من هم اندازه تو بودم اهل عبادت بودم.»

- «من درباره شما خوانده ام که هر وقت در علم پزشکی،فلسفه و... به مشکلی علمی برمی خوردید نماز می خواندید و از خدا کمک می خواستید.»

- «بله فرزندم، ما هر چه دارا و تیزهوش هم که باشیم باز نسبت به خدا فقیریم، فقیر.» 

- «راستی شما اهل همدان هستید یا بخارا ؟»

- «من اهل ایرانم، آن موقع بخارا و همدان هر دو جزیی از ایران بودند.»

- «همه مردم جهان شما را به عنوان پزشک و دانشمندی بزرگ دوست دارند، عکس تان در بعضی از کشورها زینت بخش اسکناس ها و تمبرهاست. مجسمه های زیادی هم از شما در گوشه و کنار دنیا نصب شده است.» 

می خندد و می گوید:« فیلم چه طور، فیلمم را هم ساخته اند؟» 

- «بله، ساخته اند، اتفاقاً سریال خوبی هم ساخته اند.» 

- «همان که نقشم را آقای امین تارخ بر عهده داشت؟»

- «عجب، شما آقای امین تارخ را هم می شناسید!؟»

- «بله،اگر اشتباه نکنم سال 1364 بود که به همراه دوستانش به اینجا آمدند تا شناخت بهتری از من داشته باشند.»

گفت و گو با نابغه شرق

- «از سکانس های آن فیلم قضیه زنده شدن قصاب برایم خیلی جالب بود.»

- «آن قضیه مربوط می شد به قصابی در  شهر ری که چربی زیاد می خورد و با وجود تذکری که به او دادم به کارش ادامه داد و دچار سکته قلبی شد.مردم او را به سمت قبرستان بردند و من به صورت تصادفی به آنها برخورد کردم. بالای سرش رفتم و قلبش را ماساژ دادم و همین باعث احیای قلبیش شد که البته با ترس تشییع کنندگان بیچاره همراه بود چون فکر می کردند او را زنده کرده ام!»

- «چرا شما شاگرد نداشتید؟»

می خندد و می گوید:«پس بهمنیار  کی بود؟ برادرِ پدرم بود؟ شاگردم بود .معلوم می شود سریالم را خوب نگاه نکرده ای.» 

- «راستش قسمت هایی از آن را دیدم، حالا این جناب بهمنیار که بوده است؟»

- «او یکی از شاگردان خوبم بود. یک روز که در بازار قدم می زدم او را دیدم که با دست خالی آمده بود تا از دکان نانوایی برای مطبخشان  آتش ببرد. نانوا از او خواست برود و ظرف بیاورد اما او دستانش را پر از خاکستر کرد و گفت زغال برافروخته را روی این بگذار هم دستم نمی سوزد و هم لازم نیست تا خانه بروم و برگردم!» 

- «حتماً شما هم با دیدن این رفتار او را به شاگردی پذیرفتید.»

- «بله،خوب است بدانی که یکی از کتابهایم پاسخ به پرسش های اوست.»

- «قانون یا شفا؟»

- «هیچ یک،کتاب دیگری به نام "المباحثات"»

- «راستی شما با این خوش اخلاقی و خنده رویی گریه هم کرده اید؟»

- «تا دلت بخواهد!»

- «مثلاً چه موقع؟»

- «یک بار که دیدم شاگردانم درس دیروزشان را خوب نخوانده اند گریه کردم جلوی رویشان هم اشک ریختم تا بدانند عمر- این سرمایه گرانبها- را چه ساده از دست می دهند...خودت چه طور؟»

- «من هم گریه کرده ام،آخرین بار وقتی بود که شنیدم امسال هم برایم دوچرخه نمی خرند!»

- «دوچرخه، آه که چه قدر دلم می خواهد سوارش بشوم و دوری بزنم.راستی گفتی سال بعد برایت می خرند!؟»

- «بله اما فکر می کنم به سال بعدش هم بکشد چون من کمی درسم خوب نیست، بگذریم، شنیده ام شما شعر هم گفته اید؟»

- «بله»

- «می شود یکی از آنها را برایم بخوانید؟

- «با کمال میل:

تا باده عشق در قدح ریخته اند

و اندر پی عشق عاشق انگیخته اند

با جان و روان بوعلی مهر علی

چون شیر و شکر به هم بر آمیخته اند

گفت و گو با نابغه شرق

- «شما با ابوریحان بیرونی هم عصر بوده اید؟»

- «بله ما برای هم دوستانی صمیمی بودیم. حیف که سلطان محمود  بینمان جدایی انداخت!»

- «چگونه؟»

- «من از سلطان محمود و کارهایش رویگردان بودم و برای این که به درخواستش برای حضور در قصرش تن ندهم مدام در سفر بودم به همین خاطر نتوانستم آن طور که دوست دارم با او باشم.»

زمزمه کشیده شدن قلم هنرمندی خوشنویس که در محوطه آرامگاه مشغول خطاطی است با صدای دوستانم که مرا برای رفتن صدا می زنند در هم می آمیزد. با اجازه اش نگاهی به دست خطش می اندازم. سروده ای زیبا و مشهور از صاحب این مزار است:

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت

آخر به کمال ذره ای راه نیافت

گفت و گو با نابغه شرق

koodak@tebyan.com

 تهیه: مینو خرازی - منبع: کیهان بچه ها

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.