تبیان، دستیار زندگی
گفتگو با مریم اویسی، همسر شهید مهدی معینی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زندگی با شهید معینی کوتاه ولی پربار و با برکت بود

گفتگو با مریم اویسی، همسر شهید مهدی معینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید

چهره ها و آدم هایی که در خیابان، کوچه و یا محل کارمان می بینیم و یا اسم هایی که به سادگی از کنار آن ها می گذریم هر یک قصه ای زنده از دفتر لایتناهی روزگار هستند. از کنارشان می گذریم. و به این موضوع توجه نمی کنیم که بعضی از قصه ها هیچ‌گاه روایت نمی شوند؛ قصه هایی که می توانید سراسر درس ایمان، فداکاری، همت و مهربانی باشند و هنگامی که سخن از ایمان، همت و عشق به میان می آید یادمان باشد که در دوران جنگ تحمیلی با همتان عاشقی بودند که تعلقات دنیا را با تمام زیبای هایش کنار گذاشتند و پرنده تر از مرغان هوا به ملکوت پر کشیدند. این بزرگواران افسانه نبودند بلکه در کنار ما همسایه، فامیل، دوست و یا همکار ما بودند. با همسر شهید مهدی معینی به گفتگو نشستیم تا ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدای سازمان تبلیغات اسلامی با شهید معینی که بر سر اعتقاد و باورش و دفاع از کیان این آب و خاک زندگی تازه‌اش را راها کرد بیشتر آشنا شویم.

لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید؟

مریم اویسی هستم، متولد تهران، سال 1347.

مختصری از شهید معینی بفرمایید. اینکه چگونه با ایشان آشنا شدید و ازدواج کردید؟

پدرم ابتدا در وزارت کشور کار می کردند اما بعدها به سازمان تبلیغات آمدند و در آنجا مشغول به کار شدند. شهید مهدی معینی هم همین‌طور، ابتدا در وزارت کشور و سپس در سازمان تبلیغات اسلامی خدمت می کردند. ایشان دوست و همکار پدرم بودند و از طریق پدرم به منزل ما آمدند و از این طریق با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.

شهید مهدی معینی چه ویژگی هایی داشتند؟

از نظر من انسان وارسته و بزرگ منشی بود، به خصوص در زمینه معنویات و اخلاق شهید معینی فرد فعالی هم بودند در مسجد سیدالشهدا فعالیت می کردند کلاس قرآن داشتند و قرآن تدریس می کردند. در آن زمان من سن کمی داشتم و خیلی ذهنم یاری نمی کند که به طور کامل ایشان را درک کنم از طرفی دوران زندگی من با شهید مهدی معینی بسیار کوتاه بود و ما تنها ده ماه زندگی مشترک داشتیم و من آنقدر وقت نداشتم که ایشان را به طور کامل بشناسم اما در همین مدت کوتاه اخلاق خوب، ایمان و مهربانی شهید مهدی معینی به شکلی بود که هنوز در ذهن و جانم نقش بسته است.

وقتی خبر شهادت به شما رسید، حال و هوای آن روز چگونه بود و چگونه این خبر به شما رسید؟

روزی که خبر شهادت را آوردند من مهمانی دعوت بودم و خانواده من نمی خواستند به من به صورت واضح بگویند چون کم سن و سال بودم و چهارده سال بیشتر نداشتم. پدر و مادرم به من گفتند که به منزل بیایم مهدی زخمی شده و او را به بیمارستان برده اند باید برای ملاقاتش به بیمارستان برویم. وقتی به خانه آمدم دیدم محیط خانه طوری است که همه نگران و به هم ریخته هستند. نگران بودم و می ترسیدم که سوال کنم. پدرم همیشه به من راست می گفتند. از ایشان پرسیدم مهدی کجاست؟ گفتند بیمارستان است و الان برای ملاقات به بیمارستان می رویم. در این حالت یکی از آشناها به من گفتند که ایشان شهید و پیکرش هم مفقود شده است. آنجا بود احساس کردم زندگی ام به پایان رسیده و ناامید شدم. بعد از مدتی مهدی به خوابم آمدند و گفتند که نگران نباش و منتظر من هم نباش که بر نمی گردم، جنازه مرا پیدا می کنند، خود را به خدا بسپار. تنها چیزی که ایشان گفتند همین بود و از آن زمان خودم را به خدا سپرده ام و هنوز هم روحیه آن زمان را دارم.

از لحظه ای که پیکر شهید معینی پیدا شد بگویید؟

گاهی اوقات که ناراحت و دلتنگ بودم احساس می کردم که هست و صدایم را می شنود و من این خلق و خوی را دارم که در شرایط سخت همیشه از خدای خودم کمک می خواهم.

سال 74 بود که پیکر مهدی پیدا شد و به من خبر دادند، من در آن زمان شمال کشور زندگی می کردم اواسط هفته بود برای دیدن پیکر مهدی به تهران آمدم و از وقتی که پیکر شهید آمد خیالم راحت شد، انگار گمشده ام حالا در کنارم هست و آرامش یافتم. حس می کردم از این به بعد شهید معینی نزدیک من هست.

پدر و مادر شهید معینی وقتی ایشان شهید شدند در قید حیات بودند و آیا شما به دیدن ایشان می رفتید؟

بله در آن زمان در قید حیات بودند و من با آنها خیلی صمیمی بودم و به دیدارشان می رفتم و الان هم با یکی از خواهران شهید ارتباط دارم. اسم مادرشان فاطمه بود و اسم پدرشان را به دلیل اینکه همیشه ایشان را آقاجان خطاب می کردیم خاطرم نیست.

شما چه سالی ازدواج کردید؟

سال 64 ازدواج کردیم و ده ماه بعد همسرم به جبهه رفتند و چند ماه بعد خبر شهادتشان را آوردند.

اگر خاطره ای از دوران جنگ دارید بفرمایید؟

اوایل شروع جنگ ما به شهرستان مادرم رفتیم چون این اطراف موشک زده بودند اما انفجار نداشت و عمل نکرد. این ذهنیت در ما ایجاد شد که شاید دفعه بعد اینطور نشود و موشک انفجار ایجاد کند. به همین خاطر سه چهار ماه به شهرستان رفتیم و وقتی اوضاع بهتر شد برگشتیم.

از شهید چه خاطره ای دارید؟

مهدی فرد آرام و اهل تفریحی بود و با افراد زمان خودش بسیار فرق داشت. با اینکه بسیار مومن و مذهبی بود. اما خشک نبود و بسیار خوش برخورد و اجتماعی بود. خدا به او عزت داده بود و در قلب مردم جا داشت. خیلی ها دوستش داشتند. افراد مختلف دوستان و پدر و مادرم خیلی دوستش داشتند. پدرم بعد از شهادت ایشان به قدری ناراحت بود که من فکر می کنم اگر مرا از دست می داد تا این حد ناراحت نمی‌شد.

زندگی با شهید معینی چه ویژگی ای داشت؟

آرزوم دارم نگاه خدا را داشته باشم و همانگونه که تا به حال نگاه خدا با ما بوده است از این به بعد هم آرامش داشته باشم. اینکه تا به حال خدا به من نگاه کرده برایم کافی است، آرامش دارم و دیدم به زندگی دیگران نیست که چه چیزی دارند و چه چیزی ندارند و به این باور رسیده ام که به لطف خدا من همه چیز دارم.

آرامشی که در زندگی با شهید معینی تجربه کردم وصف شدنی نیست، چون شهید معینی هم بسیار متین و آرام و هم بسیار مهربان بود. این ویژگی او آرامش زندگی را دو چندان می کرد. با اینکه در آن زمان سن کمی داشتم ارزش و احترامی که همسرم برای من قائل بود به من آرامش بسیاری می داد. مهدی روح بزرگی داشت هنوز هم در میان اطرافیان کسی را مشابه او ندیدم که چنین اخلاقی داشته باشد و همین بزرگی و مهربانیش بر زندگی ما نور بخشیده بود. ایشان بسیار منظم بودند و کارهای منزل را هم انجام می دادند. زندگی با شهید معینی خیلی راحت بود.

اگر باز هم به 15 سالگی برگردید و با علم به اینکه مهدی شهید می شود آیا حاضر هستید دوباره با او زندگی کنید؟

بله. چون ارزش زندگی کردن را دارد. از ده ماه زندگی مشترک با مهدی به قدری خاطره دارم که بقیه زندگیم اینقدر خاطرات در ذهنم نمانده است.

افراد عارف صف مهمان دوست هم هستند، آقای معینی هم اینگونه بودند؟

بله. بسیار مهمان نواز بودند.

یک عادت یا شاخص مهم در مورد آقای معینی اگر در خاطرتان هست و شما این ویژگی را دوست داشتید و اینکه این ویژگی در شما متبلور شود چه ویژگی بود؟

به نظر من، محبت ایشان بود. ایشان خیلی با محبت بود و برایش فرق نمی کرد که کسی به او محبت کند یا نکند. ایشان همواره محبت می کردند و انگار کینه در وجود او راه نداشت و بر همین اساس این مسئله برای من مهم بود و سعی می کردم که من هم اینگونه باشم.

از آرزوهایتان برای ما بگویید.

آرزوم دارم نگاه خدا را داشته باشم و همانگونه که تا به حال نگاه خدا با ما بوده است از این به بعد هم آرامش داشته باشم. اینکه تا به حال خدا به من نگاه کرده برایم کافی است، آرامش دارم و دیدم به زندگی دیگران نیست که چه چیزی دارند و چه چیزی ندارند و به این باور رسیده ام که به لطف خدا من همه چیز دارم.

آیا اتفاق افتاده که حادثه ای پیش بیاید و احساس کنید که شهید معینی نزدتان هست؟

بله. گاهی اوقات که ناراحت و دلتنگ بودم احساس می کردم که هست و صدایم را می شنود و من این خلق و خوی را دارم که در شرایط سخت همیشه از خدای خودم کمک می خواهم.

برای ما یک خاطره از اولین روزهای زندگی بگویید؟

مهدی به قدری مهربان بود که اگر بدترین غذا را هم درست می کردم اعتراضی نمی کرد. یک بار کوفته درست کردم که خیلی شل شده بود درست شبیه آش، اما ایشان بدون اعتراض خورد. همیشه در حال تعریف کردن بود و به من روحیه می داد وقتی مهدی وارد زندگی من شد خیلی چیزها از ایشان یاد گرفتم که در خانواده خودم واقعاً نمی دانستم و با مهدی یاد گرفتم که با موضوعات مختلف چگونه برخورد کنم.

به عنوان سخن پایانی اگر مطلبی هست بفرمایید؟

از لطفتان سپاسگزارم و تشکر می کنم. از اینکه بعد از این همه سال تشریف آوردید و خاطرات تداعی شد تشکر می کنم.

منبع: فصلنامه خانواده بشری ، سال نهم ، شماره 24، آرزو ناظم شریفلو