تاب تاب عباسی
که آمد، گفت: من و هل بده! حوصله ندارم.
گفت: آخه هیچ کس نمیاد با من بازی کنه.
گفت: من که هستم. بیا فوتت کنم.
، را فوت کرد. بالا رفت تا رسید به نوک.
نوک بود. گفت: منم بازی؟
خندید. نشست تو بغل . بعد ، را بالاتر برد. رسید به
گفت: منم بازی؟
خندید. نشست تو بغل . ، را باز هم بالاتر برد. رسید به
خندید. نشست تو بغل . باز هم بالاتر رفت و رسید.
هم پرید تو بغل . یک فوت گنده کرد. ، را با دوستانش، و و و هل داد.
آن ها باهم گفتند: عباسی. ما را یک هو نیندازی!
یک دفعه سنگین شد. دستش درد گرفت. داد زد: آی دستم. آی دستم دار ه کنده می شه.
ترسید. فوری فوری فوتش را کم و کم تر کرد. آرام آرام آمد پایین.
و از پریدند بیرون. یک کم سبک شد. یک کم پایین تر که آمد،هم پایین آمد. بعد هم آمد پایین.
که به زمین رسید، خوابش برد. نازش کرد و آرام رفت. هم تا صبح خواب می دید که با دوستانش بازی می کند.