تبیان، دستیار زندگی
ستاره ها همه اش بالا و پایین می پریدند؛ بازی می کردند، می خندیدند....
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خانه  ستاره ها

ستاره‌ها همه‌اش بالا و پایین می‌پریدند؛ بازی می‌کردند، می‌خندیدند

خانه ی ستاره ها


یکی ازستاره‌ها که از همه بزرگ‌تر بود گفت: «خسته شدم! چه قدر از این طرف به آن طرف برویم؟»

ستاره ای که از همه کوچک‌تر بود گفت: «پس چه کار کنیم؟»

-باید بگردیم و یک خانه برای  خودمان پیدا کنیم.
ستاره‌ لاغر گفت: «حالا کجا برویم؟»


ستاره‌ی چاق جواب داد: «می‌رویم و می‌گردیم؛ ازاین طرف به آن طرف، از اینجا به آن جا.»
رفتند و رفتند، رسیدند به آسمان روز.

ستاره‌ لاغر گفت: «آسمان روز چه قدر درخشان و زیبا است.»

ستاره‌ کوچک گفت: «چه خورشید بزرگی!»

ستاره‌ چاق گفت: «چه ابرهای بامزه ای دارد!»


همه با خوش حالی چسبیدند به آسمان روز. کمی که گذشت. کم‌کم، گرم شان شد. عرق از سرو روی‌شان می‌چکید.
  بیش‌تر و بیش‌تر گرم شان شد.

یک صدا گفتند: «نه! اینجا خانه‌ی مناسبی برای ما نیست.» بعد راه افتادند و رفتند.


رفتند و رفتند تا رسیدند به آسمان شب.

ستاره‌ی کوچک‌تر گفت: «این جا که چیزی نیست.»

ستاره‌ی بزرگ‌تر گفت: «فقط ماه هست، یک ماه ساده و کوچک!»

ستاره چاق گفت: «ولی شب، سرد و آرام است.»


همه به آسمان شب چسبیدند. 

از آن بالا چند بچه را دیدند. یکی از ستاره‌ها برای بچه‌ها چشمک زد. بچه‌ها با خوش حالی برایش دست تکان دادند.

ستاره با تعجب گفت: « چه جالب! در آسمان شب، بچه ها ما را  خوب می بینند!»


 بقیه‌ ستاره‌ها هم شروع کردند به چشمک زدن.

بچه‌ها با خوش حالی بالا و پایین می‌پریدند.

ستاره‌ها از آسمان شب خیلی خوش شان آمد.

 شب برای همیشه شد: خانه‌ی ستاره‌ها

koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده: زهرا عبدی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.