تبیان، دستیار زندگی
ساعت پنج، میدان ونک مثلا همین دوست صمیمی و نزدیك خودم، می گوید: «ساعت5 میدان ونك می بینمت.» بعد رأس ساعت 5 زنگ می زند، می گوید: «كجایی مرد حسابی، یه ساعته منو اینجا كاشتی».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ساعت پنج، میدان ونک

مثلا همین دوست صمیمی و نزدیك خودم، می گوید: «ساعت5 میدان ونك می بینمت.» بعد رأس ساعت 5 زنگ می زند، می گوید: «كجایی مرد حسابی، یه ساعته منو اینجا كاشتی».

بخش خانواده ایرانی تبیان
بدقولی

مثلا همین دوست صمیمی و نزدیك خودم، می گوید: «ساعت5 میدان ونك می بینمت.» بعد رأس ساعت 5 زنگ می زند، می گوید: «كجایی مرد حسابی، یه ساعته منو اینجا كاشتی». من هم سر می چرخانم توی میدان و هر چه می گردم نمی بینمش. بعد او می گوید بیا زیر تابلوی تبلیغات، من می روم زیر تابلوی تبلیغات، می گویم: «اینجا هم كه نیستی». می گوید: «نه یه چیزی دیدم تو اون مغازه اون طرف خیابون، رفتم بخرم». من ساده دل نگاه می كنم و می گویم، این رفیق صمیمی ما عجب چشم عقاب واری دارد. چطور از اینجا آن مغازه آن طرف خیابان را دیده است؟ می روم آن طرف خیابان، چند دقیقه جلوی در مغازه منتظر می مانم اما خبری از دوستم نمی شود. پیغام می دهم: «من دم در مغازه هستم». می نویسد: «شرمنده خریدم یه كم طول می كشه. یه كم دیگه دم مغازه واسا الان میام. اصلا بیا تو». می داند كه خجالتی هستم و وقتی خریدی نداشته باشم، وارد مغازه نمی شوم.

می نویسم: «منتظر می مونم». بعد نیم ساعت كه از قرار گذشته ناگهان رفیقم را می بینم كه از سمت دیگر میدان به سمتم می آید. می گویم: «مگه تو این مغازه نبودی؟» می گوید: «نه بابا جون اون مغازه منظورم بود». بعد با دست آن سمت میدان را نشان می دهد و اصلا مغازه ای آنجا نیست. بعد دست می گذارد روی شانه ام و بحث را عوض می كند؛ «خیلی دلم برات تنگ شده بود. مرد حسابی زود به زود قرار بذار همو ببینیم.» من اما هنوز چشم ام دنبال آن مغازه ای است كه اصلا وجود ندارد.

بعضی ها بدقول هستند و چاره ای هم ندارد این مشكل شان اما بدتر از اینها آن كسانی هستند كه بدقول هستند و اصلا به روی خودشان نمی آورند. مثل همین دوست صمیمی من. چند باری با خودم تصمیم گرفتم كه من هم بدقولی كنم اما نتوانستم. قول بدهم، بمیرم هم باید وفا كنم به عهدم. اما راستش من كمتر از این دوست صمیمی ام یا افرادی شبیه او غر می زنم. بعد از هر قرار كه همدیگر را می بینیم، حرف بعدی اش این است: «زمونه عجیبی شده، رو حرف هیشكی نمی شه حساب كرد. این بهت نارو می زنه، اون از پشت بهت خنجر می زنه و ال و بل. زمونه سیاهی شده». خیلی دوست دارم به دوست صمیمی ام بگویم: «آدم ها همانی را می بینند كه انجام می دهند». اما خجالت می كشم بگویم. دوستم این را هم می داند و با خیال راحت غر می زند.



منبع:همشهری انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.