تبیان، دستیار زندگی
عنایت اله رفیعی از رزمندگان استان زنجان در خاطره ای از مأموریت گردان حضرت قاسم (ع) می گوید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از 300 نفر تا 17 نفر

عنایت اله رفیعی از رزمندگان استان زنجان در خاطره ای از مأموریت گردان حضرت قاسم (ع) می گوید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
گردان حضرت قاسم (ع)

فقط در عرض یک ساعت، از کل گردان 300 نفری حضرت قاسم، دسته امیرعلی احمدی، من و چند نفر دیگر زنده ماندیم که 17 نفر بیشتر نبودیم. دستور رسید که عقب نشینی کنیم. آن قدر پیکر شهدا و زخمی روی زمین افتاده بود که جایی برای قدم گذاشتن پیدا نمی شد.

هوا کم کم داشت روشن می شد و گردان ما، در کمین عراقی ها گیرکرده بود. مأموریت داشتیم، از تاریکی شب استفاده کنیم و یکی از پایگاه های عراقی نزدیک حلبچه را تصرف کنیم اما متأسفانه موفق نشده بودیم. در عوض، گردان علی اصغر (ع) مأموریتش را با موفقیت انجام داده بود. داشتند شهدا و زخمی هایشان را با قاطر به عقب برمی گرداندند و از کنار گردان ما که به ستون یک درحرکت بودیم، می گذشتند.

من دلشوره برادرم حجّت را داشتم که از نیروهای گردان علی اصغر بود. هر قاطری که نزدیک می شد نگه می داشتم و پتو را کنار می زدم تا شهدا و زخمی هایشان را نگاه کنم و مطمئن شوم که حجت میان آن ها نیست.

بین بچه ها چو افتاده بود که عملیات گردان ما لو رفته است. فرماندهان تردید داشتند که جلو بروند یا برگردند. درنهایت تصمیم بر رفتن شد. به ستون حرکت کردیم. آفتاب از روبرو می زد و جلوی دیدمان را می گرفت.

داخل درّه ای آماده حمله شده بودیم که عراقی ها از دو زاویه به طرفمان پاتک زدند. ستون پراکنده شد. بند کلاه آهنی را زیر گلویم محکم بستم و پشت تخته سنگی پناه گرفتم. باران گلوله بود که بر سر گردان می بارید و جوان های زیادی جلو چشمم پرپر می شدند. یک ساعت؛ فقط در عرض یک ساعت، از کل گردان 300 نفری حضرت قاسم، دسته امیرعلی احمدی، من و چند نفر دیگر زنده ماندیم که 17 نفر بیشتر نبودیم. دستور رسید که عقب نشینی کنیم. آن قدر پیکر شهدا و زخمی روی زمین افتاده بود که جایی برای قدم گذاشتن پیدا نمی شد.

درراه برگشت، از مقرّ عملیات گردان علی اصغر رد می شدیم؛ دوباره یاد حجت افتادم. از دوستانش سراغ او را گرفتم و بالأخره پیدایش کردم. آن قدر آر.پی. جی زده بود که از گوش هایش خون می آمد. به سختی می شنید. باید با صدای بلند با او حرف می زدم. چنددقیقه ای کنارش نشستم و به ناچار از او خداحافظی کردم. بچه های گردان منتظر من بودند. دیدن او روحیه ام را بهتر کرد.

درراه برگشت، تمام فکرم پیش حجّت بود. وقتی نشستیم تا غذائی بخوریم و استراحت کوتاهی بکنیم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به بچه ها گفتم: «من میرم پیش حجّت، اون الآن به من احتیاج داره.»

بین بچه ها چو افتاده بود که عملیات گردان ما لو رفته است. فرماندهان تردید داشتند که جلو بروند یا برگردند. درنهایت تصمیم بر رفتن شد. به ستون حرکت کردیم. آفتاب از روبرو می زد و جلوی دیدمان را می گرفت

گاهی می دویدم و گاهی می ایستادم و نفسی تازه می کردم تا اینکه به مقرّ گردان علی اصغر رسیدم.

آنجا جعفر را دیدم؛ اهل ابهر بود و آشنایی مختصری باهم داشتیم. پرسیدم: «برادر جعفر، می دونی حجّت کجاست؟»

سرش را به حالت تأسف تکان داد و با لهجه ابهری گفت: «شیرعلی، خدا برادرتو رحمت کنه، نیم ساعت پیش یه خمپاره کنارش خورد و شهید شد.»

از این خبر ناگهانی شوکه شدم. خشکم زد و عرق سردی روی پیشانی ام نشست. دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم. جعفر جلوتر آمد و دستم را گرفت.

- اگه باورت نمیشه، بیا بریم نگاه کن. زیر اون پتوئه.

قلبم می خواست از قفسه سینه ام بزند بیرون. به سختی قدم برداشتم و جلوتر رفتم. کنار جنازه ای که زیر پتو بود، زانو زدم. بغض قلمبه ای توی گلویم گیرکرده بود و راه نفسم را می بست. جعفر از کنار جسد بلند شد و عقب تر ایستاد. دستم را که آشکارا می لرزید، نزدیک تر بردم و خواستم پتو را کنار بزنم که یک دفعه صدای خنده جعفر بلند شد.

- باغیشلا شیرعلی جان، شوخلوق اِلَدیم! (ببخشید شیرعلی جان شوخی کردم)

این را گفت و فرار کرد. جنازه زیر پتو حجت نبود. پاهایم یک دفعه قوّت گرفتند، بلند شدم و دویدم دنبالش.


منبع: ایسنا