تبیان، دستیار زندگی
قصه مسعود عسگری قصه جوان پر نشاطی است که در کوچه پس کوچه های دارالشهدای تهران قد کشیده است. قصه مرد جنگ ندیده ای که جا پای پدرش گذاشت. قصه جوانی که در صبح دل انگیز انقلاب اسلامی قد کشید و با شنیدن صدای هل من ناصر ینصرنی امام عشق، کیلومترها آن طرف تر از مر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرزند خلف من

قصه مسعود عسگری قصه جوان پر نشاطی است که در کوچه پس کوچه های دارالشهدای تهران قد کشیده است. قصه مرد جنگ ندیده ای که جا پای پدرش گذاشت. قصه جوانی که در صبح دل انگیز انقلاب اسلامی قد کشید و با شنیدن صدای هل من ناصر ینصرنی امام عشق، کیلومترها آن طرف تر از مرزهای ایران برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) جان نثاری کرد و شهید شد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
مسعود عسگری

شهید «مسعود عسگری» جوانی که توانمندی او در چتربازی، غواصی و ورزش های رزمی در بین هم رزمانش زبانزد بود، به خانه پدری اش رفتیم تا این شهید بزرگوار را بیشتر بشناسیم. خانه ای نُقلی و جمع و جوری که دیوارهایش پر بود از عکس های او،  عکس هایی که یاد و خاطره این شهید را برای خانواده 4 نفره عسگری زنده می کند.

از خطرها گذر کرد

زهرا نبی لو مادر شهید مدافع حرم «مسعود عسگری» هستم. من و همسرم هر دو فرزند چهارم خانواده هستیم و همسرم اصالتا اهل الیگودرز است. مسعود، دومین فرزند ما و البته نوه چهارم خانواده من و همسرم است. پسر بزرگم، 4سال از مسعود بزرگتر بوده و محمد مهدی فرزند ته تغاری خانواده ما و متولد سال 82 است. مسعود وقتی به دنیا آمد، دائم در تلاش بود. مادرم می گفت: «هزار ماشالله این بچه یک روزه همش دنبال نوری که از پنجره به اتاق می تابد است، تلاش و تکاپوی مسعود این را گواهی می دهد که این کوچولو باید خیلی زرنگ باشد.» واقعا همین اتفاق افتاد، بزرگتر که شد در کارهای گروهی و غیره خیلی زبل و باهوش تر از بقیه هم سن و سال هایش بود و این مسئله نمود عینی بیشتری پیدا کرد. از همان خردسالی اهل خطر و بازیگوشی بود و به کارها و فعالیت های پر خطر علاقه وافری داشت. عاشق کابل،  سیم برق و این قبیل ابزارها بود. دو سه مرتبه ای هم وقتی که بچه بود،  دچار برق گرفتگی شد.

چتربازی را آغاز کرد

به  مرکز یگان هوابرد، آموزشگاه می گفتند. مسعود 16 یا 17ساله بود که گفت: « یکی از دوستانم برای آموزش چتربازی به آموزشگاهی می رود، اگر اجازه بدهی من هم بروم.» پدرش کمی محافظه کار بود و به خاطر شدت علاقه ای که به فرزندان داشت، خیلی تمایلی به رفتن بچه ها برای آموزش کارهای مخاطره آمیز نداشت. اما من از مسعود حمایت می کردم. محکم پشت او می ایستادم. یکی از هم رزمانش از اولین آشنایی مسعود که اتفاقا در روز گزینش بود، تعریف می کرد:« ما با یکی از دوستان، توی حیاط آموزشگاه بودیم و پشت در، گیر کرده بودیم، قفل در خراب بود و درگیر باز کردن آن بودیم. از طرفی، یک ساعت دیگر وقت مصاحبه و گزینش بچه های تازه وارد و نیروهای جدید بود. اما خرابی درب ورودی باعث دردسر شده بود. مشغول کار بودیم که مسعود، از پنجره آمده بود توی ساختمان و اتفاقا درب ورودی را باز کرد و این اولین برخورد و آشنایی ما در آموزشگاه بود.»

مسعود عسگری

برای شهادت آماده شد

می گفت: «مادر جان، دوبار آقا را در خواب دیدم، یک بار در حسینیه امام(ره) سرم را روی سینه ایشان گذاشتم.» به نظرم می آید که تعبیر این خواب شهادت پسرم بود و این که در راه ولایت جان خود را داد. او در هیچ کجا استخدام رسمی نشده بود که انگار خواست خدا بود. وقتی می رفت دانشگاه برایش سخت بود. نباید جایی بند، می شد، چون ممکن بود اجازه ندهند به سوریه برود. قبل از رفتن به سوریه، یکی از موتورهایش را که به تازگی خریده بود، چهار میلیون تومان، فروخت تا وسایل مورد نیاز را برای سفر به سوریه مهیا کند. یک وام برای سفر به حج گرفته بود که دو تا از قسط آن را داد. پدرش هم ضامن او بود و همه قسط هایش را داد. حدودا سه یا چهار قسط مانده بود که تمام شود، پدرش رفت و دقیقا دو روز قبل از شهادت مسعود، قسط ها را یک جا تسویه کرد. انگار قرار بود که سبک بال تر برود.

یک روز قبل از شهادت

در روز خاکسپاری، روحانی تلقین را می خواند و خودم در قبر، شانه پسرم را تکان می دادم. نمی دانستم دست ندارد. روحانی می خواند و من شانه اش را تکان می دادم. هر چه دست زدم کتفش را حس نکردم، انگار شانه نداشت. دستی حس نکردم. بعدا داداش محمدم گفت:« دستی نداشت.» این را به من نگفته بودند، من خودم فهمیدم. فرزندم علمدار شد و بعد به شهادت رسید. آن روز بالای سر مسعود خیلی روضه خواندم و خیلی از او تشکر کردم که سرافرازم کرده است. فهمیدم چشم هم ندارد، بلند می گفتم:« کور شود هر آن کس که نمی توانست رهبر تو را ببیند.» آن جا با حضرت اباعبدالله(ع) مقایسه اش کردم. گفتم:« من مطمئن هستم که تو را به راحتی نتوانستند شهید کنند و تا لحظه آخر مبارزه کرده ای.» یک روز قبل به پسرم پیام دادم که: «مسعود جان دلم تنگ شده، زنگ بزن مادر جان.» وقتی به ماموریت می رفت و دلتنگش می شدم همین طور که در خانه راه می رفتم، برای خودم می خواندم و می گفتم:« کجایی مادر؟ کجایی مادر؟»یا مثلا می خواندم:« مسیحای مادر کجایی؟ مسیحای مادر کجایی؟» چند روز غیبت داشت این را می خواندم، این قدر می خواندم تا بیایید.

خبر شهادت رسید

روزی که مسعود شهید شد، یکی از نمازگزاران که داماد یکی از دوستان همسرم بود، وقت اذان مغرب زنگ خانه را زد. همسرم دستش بند بود تا پایین برود. آن بنده خدا رفت مسجد و به محمد مهدی گفت: «تو مسجد پدرت را می بینم،» اینجا کمی شک کردم. اذان که گفته شد، همسرم رفت مسجد و من هم شروع به نماز خواندن کردم. تلفن خانه زنگ خورد و محمد مهدی جواب داد. سلام نماز را سریع گفتم و بلند شدم، برادرم بود. گفتم: «صدای اصغر دایی چه طور بود؟» پسرم گفت:« به نظرم مریض احوال بود.» در محل سه تا مسجد داریم، همسرم برای نماز هر شب به یک مسجد می رود. دایی اصغر پرسیده بود که:« امشب پدرت کدام مسجد می رود؟» احساس کردم حامل خبری هست که برادرم پیگیر همسرم شده است. محسن روز شهادت مسعود دلش تنگ شده بود و عکسها رو نگاه می کرد، آلبوم ها رو از زمین جمع نکرده بود فردای آن روز قبل از این که خبر شهادت مسعود را بدهند، من جمع کردم. دوباره زنگ تلفن زد، پسرم گفت:«محمد دایی در راه خانه ما است.» داداش اصغرم زودتر رسید. زنگ خانه به صدا در آمد و محمد مهدی در را باز کرد. برادرم که از پله ها داشت بالا می آمد، نفسم در سینه حبس شده بود. رفتم تو آشپزخانه و یک لیوان آب ریختم ولی هر چه کردم، نتوانستم بخورم. قطره ای آب به زور قورت دادم تا بتوانم با داداش سلام و احوال پرسی کنم. به هم نگاه کردیم و حرفی نزدیم. پشت سر برادرم، خواهرم و برادرم محمد، همراه خانواده اش آمدند. من پرسیدم: «چه شده همه با هم آمدید؟»، خواهرم جواب داد: «مسعود مجروح شده.» من نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:« خودم می دانم که مسعود شهید شده.» به همین برادرم که انصافا در مراسم تشییع و غیره خیلی حمایتم کرد گفتم:« داداش! پیکر که آمد، لطفا به من نگویید مهمان داریم بیا برویم، می خواهم بنشینم سر خاک بچه ام قرآن و دعا بخوانم.» واقعا از خانواده ام ممنون هستم که خیلی حمایتم کردند. به پسر برادرم که مداح است گفتم:« زیارت عاشورا بخوان برایمان.»

هر مسئولی اجازه ورود ندارد

وقتی پیکرش را آوردند، به معراج رفتیم. گفتم: «هر مسئولی اجازه آمدن به خانه مان را ندارد.» چند تن از سرداران سپاه نیز برای تسلیت آمده بودند. همان لحظه گفتم: «به من تسلیت نگویید. باید به من تبریک بگویید، چرا که فرزندم راهش را درست انتخاب کرد. همه اقوام همکاری کردند و بر سر تابوت دعا خواندیم و توسل داشتیم. یکی از دوستان مسعود با بی قراری زیاد، سررسید و خیلی شلوغ کرد. به او گفتم: «چه خبره آقا؟ اگر خیلی مسعود را دوست داری اسلحه اش را زمین نگذار.» سر و صدای او باعث شد که بساط دعا را زودتر جمع کنیم اگرنه می خواستیم بیشتر بمانیم و دعا بخوانیم.

مسعود عسگری

با لباس رزم آمدند

این پیام ظاهرا به بچه های مدافع حرم رسید و همه همرزم های مسعود در مراسم خاکسپاری با لباس رزم آمدند و الحمدالله این حرکت باعث شد تا مراسم خیلی خوب و شکوهمند برگزار شود. من به کسی نگفتم لباس بپوشد، گفتم راهش را ادامه بدهید ولی آن ها خودشان با لباس رزم آمدند.

زخم زبان ها شروع می شود

بعد از شهادت مسعود، مادر شهید حمیدی که فرزند برومندش در تیرماه سال 94 در سوریه به شهادت رسیده بود و از بچه های همین منطقه هفده است برای عرض تسلیت و سر سلامتی به منزل مان آمد. دل شکسته بود و می گفت:« فرزند ما که بی شک، راه درستی را رفته اما از این به بعد زخم زبان ها شروع می شود. داغ محمد من را این قدر اذیت نکرد که این زخم زبان ها آزارم داد.» من گفتم:« اشکال ندارد، بگذار هر چه می خواهند بگویند حاج خانم!» من البته برای همه این ها جواب دارم. از گوشه کنار هم شنیدم که می گفتند:« این خانواده شهدای مدافع حرم، چرا باید ناراحت باشند، فرزندانشان پول گرفتند.» در جواب یکی از این ها گفتم:« شما که شنیده اید و دیده اید که داعش چقدر وحشی است، شما راضی هستی که یک میلیارد بگیرید و فرزند دسته گل و پاره تنتان را بفرستید آن سوی مرزها، تا با تکفیری هایی که دین و ایمان ندارند بجنگند؟» که سریع گفت:« نه،» گفتم:« واقعا فکر کرده اید ما عاطفه نداریم؟ یا این که این جوان ها جان شان را که مهم ترین سرمایه هر انسانی است را دوست نداشتند. واقعیت این است که این جوان ها با وجود توانایی های جسمی و آموزشی که در این سال ها دیده اند، توانایی اداره زندگی خود را داشتند. آن ها انسان های بی دست و پایی نبودند و از سر پوچ گرایی به این جنگ نرفتند، بلکه به خاطر اعتقادات و باورهای دینی رفتند.»


منبع: فارس(باتلخیص)