تبیان، دستیار زندگی
روز داغی بود وسط تابستان 1940. مصدق به تهران آمده بود تا گنه گنه تهیه کند. او، زهرا، خدیجه و مجید (نوه مصدق، فرزند ضیاءاشرف) توی ویلایی اجاره ای بودند در شمیران، وسط دامنه های کوهستان البرز. آن زمان شمیران هیچ شبیه جنگل پر از برج الانش نبود..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تراژدی خدیجه

روز داغی بود وسط تابستان 1940. مصدق به تهران آمده بود تا گنه گنه تهیه کند. او، زهرا، خدیجه و مجید (نوه مصدق، فرزند ضیاءاشرف) توی ویلایی اجاره ای بودند در شمیران، وسط دامنه های کوهستان البرز. آن زمان شمیران هیچ شبیه جنگل پر از برج الانش نبود...

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
تراژدی خدیجه

بازداشت مصدق و غم خانواده

در واقع شمیران هنوز جزئی از تهران هم نشده بود. روستایی بود و جمعیت اندک پراکنده ای داشت و فقط رولز رویس رضاشاه سکوت و آرامشش را به هم می زد. خانواد   مصدق ساکن چند تایی اتاق بودند با اسباب و اثاثیه ای ساده توی باغی بزرگ که وسطش آلاچیقی داشت کنار استخری، برای صرف غذا و تفرج و تفریح.

گرگ و میش غروب بود که رئیس پلیس محل و دو تا پاسبان رسیدند دم در باغ. نوکر خانه گفت «آقا خانه نیستند» اما سر آخر زیر بار رفت که این طور نیست و گفت توی آلاچیق منتظر بمانند تا مصدق بیاید. مصدق وارد آلاچیق که شد، گفت «تمام ده سال گذشته را منتظرتان بودم.» پلیس ها ازش خواستند با ماشین خودش همراهشان بیاید و هر چه یادداشت و سند در آنجا دارد، با خودش بیاورد. قرار شد بروند خان   وسط شهرشان در خیابان کاخ، چند تایی سند دیگر را بردارند و بعد بروند به ادار   پلیس. قرار شد آن ها نگاهی به نوشته های مصدق بیندازند، چند تایی سوال ازش بپرسند و بعد بگذارند برود. مصدق حرف های اطمینان بخش پلیس ها را باور نکرد، اگرچه وقتی داشت می رفت، عینشان را برای همسرش تکرار کرد.

احتمالاً چند تایی عامل در بازداشت مصدق نقش داشتند، همه شان هم مرتبط با نوع روابط و ارتباطات واقعی یا منتسب او با خارجی ها، روابط و ارتباطاتی که رضاشاه را نگران می کرد و آزار می داد. شاید مصدق اشتباه کرده بود که خانمی فرانسوی برای تدریس خصوصی به مجید و خدیجه استخدام کرده بود. محتمل است سفر برلینش شک برانگیخته باشد. نهایتاً و از همه تحریک کنننده تر، سندی هست مبنی بر تجدید ارتباطات میان مصدق و عشق قدیمی اش، رنه ویلار. ویلار دست کم یک بار سال 1940 به مصدق نامه نوشته و نامه اش برگشت خورده؛ روی نام   برگشتی نوشته شده «ارتباط با آقای م. مصدق مقدور نیست.» از سر همین ماجرا ویلار فهمید «نامه نوشتن به آن سرزمین دوردست بی احتیاطی و بی تدبیری است، سرزمینی که جز از مطبوعاتی اندک و مختصر، هیچ پژواکی ازش به گوش ما نمی رسد. تنها چیزی که من می دانم اینست که مصدق زنده است.»

وقتی پلیس دنبال مصدق آمد، خدیجه و مجید رفته بودند بیرون دوچرخه سواری و توی خیابان بودند    مات و مبهوت    که دیدند پلیس ها «پاپا»یشان را بردند. زهرا را در روزهای متعاقب این اتفاق اعتقادات مذهبی اش حفظ کرد و سرپا نگه داشت؛ کلی ساعت ها را به نماز و نیایش گذراند. برای بچه ها اما حقیقت رک و بی بر و برگرد، غیبت مصدق بود. آدمی که دور خودش دیواری کشیده بود تا بتواند شأن و شرفش را حفظ کند    آدمی که ضعف های خودش را می شناخت    حالا خودش را دستخوش دهشتی می دید که زندگی همه را در بر گرفته بود.

مصدق را بردند به خیابان کاخ، آنجا پلیس برای تحقیق و تجسس، گنجه ای از اسناد و مدارک و تعدادی کتاب را مهر و موم کرد و با خودش برد. بعد بردندش به ادار   پلیس و آنجا رسماً بازداشتش کردند و از آنجا هم بردند به زندان مرکزی مهیب تهران؛ توی زندان اموال شخصی اش را گرفتند و انداختنش توی سلول انفرادی. بازجویی از فردایش شروع شد و احتمالاً خودش این را نشان   خوبی ارزیابی کرد، چون زندان های رضاشاه پر بودند از زندانیانی که مدت ها مانده بودند بدون اینکه ازشان سوال و جوابی بشود، توضیح اتهامشان که دیگر بماند.

همزمان پلیس هم برگشت به خیابان کاخ و افتاد به زیر و بالا کردن کاغذ ها و کتاب ها. فقط یک مدرک مجرمانه پیدا کردند    اساسنام   یک حزب سیاسی منحل شده. مأمور تجسس مدرک یافته اش را یواشکی داد دست غلامحسین که همراهش بود و گفت بچپاندش جایی که در دید نباشد، عملی فداکارانه که احتمالاً مصدق را از اتهام براندازی نجات داده، اتهامی که می توانست به حکم مرگ منجر شود.

آن سو تر در زندان مرکزی مصدق سوال می کرد به چه دلیل بازداشت شده. یکی از پلیس ها بهش گفت «تو هیچ کار اشتباهی نکرده ای، ولی عجالتاً باید توی زندان بمونی.» چند روز بعد تر که بهش گفتند آزاد است و می تواند برود، این خبر شوم را بهش دادند که قرار شده ببرندش به حصر در قلعه ای وسط بیابان، در بیرجند، نزدیک مرز افغانستان. معلوم بود مقامات ناکام از یافتن بهانه ای قانونی برای نابود کردنش، تصمیم گرفته اند او را از خانواده اش و از عام   اجتماع دور نگه دارند. بعد تر هم می توانستند خبر مرگش را به علت عارضه هایی طبیعی اعلام کنند. مصدق رو گرداند به سمت تصویری از رضاشاه روی دیوار و از سعدی نقل کرد که «ای زبردست زیردست  آزار، گرم تا کی بماند این بازار؟»

بعد از دستگیری مصدق، به خانواده اش دستور دادند برای زندانی غذا و لباس اضافی ببرند و آن ها هم دوباره از شمیران نقل مکان کردند به خیابان کاخ تا به او نزدیک تر باشند. وقتی شنیدند عزم به انتقال مصدق است، اجازه گرفتند آشپز خانوادگی، جواد، را همراهش بفرستند تا مراقب او باشد. دوستی در ادار   پلیس به احمد زمان دقیقی را گفت که قرار بود این سفر صعب انجام شود. (باز هم باید با ماشین خودش می رفت و در زندان هزینه ها به عهد   خودش بود.) دوست احمد بهش گفت: «اگر می خواهید برای آخرین بار پدرتان را ببینید، آنجا باشید.»

سر آن بعدازظهر مقرر، جمعیتی از خان   خیابان کاخ روانه شدند: احمد، ضیاءاشرف، و دو تا نوجوان خانه، خدیجه و مجید. روبه روی ادار   مرکزی پلیس، اطراف خیابان را پرچین کشیده بودند و خانواده از آن پشت دولا شدند تا از لای درز ها و روزنه ها داخل ادار   پلیس را نگاه بیندازند.

حدود ساعت شش بعدازظهر، مرد مسنی را که عین مرغ دست و پا بسته بودند، هل دادند توی خیابان. حتی با اینکه ضعیف و ناتوان بود، تقلا و مقاومت می کرد. نمی خواست همراهشان برود. پلیس ها با لگد می زدند و پیرمرد فریاد می کشید «دولت هر کاری می خواد با من بکنه، باید همین جا بکنه!» خودش را پرت کرد زمین و پلیس ها کشیدندش سمت ماشین. مصدق چنگ زد به چرخ های ماشین اما دست هایش را از لاستیک ها جدا کردند و انداختندش تو، هر طرفش هم یک مأمور پلیس. خانواد   مصدق پس پرچین دولّا شده بودند و بهت زده و هراسان داشتند تماشا می کردند.

وقتی داشتند می بردندش به  شرق کشور، سعی کرد خودکشی کند؛ مقدار کشنده ای از داروی آرام بخشی بلعید که ماد   اصلی اش تریاک بود و همسرش برای مصرف هرازگاه او آورده بود، اما بابت دست اندازهای بسیار جاده دوباره همه اش را بالا آورد. در مشهد هم وقفه ای در سفر افتاد و بهش رسیدگی پزشکی کردند؛ دیگر داشتند می رسیدند به بیرجند که باز هم وقفه ای افتاد تا مأمور نگهبانش بتواند آهویی بزند. (شکار مرده را سر بریدند و گذاشتند توی ماشین.)

به قلعه که رسیدند، مصدق ماشینش را قرض داد به   همان مأمور پلیس که عازم بود و داشت برمی گشت سر پستش در منطقه ای جنوبی تر. این معمول مصدق بود که به وقت رنج و فشار، جوهر انسانی  آدم ها را بیابد، حتی در مردی که یونیفورم حکومتی منفور تنش بود.

مصدق در بیشتر دوران حبسش ضعیف و کم بنیه بود، به خصوص وقتی مأموران انداختندش توی سلول کوچک داغ خفقان آور. حق ارتباط با خانواده نداشت و به دستور رئیس پلیس کشور، کوچکترین غفلتی از سوی پلیس بیرجند با «مجازات سنگین» همراه می شد. به زندانی یک تک کتاب دادند، دربار   دارو و درمان های طبیعی، که بعد ازش گرفتند. ضعفش با گرما و اعتصاب غذایی کوتاه مدت    که جسمش را ناکار کرد    آمیخت و فقط به لطف جواد بود که جان به در برد و نیز داوطلبی استثنایی از تهران، خانم پرستاری که بهش اجازه دادند از مصدق مراقبت کند    مشروط بر اینکه او هم همان جا مثل زندانی ها زندگی کند.

کلی از وقتش را پیژامه به تن و درازکش روی تخت می گذراند. تحت شدیدترین فشار ها بود، وضعیتی که یکی از مأموران محلی اسمش را گذاشته بود «تشنج مزمن»، و دیگر به این نتیجه رسیده بود که مأموران می خواهند بگذارندش جلوی جوخ   آتش. در واقعیتش قضیه این نبود. مسئول زندان آن قدر عصبی و نگران بود که نکند زندانی نامی اش قصد کند رگ دستش را بزند که وقت های اصلاح شخصاً می پاییدش، و سر اعتصاب غذا رئیس پلیس محل باهاش مذاکره می کرد که به مدد یک لیوان شیر، چند تایی بیسکویت و یک جلد قرآن از خر شیطان پایین بیاید.

فشار و دلتنگی مصدق را ضعیف تر هم کرد؛ دراز می کشید و چشم هایش را می بست، تا اینکه جواد سر می رسید و کپسول کافور می شکست و زیر دماغش می گرفت. کک ها هم به جانش هجوم آورده بودند و جواد بلد بود این ماجرا را هم چطور تدبیر کند. تصویر جالبی است، اینکه پسر بزرگ شاهزاده ای قاجاری، آدمی که جند بار وزیر بوده، سیاستمداری جهانی در آینده، لرزان وسط تشت آبی گوش   سلولش ایستاده تا موهای تنش را برایش بزنند.

رفتار مصدق در دوره ای که روحیه اش در پایین ترین حد ممکن بود، بسیار روشنگر است. زندانی های سیاسی دیگر آشپز و پرستار نداشتند. برای خوردن جز نان و مختصری کاله جوش چیزی بهشان داده نمی شد    غذای فقرا که با پیاز داغ، گردو و کشک درست می کنند. مصدق مطمئن می شد جواد بیشتر از حد لازم نان می خرد و بهش دستور می داد بیشتر غذا درست کند، فقط هم برای اینکه بین باقی تقسیمش کنند. اصرار داشت غذای خودش را با نگهبان سرخدمت بخش شریک بشود و از ذخیر   خودش دارو به این و آن می داد.

بعد ناگهان سروکل   بارقه ای استثنایی از بخت پیدا شد. غلامحسین با پسر بزرگ شاه، ولیعهد محمدرضا آن زمان که داشت اوایل ده   1920 در مدرسه ای شبانه روزی در سوئیس درس می خواند، آشنا شده بود و از   همان وقت ارتباط دوستانه شان را حفظ کرده بودند. محمدرضا رفاقتی هم با سوئیسی جاه طلبی از خانواده ای معمولی به هم زده بود به نام ارنست پرون، که آمده بود به تهران و شده بود محرم نزدیک ولیعهد. اتفاقی شد که دسامبر 1940 مشکل رود   پرون را در بیمارستان نجمیه با موفقیت درمان کردند، بیمارستانی که حالا غلامحسین می گرداند. غلامحسین از هزین   درمان او چشم  پوشید و در عوض قدردانی مرد سوئیسی تعیین کننده و سرنوشت ساز از آب درآمد.

ولیعهد چند باری حین بهبود به پرون سر زد و سر یکی از این دفعات پرون درخواست کمک برای آزادی مصدق کرد. محمدرضا جوان محجوب و حساس و شکننده ای بود اما عاری از رحم و شفقت نبود و بی حوصله فرمان داد    فرمانی که پدرش هم تأیید کرد، خود دلیل غایی حبس مصدق    زندانی را از بیرجند به احمدآباد منتقل کنند تا آنجا در حبس خانگی باشد.

روز سردی بود وسط زمستان، بیشتر از پنج ماه بعد از دستگیری اش، که مقام های زندان خبرش کردند یکی از خدمتکار هایش برای دیدنش آمد. مصدق فکر کرد قضیه برای راست  و ریس کردن وصیت نامه اش است و اینکه خیلی زود اعدام خواهد شد. به خلاف این تصورات، بهش گفتند آزاد است. قبل از ترک بیرجند، به تک تک 120 زندانی و چند تایی از نگهبان های زندان، هدی   خداحافظی مقداری پول داد. ذخیره ی غذای باقی مانده اش را داد به رئیس پلیس منطقه. یک هفته بعدش دوباره در احمدآباد بود.

اگر چند ماهی دیگر در زندان مانده بود، با عفو عمومی ای آزاد می شد که سال 1941 بعد سرنگونی رضاشاه به دست متفقین اعلام شد. اما وقت آزادی از زندان دیگر چنان ضعیف و بی جان شده بود که شاید اصلاً تا موعد عفو عمومی دوام نمی آورد.

ولیعهد بعدها قرار بود طنز وساطتش برای خاطر مردی را دریابد که در آینده بزرگترین چالش حکومت او را پدید می آورد. خودش نوشت: «پدرم به اصرار من بسیاری آدم ها را از زندان آزاد کرد. شاید من پشیمان باشم اما یکی از آن ها مصدق بود، مردی که بعد ها مملکت را ورشکست کرد و سلسله ای را که پدرم تثبیت کرد، کم  و بیش به پایان رساند.»

مصدق از حبسش به سلامت نجست. با عارضه ی تازه ای بیرون آمد، روماتیسم، دیگر هیچ وقت نتوانست بی عصا مسافتی را راه برود و اندوه شخصی تری هم گریبانش را گرفت، اندوهی که تخفیف نمی یافت. دستگیری مصدق زخم خورد   دومی هم به  جا گذاشته بود  جنونی که رضاشاه به بار آورده بود.

قربانی این موقعیت خدیجه بود، دختر کوچک و عزیز کرد   مصدق. او جزو   همان جمع مختصری بود که وقتی داشتند مصدق را از ادار   مرکزی پلیس بیرون می کشیدند تا هل بدهند توی ماشین و روان   شرق کنند، پشت بوته ها دولّا شده بود و نگاه می کرد. طبیعی بود که آن صحنه روی هم   آن جمع تماشاگر اثر گذاشت، اما ابعاد اثرگذاری برای خدیجه متفاوت بود. بعد دیدن بردن به زور مصدق، او و باقی برگشته بودند به خان   خیابان کاخ، و آنجا او زار زد و فریاد می کشید که «پاپا، پاپا!» این قضیه به خصوص برای مجید ترسناک بود؛ جا خورده بود که می دید هم بازی اش گرفتار چنین اندوهی شده. تصمیم این شد که خدیجه برود شمال شهر به خان   عمویش در شمیران تا پیش دخترعمویش باشد که تقریباً هم سنش بود و با هم نزدیک و صمیمی بودند. اما این هم جواب نداد. چند روز بعد تر دم سحر دربان باغ ناگهان از جا پرید وقتی دید هیبتی کوچک که فقط لباس خواب تنش است، دارد باغ را به سمت دروازه اش می دود که به خیابان می رسد. تلاش جمعی دربان و چند تایی آدم دیگر بود که مانع بیرون رفتن او شد. لباس مناسب تنش کردند. بعد به اغما رفت.

چهار روز بعد تر به هوش آمد، اما دیگر از دست رفته بود. بیشتر وقت ها آرام بود و توی خودش. به نظر می آمد عمیقاً در فکر است و محزون. اما هر وقت آشفته و پریشان می شد و به خصوص مواقعی که برای پدرش گریه می کرد و جیغ می کشید، آرام کردنش سخت بود. بعضی وقت ها به نظر می آمد مجید تنها کسی است که می تواند باهاش ارتباط برقرار کند. مجید می نشست کنارش، آرام حرف می زد و دستش را می گرفت و تشنج فروکش می کرد.

پزشک های تهران گیج و سرگشته شده بودند. انداختندش توی آب سرد. یک دوره تزریق انسولین را امتحان کردند، که باعث آرامشی مرگ وار شد؛ معنایش صحنه هایی آزاردهنده بود: اعضای خانواده و ساکنان خانه دور و بر باغ خدیجه را دنبال می کردند تا گیرش بیندازند و مجبورش کنند و تسلیم سوزن در انتظارش شود. پزشک ها به خانواده گفتند خدیجه باید مدتی را دور از آدم های آشنایش باشد؛ این شد که مدتی را همراه یک پرستار توی خانه ای ته باغ زندگی کرد و غذایش را آنجا خودش تک وتنها می خورد.

باقی اوقات کسانی می رفتند بهش سر می زدند. اعضای خانواده می آمدند به دیدنش، و اگر آرام و خلقش خوش بود، می بردندش بیرون ماشین سواری یا پیاده روی. این کار بعضی وقت ها خوب جواب می داد و خدیجه با روحی   خوب برمی گشت. اما تشنج هایش قابل پیش بینی نبودند. یک بار زهرا گفت دخترش دیگر خوب شده، فقط چون دختر از وضعیتی وخیم به حال طبیعی برگشته بود.

سخت نیست تصور کردن تأثیرات درهم شکستن خدیجه روی خانواده. زهرا مادرش اعتقاد مذهبی قوی داشت، از آن جور اعتقاد ها که دلیل نمی خواهد و همین کمکش کرد بر غم این مصیبت فائق بیاید. خودش را سپرد به «هر چی خدا بخواهد». مصدق بار ها و بار ها اعلام کرد که این تراژدی تقصیر او بوده و توی اتاقش پشت در بسته بابتش گریه می کرد.

مصدق دستور داد توی دیوارهای اتاق خدیجه سوراخ هایی دربیاورند تا بشود بی آنکه مزاحمش شد، نگاهش کرد    احتمالاً برای مطمئن شدن از اینکه به خودش آسیبی نمی زند. امید ها برای درمانش زیاد و کم می شد. سال 1946 مصدق خدیجه را تا بیروت هم برد؛ امیدوار بود از آنجا بتوانند بروند اورشلیم (که آن زمان بخشی از فلسطین بود تحت قیمومیت بریتانیا) پیش متخصصی مشهور، اما حال خدیجه توی هتل بد شد و پزشکی محلی که بالا سرش آوردند، توصیه کرد برش گردانند به تهران. گفت کاری از دست هیچ متخصصی توی اورشلیم برنمی آید.

مصدق باقی عمرش را وقف مبارزه با میراث رضاشاه و جاه طلبی های محمدرضا شاه کرد. برای بسیاری ضربات روحی حاصل از حبس کشیدن و عذاب دیدن دختری به آن حال ممکن بود سمی به جان تزریق کند که از هرچه مسائل سیاسی منزجرش کند. اما برای مصدق تمایز میان دایر   شخصیات و محیط عمومی فرضی بدیهی بود. بی شک از هر دوی پهلوی ها متنفر بود، اما نه به خاطر آنچه با او کرده بودند: به خاطر آنچه با ایران کرده بودند.

بابت هم   این ها جالب است اینکه اتفاقات سال 1940 تأثیری مهم و ژرف روی مصدق در جایگاه سیاستمداری چنان دلسوز نگذاشت. به نهایت قدرت هم که رسید، فقط جذب یک موضوع شد، نفت، اما نفت برای او به معنای شأن و شرف بود و غریزتاً احساس لزوم پاسداری از شأن و شرفی داشت که در عام   ایرانی ها هست. واقعاً متناسب این روحیه اش است که یکی از نخستین اقداماتش پس از رسیدن به مسند نخست وزیری، سر زدن به زندانی بدنام بود و توصیه به اصلاح فوری شرایط آنجا و اینکه روز سرنگونی اش هم در آستان   راه انداختن آسایشگاهی بود برای پناه دادن به ولگرد ها و خانه به دوش هایی که مشکلات روانی داشتند، جمعیتی که سکونتگاه دهشت بارشان در حوم   تهران، مصدق را متأثر و وحشت زده کرده بود.

آن زمان دیگر خدیجه را به دست کسانی دیگر سپرده بودند. سال 1947 بردندش به درمانگاهی در سوئیس، جایی که پزشک هایش مهربان بودند و دارو ها خوب بود، جایی که می توانست توی محیطی مطبوع زندگی کند، مجید عزیزش بهش سر بزند مجید هم حالا دیگر نقل مکان کرده بود به ژنو، همان نزدیکی ها. سر آخر جراحی برش مغزی ای که پزشک های امریکایی به مصدق و غلامحسین پیشنهاد داده بودند، روی خدیجه انجام شد؛ بعدش افسوسی تلخ بر تصمیمشان خوردند، چون این عمل دیگر آخرین برق چشم های خدیجه را هم ازش گرفت. سال 2003 مرد؛ شاید واپسین قربانی رضاشاه پهلوی بود.


منبع: سایت تاریخ ایرانی